یکی از دوستان قدیمی کامران جشن تولد گرفته بود و به همین دلیل اردلان و یگانه را نیز دعوت نموده بود.
در این جشن خیلیها حضور داشتند که از آن جمله میشد به حامی کاویانی هم اشاره کرد.
با وجود چشم غرههای اردلان و بیمحلیهای یگانه، جلو رفتند و مهندس سماوات کسی که تولدش بود، آنان را دید و با چند گام بلند خودش را به آنها رساند.
با خنده به سمت اردلان آغوش باز کرد و گفت:
– به به ببین کی اینجاست، اردلان خان گنجی! سلام. مرد مؤمن کجایی تو؟
اردلان هم متقابلا با لبخند او را در آغوش گرفت.
– سلام مهندس جان، چطوری خوبی؟ تولدت مبارک پیرمرد.
از آغوش هم بیرون آمدند و سماوات گفت:
– پیرمرد باباته دکتر قلابی.
و هر دو زیر خنده زدند.
سپس سماوات رو به یگانه کرد که در سکوت تماشایشان مینمود.
– سلام یگانه خانم. خوب هستین؟
یگانه ملیح لبخند زد.
– سلام، ممنونم.
تبریک میگم تولدتونو، انشالله سالیان سال شاد زندگی کنین.
– خیلی ممنونم.
مگه شما این اردلانو بیارینش ها، خودش که قابل نمیدونه تلفن جواب بده.
یگانه لبخند ریزی روی لبش آمد از یادآوری روزی که به اردلان گفته بود چرا تماسهای سماوات را پاسخ نمیدهد و اینکه سماوات با او تماس گرفته و اردلان را دعوت کرده به جشن تولدش.
ابتدا اردلان با بیتفاوتی گفته بود از رفقای کامران خوشش نمیآید و به مهمانیاش نخواهد رفت.
اما بعد وقتی شنید که یگانه هم دعوت است و میخواهد برود مثل اسپند روی آتش شده بود.
سپس یگانه نگاه معنی داری به اردلان انداخت و گفت:
– اتفاقا اردلان خان خیلی خوشحال شدن وقتی فهمیدن شما دعوتشون کردین.
حقیقتش من نمیخواستم بیام، اردلان خان گفت الا و بلا باید بیای بریم وگرنه مهندس ناراحت میشن.
بعد هم مجدد اردلانِ در حال انفجار را نگریست و گفت:
– مگه نه؟
اردلان ناچار و درمانده فکش را بر هم فشرد.
– بله!
مهندس سماوات گل از گلش شکفت.
– بابا گلی به جمالت پسر، قلب منی.
اردلان نگاه چپ چپی به یگانه انداخت و پاسخ سماوات را داد:
– عزیزی.
سماوات با دست به سمت مبلهای خالی اشاره زد.
– بفرمایید، خیلی خوش اومدین.
از خودتون پذیرایی کنین.
با اجازه من برم به بقیه مهمونا هم سر بزنم.
و رفت.
چرا اینقدر کم سه روز یه پارت
ای بابا چرا اینقدر کم 😔