با اینکه دستش را دیده بود، حرفی نزد که دخترک معذب نشود.
پس از خاموش کردن برق، کنارش دراز کشیده و آغوشش را گشود.
– بیا اینجا کوچولو خانم.
غزل از خدا خواسته خودش را میان بازو هایش جای داده و سریع سرش را در گردنش فرو برد.
فرید پس از بوسه زدن به موهایش، آرام لب جنباند.
– غزل هنوز یادم نرفته، اما این بچه رو یه نشونه دیدم که به خودمون یه فرصت دوباره بدم. خرابش نکن دار و ندارم.
بوسهی ریزی به گردن مرد زده و با صدایی خواب آلود پاسخ داد.
– چشم.. قول میدم پشیمون نشی.
پیشان نمیشد..هیچ وقت از دوباره برگشتن به این آرامش و آسودگی پشیمان نمیشد!
°•
°•
به اصرار فرید، فردای آن شب به خانه برگشتند.
غزل دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و مدام نگران این بود که اهل خانه چه برخوردی قرار است داشته باشند.
از طرفی حق میداد و از طرفی هم حس میکرد زیادی از حد جریان را بزرگ کرده بودند.
با گرم شدن دستش، از فکر خارج شده و به فرید نگاه کرد.
مرد چشمکی زد.
– آروم باش.. رنگ به روت نمونده دیوونه! نگران نباش، کسی قرار نیست باهات بد برخورد کنه.
غزل نفسی تازه کرده و همقدم با فرید داخل رفت.
به آرامی سلام داده و نگاهش را با شرمندگی بالا گرفت.
بهناز خانم دست به سینه مقابلش ایستاد و سر تکان داد.
نازنین که فرهام را بغل گرفته بود، تنها از گوشهی چشم نگاهش کرده و با اخم سوی فرید رفت.
بچه را دستش سپرده و با عجله به سوی اتاقش رفت.
غزل که بغض کرده بود، نگاهی به فرهام کرده و لبخند زد.
فرهام با خوشحالی خودش را سوی دخترک کشید و غزل هم با مهربانی در آغوشش گرفت.
بهناز خانم درحالی که روی مبل جای میگرفت، با پوزخند لب زد.
– پس برگشتی غزل خانم!
به زن نگاه کرده و آرام جواب داد.
– آخه…
فرید اما با جدیت جواب داد.
– من رفتم دنبال زنم و اونم برگشت.
بهناز سری به تحسین تکان داد.
– اما فرید جان، مطمئنی همه اهالی خونه راضی هستن با زنت زندگی کنن؟ من خودم اصلا دلم نمیخواد با آدمی که آینده و زندگی دخترمو به بازی گرفته حتی هم کلام بشم، حالا باهاش زندگی کنم!؟
غزل چشمهایش با بست تا اشک هایش رسوایش نکند و فرید نیم نگاهی به دخترک انداخت.
با چشم و ابرو آمدن به مادرش اشاره کرد که سکوت کند.
اما گویا این زن زیادی دلش پر بود که ادامه داد.
– تو جای من باشی میتونی تحمل کنی غزل؟! آدم بیدست و پایی که حتی نمیتونه درمورد مشکلاتش با شوهرش صحبت کنه، آدمی که زندگی مردم و ملعبهی دست خودش کرده، بنظرت میشه تحمل کرد؟
فرید با صدای بلند لب زد.
– این قضیه تموم شده است! دیگه الکی بحثش به میون نیاد لطفاً.
مادرش پوزخند زده و سری تکان داد.
– درسته واسه تو تموم شده پسرم، اما واسه ما نه… من نمیتونم این دختر و اینجا تحمل کنم.
به دنبال حرفش با قدمهای محکم آنجا را ترک کرد و فرید هم نفسش را درمانده بیرون داد.
نگاهی به غزل انداخت و زمزمه کرد.
– ناراحت نشو، خوب میشن.
غزل بدون اینکه حرفی بزند، لبخند بر لب نشانده و سوی اتاق خودشان رفت.
فرید اما همانجا مانده و نفسش را با عصبانیت فوت کرد.
– لعنتی!
فکر نمیکرد مادرش اینگونه روی حرفش بماند و از همین بدو ورود شروع کند به اذیت کردن دخترک!
باید حتما با پدرش حرف میزد تا به بهناز تذکر بدهد… نمیتوانستند وقتی زیر یک سقف زندگی میکنند اینگونه در جدال باشند!
°•
°•
با صدای تقهی در اتاقش، از فکر بیرون آمده و به درگاه نگاه کرد.
نازنین با صورتی اخمو، دست به سینه ایستاده بود.
سر تا پای غزل را با تحقیر نگاه کرده و لب گشود.
