غزل وقتی ناراحتی مرد را دید، بوسه بر چانهاش زد.
– ناراحت نباش… الانم دیر نیست، جبران میکنی عمرم.
فرید خواست پاسخ بدهد که صدای گریهی فرهام مانع شد.
غزل با عجله بلند شد و معذرت خواهی کرد.
این عذاب وجدانِ فرید را درک میکرد و از طرفی هم چیزی برای دلگرمی نداشت که بگوید، فرید اشتباه کرده و دوستش را از یاد برده بود!
°•
°•
به آرامی موهای نازنین را نوازش کرد.
خیره به صورت رنگ پریدهاش، زمزمه کرد.
– چقدر لاغر شدی نازی!
چشمهای بی رمقش را به قباد دوخت و با لبخندی زورکی جواب داد.
– خوبم… بالاخره رضایت دادن.
قباد جلوتر رفته و آرام بوسه بر گونهاش زد.
این آرامشی که با نازنین داشت باور شدنی نبود و خودش هم گاهی متعجب بود!
نازنین صورتش را فاصله داد و نگاهش را به بیرون دوخت.
با حسرت نفسش را آزاد کرد.
– بعد از ازدواج هم میام دانشگاه… نمیخوام مدام بمونم خونه و غصه بخورم!
– خودم میارمت. میگم نازی، تو با بابام آشنا شدی نه؟
نازنین بینی برچید و به چشمهای نورانی پسرم نگاه کرد.
– پدرت تورو دوس نداره که! چرا اینطوری ذوق میکنی تو؟
لبخند قباد کنار رفته و ناخودآگاه صورتش بهم ریخت.
آب دهانش را با قدرت از گلو پایین فرستاد و نگاهش را به رو به رو دوخت.
درحالی که تردد ماشینها و مردم را نگاه میکرد، انگشتهایش را دور فرمان حلقه کرده و فرمان را فشرد.
پس از چند ثانیه لب جنباند.
– فقط از دستم ناراحته…
سپس مسیر حرف را عوض کرد.
– کِی قراره عقد کنیم؟ حرفی نزدن بابات اینا!؟
نازنین همانگونه با بیرمقی و نگاه سردش جواب داد.
– چند ماه دیگه… گفتن چند ماه صبر کنیم که مطمئن بشیم. یعنی میگن که من ممکنه پشیمون بشم، واسه همین فعلا فرصت دارم فکر کنم.
قباد پوزخندی زد.
– فرصت داری که بشینی فکر کنی!؟ بنظرت اگه پشیمون بشی میتونی بهشون بگی با من سک…
سریع دستش را روی دهان پسرک گذاشت. با چشمهای لباب از اشک نالید.
– نگو! خودم میدونم راهی برای پشیمونی ندارم… لازم نیست این مزخرفات و بکوبی تو چشمم! من بخاطر اینکه بکارتم و باهات از دست دادم ناراحت نیستم، من بخاطرِ این ناراحتم که انتظارات خانوادهم و به جا نیاوردم و از خودم شرمندهاشون کردم.
قباد جوابی نداد و در سکوت سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
فکرش درگیرِ پدرش شده بود و دیگر حوصلهای برای بحث کردن نداشت!
قباد چند ثانیه در همان حالت ماند و سپس با دلتنگی زمزمه کرد.
– اصلا مثل قبل نیستیم!
دخترک هم به تبعیت لبخندی غمگین زده و حرفش را تایید کرد.
قباد دستش را باز کرد.
– بیا بغلم.
نازنین با تعجب نگاهی میان آغوش مرد و سپس صورتش رد و بدل کرد.
اخم کرده و با تمسخر لبخند زد.
– دلت خوشه!
سپس در را گشوده و از ماشین پیاده شد.
– ممنونم که رسوندیم. خدانگهدار…
این را گفت و با قدمهای سریع به سوی دانشگاه قدم برداشت.
قباد ناباور پوزخند زده و ماشین را روشن کرد.
میخواست به دیدن پدرش برود و حالا که این رفتار را از نازنین دیده بود، لازم نمیدید به او خبر بدهد!
°•
°•
غزل موهای خیسش را چند بار در هوا تکان داده و سپس درحالی که داشت از داخل آیینه خودش را نگاه میکرد، لباسش را مرتب کرده و از اتاق بیرون رفت.
حالا پس از چند هفته خانه رنگ و بوی خانه به خود گرفته بود!
