رمان پینار پارت ۷۶

4.1
(140)

 

 

 

چند روزی را مثل قبل به موش و گربه بازی و ندیدن هم گذراندند. تا اینکه اردلان تصمیم گرفت با یگانه تماس بگیرد.

 

در بیمارستان، در اتاقش نشسته بود و وقت استراحتش را نیز مثل باقی اوقات داشت به یگانه فکر می‌کرد.

 

موبایلش را برداشت و این بار بدون معطلی و فکر اضافی شماره‌ی یگانه را گرفت.

 

یگانه در خانه بود. طبق روال گذشته با حاج سعید چای‌اش را نوشیده و به اتاقش برگشته بود.

 

دیگر مثل قبل حال و حوصله‌ی نشستن کنار حاج سعید را نداشت. حتی با وجود اینکه حاج سعید بابت حرف‌هایش از او عذر خواسته و علتش را توضیح داده بود، باز هم دلش صاف نمی‌شد.

 

معتقد بود این همه سال را تحمل نکرده که حالا حاج سعید زحماتش را به هدر دهد.

همان که اردلان گفت….

خب چند سال قبل این راز را برملا می‌کرد…

 

شاید اگر چنین می‌کرد، الان صدای بچه‌های اردلان و یگانه در این عمارت خاموش می‌پیچید و خنده‌های زهرا خانم هنوز زنده بود…

 

حتی کامران…

شاید او هم از خر شیطان پیاده شده بود و به جای اینکه نوار مشکی دور قاب عکسش باشد، عکسش همراه زنی دیگر… زنی که شاید دوستش می‌داشت… در آن قاب جای می‌گرفت.

 

یگانه هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست کنار بیاید؛ مخفی کردن این راز از برملا کردنش هزینه‌ی گزاف‌تری داشت…

 

هزینه‌ای به سنگینی جان مادر و پسری… به بهای از بین رفتن عشقی که می‌توانست شکوفا شود و پر بار… به قیمت روح مردی که ده سال تنهایی را تاب آورد و سیاهی را به خود راه داد…

 

#پینار

#پارت282

 

 

 

 

 

 

 

 

یگانه همانطور که روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود با لرزش موبایلش دست زیر بالشش برد و آن را بیرون آورد.

 

از دیدن نام اردلان دلش هم به لرزه درآمد.

ابتدا نمی‌خواست پاسخ دهد ولی بعد با این فکر که تا کی می‌تواند به این موش و گربه بازی ادامه دهد، در واپسین لحظات آیکون سبز رنگ را لمس کرد.

 

صدای بَم اردلان که در گوشش پیچید، حس کرد روح در تنش دمیده شد.

 

– الو… یگانه…

 

برای جواب دادن تعلل ورزید، اول باید اشک‌هایش را پاک می‌کرد…

صدایش نباید می‌لرزید… نباید این مرد را متحمل رنج بیشتر می‌کرد…

 

– یگانه… چرا هیچی نمی‌گی…

فقط زنگ زدم بگم که… که متأسفم برای این همه سالی که نمی‌دونم چی بهت گذشته…

و اینکه خواستم بگم مطمئن باش من برای جبرانش هر کاری بتونم برات انجام می‌دم.

 

یگانه نمی‌دانست با بغض لعنتی‌اش چه کند.

صدایش نباید می‌لرزید، اردلان نباید بیش از این حس درد را لمس می‌کرد..

 

– خب… اگه نمی‌خوای حرف بزنی اذیتت نمی‌کنم.

دیگه قطع می‌کنم….

 

تا اردلان این را گفت یگانه با همان صدای لرزان گفت:

 

– نه…. صبر کن…

 

اردلان گوشی را سفت در دستش گرفته بود. اگر راه داشت صدای یگانه را بغل می‌کرد…!

 

یگانه لب گشود:

 

– به خاطر من ناراحت نباش. این زندگی رو خودم انتخاب کردم، پس به عواقبش فکر کرده بودم که قبولش کردم.

 

– تو به خاطر من…

 

#پینار

#پارت283

 

 

 

 

 

 

 

اشک راه دید یگانه را بسته بود.

نمی‌دید… تمام جهانش شده بود صدای اردلان…

حس می‌کرد در هاله‌ای از نور صورتی‌ست…!

 

فوری میان حرفش آمد و نگذاشت ادامه دهد.

 

– من هر کاری کردم برای دل خودم کردم. برای اینکه آروم بگیره بی عذاب وجدان… برای…

 

مکث کرد. گفتن این جمله سختش بود ولی باید می‌گفت،پس ادامه داد:

 

– برای عشقی که وجود داشت… بینمون….

من دِینم‌و ادا کردم… ناراضی نیستم…

شاید اون بهترین تصمیمی بود که می‌تونستم بگیرم.

 

چشمان خمار اردلان هم پر آب گشته بود ولی غرور مردانه‌اش اجازه نمی‌داد بغضش بشکند.

 

– ولی کاش زودتر بهم گفته بودی… می‌اومدم نجاتت می‌دادم از اون جهنمی که برات ساخته بودن…

برای جفتمون ساخته بودن…

 

یگانه لب‌های لرزانش را تکان داد:

 

– مامان زهرا نذاشت آب توی دلم تکون بخوره… نور به قبرش بباره، تا آخرین لحظه هم نذاشت کامران حتی نزدیک من بشه…

می‌گفت تو امانتی دست من… می‌گفت تو امانت اردلانی…

 

بغضش ترکید و هق هقش در فضا پیچید.

اردلان هم دیگر نتوانست تحمل کند، چشمه‌ی اشکش جوشیدن گرفت و سر ریز شد.

 

یگانه با هق هق گفت:

 

– همه چیز تموم شده… دیگه فکرش‌و نکن… به منم یادآوریش نکن….

حالا من زنِ برادرتم و تو برادرشوهر منی….

 

اردلان صدایش خش برداشته بود.

 

– دوباره از نو شروعش می‌کنیم…

ما این حق‌و داریم…

 

یگانه که فکر می‌کرد این حرف‌های اردلان از روی دلسوزی و عذاب وجدان باشد، گفت:

 

– دوباره‌ای در کار نیست…

برای من همه چیز تموم شده‌ست.

 

و تماس را قطع کرد.

بالشش را بغل گرفت و سرش را درونش فشار داد و جیغ زد.

آنقدر این کار را تکرار کرد که حس کرد گلویش می‌سوزد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 140

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x