– پس برگشتی! با چه رویی اومدی باز؟ نمیخوای آدم شی تو؟!
غزل دستی به موهایش کشیده و بدون توجه، فرهام را بغل گرفت.
آرام آرام شروع کرد به نوازش پشت کودک که خوابش بگیرد.
نازنین کامل وارد اتاق شد و در را بست.
– جوابم و نمیدی دیگه؟ چقدر وقیح و پررو شدی! همش تقصیر فریده که انقدر زود تورو بخشید و باز آوردت خونه!
دخترک ناخودآگاه پوزخند زده و بالاخره جواب داد.
– بسه نازی جان… کاری نکن منم با بیاحترامی جواب بدم.
نازنین با تعجب سری تکان داد و عصبی خندید.
– پس که اینطور! میخوای یکم بیاحترامی هم بکنی… عجب رویی داری تو!
غزل با نگاهی خنثی به چشمهای عصبی و قرمز شدهاش خیره شد. لبخندی محو زده و به فرهام اشاره کرد.
– میخوام بچه رو بخوابونم.. میشه لطفاً بری بیرون؟
نازنین بدون اینکه به حرفش اهمیت بدهد، نزدیک تر رفت.
– بچهی فریده؟
غزل چشم بهم فشرد.
نفسی تازه کرد اما نتوانست جلودار خشمش شود و جوابگو شد.
– ببین نازنین، منو با خودت اشتباه نگیر، من نمیتونم خودمو در اختیار هرکس و ناکسی بذارم که میای انگ به من میزنی! من فقط اجازه دادم شوهرم بهم دست بزنه و اونم زمانی که مطمئن شدم میشه بهش تکیه کرد! الانم گمشو بیرون لطفاً. نمیتونم در هر زمینهای سکوت کنم و اجازه بدم حرف بارم کنی!
نازنین دهان گشود که جواب بدهد اما صدای دستگیره در حرفش را قطع کرد.
با ورود فرید به اتاق، اخم های غزل اندکی کنارهگیری کرده و سلام داد.
فرید با خستگی شروع کرد دکمه های پیراهنش را باز کردن و سری رو به نازنین تکان داد.
– اینجا چکار میکنی؟
دخترک سوی در رفت و بدون هیچ حرفی، با عجله اتاق را ترک کرد.
هردو متعجب نگاهی به در انداختند و فرید به سوی حمام رفت.
– حرفی بهت زده که اینطوری تو فکری؟
کودک که در آغوشش خوابیده بود را روی تخت گذاشت.
نیم نگاهی به فرید انداخته و زمزمه کرد.
– تا کِی قراره با من اینطوری رفتار بشه؟
چانهاش لرزیده و با عجز ادامه داد.
– چرا باید هر انگی به ریشم بسته شه؟! مگه چه خطایی جز ترسیدن ازم سر زده! چطوری نازنین به خودش اجازه میده بهم بگه بچه از کیه! تو… تو خودت باورم داری اصلا؟!
فرید با درماندگی به در حمام تکیه داد و سکوت کرد.
غزل بینی بالا کشید.
– اگه یک درصد هم شک داری من با قباد رابط…
با صدای فریاد مرد، حرفش در گلو نصفه ماند.
– خفه شو! دیگه این چرت و پرتارو نگو… میخوام برم حموم بعدش میریم واسه شام.
– اما من نمیخوام با مادرت و نازنین رو به رو بشم. نمیخوام دوباره توهین بشنوم. تو منو بخشیدی و من بابت این ممنونم، اما لایق چیزایی نیستم که اونا بهم میگن فرید!
مرد اندکی تأمل کرده و سپس بدون هیچ حرفی وارد حمام شد.
نمیدانست با چه حرفی میتواند مادرش و نازنین را آرام کند. یا اصلا چه جوابی به غزل بدهد که داغ حرفهای خواهرش را التیام بخشد.
غزل با ناراحتی روی تخت دراز کشید.
گویی قرار نبود غصه هایش تمام شود!
°•
°•
فرید همانگونه که با حوله نم موهایش را میگرفت، به روی دخترک لبخند زد.
– خوبی؟
غزل شالش را مرتب کرده و بدون نگاه کردن به صورتش، جواب داد.
– خوب! سعید خان تو حیاط منتظر ما هستن.
فرید اخم بر ابرو راند و به در اشاره کرد.
– بریم.
دخترک تاب نیاورده و با نگرانی به موهایش اشاره کرد.
– باد میاد، سرما میخوری! موهات خشک کن بعد بریم.
فرید ناخودآگاه به حرفش لبخند زده و سوی میز آرایش رفت.
– پس موهام سشوار بکشم و بریم.
عمیقاً دلش برای توجه های غزل تنگ شده بود و هوای محبت هایش را کرده بود.