همانگونه که از راهرو رد میشد، تابلوی نقاشی را تنظیم کرد. با لبخند وارد هال شد و نفسی عمیق کشید.
نگاهی به ساعت دیواری انداخت و درحالی که مشغول مرتب کردن کوسن های مخملی و کالباسی رنگ بود، با صدای بلند فرید را صدا زد.
سوی پنجره رفته و پردهی کرم و سفید رنگ را کنار زد. با لبخند پنجره را گشود که هوای خفه و کهنهی خانه بیرون برود و در همان حال رفت که سماور را روشن کند.
هر روز که در این خانه بیدار میشد، یک جان به جانهایش افزون میشد! چقدر خانهی خودش دلنشینتر و دنجتر بود..
نگاهش را به کابینت هایی که چند روزی بود نصب شده بودند دوخت و با خوشحالی بر بدنهی چوبی و صدفی رنگش دست کشید.
با شنیدن صدای فرید، به عقب برگشت.
– سلام.
غزل لبخند زده و همانگونه که جواب داد، به سمت یخچال رفت.
– سلام فرید جان. فرهام بیدار نشده؟
فرید خمیازه کشیده و پشت میز نشست.
– نه بیدار نشده. سفره رو نچیدی که، چرا بیدارم کردی!
غزل از گوشهی چشم نگاهش کرد.
– نامرد خان جای کمک کردن غر میزنی!
فرید دوباره خمیازه کشید و با صدایی خواب آلود لب جنباند.
– خوابم میاد خب!
دخترک خندهی آرامی کرده و پس از گذاشتن ظرفِ کره و پنیر، بوسه بر گونهی خیس فرید نشاند.
– نیمرو درست کنم؟
فرید لبخندی زده و پس از خمیازه کشیدن جوابگو شد.
– اره لطفاً… کاش میشد یک ساعت دیگه بخوابم غزل، کور شدم!
دخترک با دلخوری نگاهش کرده و سپس لب زد.
– اگه کار نداری بخواب خب! من گفتم حتما بیدار شو؟
فرید که متوجه ناراحتیش شد، شانه بالا انداخت و از پارچ آب برای خودش یک لیوان آب ریخت.
یک نفس سر کشید و با لبخند به غزل نگاه کرد.
– نیمروی ما چی شد پس!
غزل برای درست کردن نیمرو دست به کار شد.
– میگم فرید…
مرد با اینکه خواب چشمهایش را میسوزاند و حالی برای صحبت کردن نداشت، را محبت زمزمه کرد.
– جان من؟
بدون اینکه دست از کارش بکشد، شروع کرد صحبت کردن.
– فرید درس خوندن من چی میشه؟ من الان حامله هستم و بعد از دوران حاملگی هم نمیتونم که بچه رو تنها بذارم!
لحن ناراحت و صدای گرفتهاش موجب شد که مرد اخم کند.
– یکی دو سال صبر میکنی…همین.
غزل از جواب صریح و روشنش دلخور شده و دیگر حرفی نزد.
نگران بود که بعداً هم اتفاقی بیفتد و مانع شود تا درس بخواند!
او با رویای استقلال داشتن و باسواد شدن زن فرید مولایی شده بود و با عاشق فرید شدن، نمیتوانست از این رویا دست بکشد!
°•
°•
سرش را میان دستهایش فشرده و با نگاهی تار به ساعت دیواری نگاه کرد.
این سر درد ماه ها بود که همراهش بود اما این اواخر امانش را بریده بود!
با حالتی ناراضی و گریان از جایش برخاست.
با سرگیجه راهی طبقه پایین شد و همانگونه که داشت پایین میرفت، مادرش را صدا زد.
بهناز سریع از جایش بلند شد.
– جانم؟
وقتی حالِ نازنین را دید، عینک مطالعهاش در آورده و همراه با کتابی که دستش بود، روی عسلی گذاشت.
– خوبی دخترم؟
چشمهایش را مالید و سری به منظور نه گفتن چپ و راست کرد.
رو به روی زن نشست و با بغض نالید.
– دیگه از دست این سر دردا خسته شدم! تمومی ندارن… الان که هیو اتفاقی نیفتاده و اول صبحه، چرا باید من سر درد داشته باشم؟
بهناز با نگرانی نزدیکش شد.
– پاشو بریم دکتر دخترم. بنظرم این سر دردا دیگه عادی نیست!
به سلامتی نازی خانومم حاملست
حامله نباشه نازنین خانم😂