۲ دیدگاه

رمان گل گازانیا پارت ۱۰۷

4.2
(55)

 

 

 

 

غزل وقتی ناراحتی مرد را دید، بوسه بر چانه‌اش زد.

– ناراحت نباش… الانم دیر نیست، جبران میکنی عمرم.

 

فرید خواست پاسخ بدهد که صدای گریه‌ی فرهام مانع شد.

غزل با عجله بلند شد و معذرت خواهی کرد.

این عذاب وجدانِ فرید را درک میکرد و از طرفی هم چیزی برای دلگرمی نداشت که بگوید، فرید اشتباه کرده و دوستش را از یاد برده بود!

 

 

 

°•

°•

 

 

به آرامی موهای نازنین را نوازش کرد.

خیره به صورت رنگ پریده‌اش، زمزمه کرد.

– چقدر لاغر شدی نازی!

 

چشمهای بی رمقش را به قباد دوخت و با لبخندی زورکی جواب داد.

– خوبم… بالاخره رضایت دادن.

 

قباد جلوتر رفته و آرام بوسه بر گونه‌اش زد.

این آرامشی که با نازنین داشت باور شدنی نبود و خودش هم گاهی متعجب بود!

 

نازنین صورتش را فاصله داد و نگاهش را به بیرون دوخت.

با حسرت نفسش را آزاد کرد.

– بعد از ازدواج هم میام دانشگاه… نمی‌خوام مدام بمونم خونه و غصه‌ بخورم!

 

– خودم میارمت. میگم نازی، تو با بابام آشنا شدی نه؟

 

نازنین بینی برچید و به چشمهای نورانی پسرم نگاه کرد.

– پدرت تورو دوس نداره که! چرا اینطوری ذوق می‌کنی تو؟

 

لبخند قباد کنار رفته و ناخودآگاه صورتش بهم ریخت.

آب دهانش را با قدرت از گلو پایین فرستاد و نگاهش را به رو به رو دوخت.

درحالی که تردد ماشینها و مردم را نگاه میکرد، انگشت‌هایش را دور فرمان حلقه کرده و فرمان را فشرد.

پس از چند ثانیه لب جنباند.

– فقط از دستم ناراحته…

 

سپس مسیر حرف را عوض کرد.

– کِی قراره عقد کنیم؟ حرفی نزدن بابات اینا!؟

 

نازنین همانگونه با بی‌رمقی و نگاه سردش جواب داد.

– چند ماه دیگه… گفتن چند ماه صبر کنیم که مطمئن بشیم. یعنی میگن که من ممکنه پشیمون بشم، واسه همین فعلا فرصت دارم فکر کنم.

 

قباد پوزخندی زد.

– فرصت داری که بشینی فکر کنی!؟ بنظرت اگه پشیمون بشی میتونی بهشون بگی با من سک…

 

سریع دستش را روی دهان پسرک گذاشت. با چشم‌های لباب از اشک نالید.

– نگو! خودم می‌دونم راهی برای پشیمونی ندارم… لازم نیست این مزخرفات و بکوبی تو چشمم! من بخاطر اینکه بکارتم و باهات از دست دادم ناراحت نیستم، من بخاطرِ این ناراحتم که انتظارات خانواده‌م و به جا نیاوردم و از خودم شرمنده‌اشون کردم.

 

قباد جوابی نداد و در سکوت سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.

فکرش درگیرِ پدرش شده بود و دیگر حوصله‌ای برای بحث کردن نداشت!

 

 

 

 

قباد چند ثانیه در همان حالت ماند و سپس با دلتنگی زمزمه کرد.

– اصلا مثل قبل نیستیم!

 

دخترک هم به تبعیت لبخندی غمگین زده و حرفش را تایید کرد.

قباد دستش را باز کرد.

– بیا بغلم.

 

نازنین با تعجب نگاهی میان آغوش مرد و سپس صورتش رد و بدل کرد.

اخم کرده و با تمسخر لبخند زد.

– دلت خوشه!

 

سپس در را گشوده و از ماشین پیاده شد.

– ممنونم که رسوندیم. خدانگهدار…

 

این را گفت و با قدم‌های سریع به سوی دانشگاه قدم برداشت.

قباد ناباور پوزخند زده و ماشین را روشن کرد.

میخواست به دیدن پدرش برود و حالا که این رفتار را از نازنین دیده بود، لازم نمی‌دید به او خبر بدهد!

 

 

 

°•

°•

 

 

غزل موهای خیسش را چند بار در هوا تکان داده و سپس درحالی که داشت از داخل آیینه خودش را نگاه میکرد، لباسش را مرتب کرده و از اتاق بیرون رفت.

حالا پس از چند هفته خانه رنگ و بوی خانه به خود گرفته بود!

 

همانگونه که از راهرو رد میشد، تابلوی نقاشی را تنظیم کرد. با لبخند وارد هال شد و نفسی عمیق کشید.

نگاهی به ساعت دیواری انداخت و درحالی که مشغول مرتب کردن کوسن های مخملی و کالباسی رنگ بود، با صدای بلند فرید را صدا زد.

 

سوی پنجره رفته و پرده‌ی کرم و سفید رنگ را کنار زد. با لبخند پنجره را گشود که هوای خفه و کهنه‌ی خانه بیرون برود و در همان حال رفت که سماور را روشن کند.

 

هر روز که در این خانه بیدار می‌شد، یک جان به جانهایش افزون میشد! چقدر خانه‌ی خودش دلنشین‌تر و دنج‌تر بود..

نگاهش را به کابینت هایی که چند روزی بود نصب شده بودند دوخت و با خوشحالی بر بدنه‌ی چوبی و صدفی رنگش دست کشید.

 

با شنیدن صدای فرید، به عقب برگشت.

– سلام.

 

غزل لبخند زده و همانگونه که جواب داد، به سمت یخچال رفت.

– سلام فرید جان. فرهام بیدار نشده؟

 

فرید خمیازه کشیده و پشت میز نشست.

– نه بیدار نشده. سفره رو نچیدی که، چرا بیدارم کردی!

 

غزل از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد.

– نامرد خان جای کمک کردن غر میزنی!

 

فرید دوباره خمیازه کشید و با صدایی خواب آلود لب جنباند.

– خوابم میاد خب!

 

دخترک خنده‌ی آرامی کرده و پس از گذاشتن ظرفِ کره و پنیر، بوسه بر گونه‌ی خیس فرید نشاند.

– نیمرو درست کنم؟

 

 

 

فرید لبخندی زده و پس از خمیازه  کشیدن جوابگو شد.

– اره لطفاً… کاش میشد یک ساعت دیگه بخوابم غزل، کور شدم!

 

دخترک با دلخوری نگاهش کرده و سپس لب زد.

– اگه کار نداری بخواب خب! من گفتم حتما بیدار شو؟

 

 

فرید که متوجه ناراحتیش شد، شانه بالا انداخت و از پارچ آب برای خودش یک لیوان آب ریخت.

یک نفس سر کشید و با لبخند به غزل نگاه کرد.

– نیمروی ما چی شد پس!

 

غزل برای درست کردن نیمرو دست به کار شد.

– میگم فرید…

 

مرد با اینکه خواب چشمهایش را می‌سوزاند و حالی برای صحبت کردن نداشت، را محبت زمزمه کرد.

– جان من؟

 

بدون اینکه دست از کارش بکشد، شروع کرد صحبت کردن.

– فرید درس خوندن من چی میشه؟ من الان حامله هستم و بعد از دوران حاملگی هم نمیتونم که بچه رو تنها بذارم!

 

لحن ناراحت و صدای گرفته‌اش موجب شد که مرد اخم کند.

– یکی دو سال صبر می‌کنی…همین.

 

غزل از جواب صریح و روشنش دلخور شده و دیگر حرفی نزد.

نگران بود که بعداً هم اتفاقی بیفتد و مانع شود تا درس بخواند!

او با رویای استقلال داشتن و باسواد شدن زن فرید مولایی شده بود و با عاشق فرید شدن، نمی‌توانست از این رویا دست بکشد!

 

 

°•

°•

 

 

سرش را میان دستهایش فشرده و با نگاهی تار به ساعت دیواری نگاه کرد.

این سر درد ماه ها بود که همراهش بود اما این اواخر امانش را بریده بود!

با حالتی ناراضی و گریان از جایش برخاست.

 

با سرگیجه راهی طبقه پایین شد و همانگونه که داشت پایین می‌رفت، مادرش را صدا زد.

بهناز سریع از جایش بلند شد.

– جانم؟

 

وقتی حالِ نازنین را دید، عینک مطالعه‌ا‌ش در آورده و همراه با کتابی که دستش بود، روی عسلی گذاشت.

– خوبی دخترم؟

 

چشمهایش را مالید و سری به منظور نه گفتن چپ و راست کرد.

رو به روی زن نشست و با بغض نالید.

– دیگه از دست این سر دردا خسته شدم! تمومی ندارن… الان که هیو اتفاقی نیفتاده و اول صبحه، چرا باید من سر درد داشته باشم؟

 

بهناز با نگرانی نزدیکش شد.

– پاشو بریم دکتر دخترم. بنظرم این سر دردا دیگه عادی نیست!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
45 دقیقه قبل

به سلامتی نازی خانومم حاملست

خواننده رمان
42 دقیقه قبل

حامله نباشه نازنین خانم😂

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x