رمان گل گازانیا پارت ۱۰۹

4.2
(118)

 

 

 

به محض اینکه خاویر و همسرش را دید، متوجه شد با بقیه‌ی دوستان فرید تفاوت دارند!

خبری از لباسهای مارک و صورت عمل کرده نبود!

خبری از بوی عطر های گران و نگاه های کنکاش گر نبود!

 

با دیدن مهمانها ناخودآگاه اندکی دلش باز شد.

خاویر که مردی قد بلند و چهار شانه بود با صورتی مردانه و تا حد زیادی جدی!

شلوار جین مشکی و پیراهنی چند درجه تیره تر به تن داشت و دور دست چپش یک تسبیح پیچیده بود.

مورد آخر برای دوست فرید بودن اندکی عجیب بود!

 

با فرید محکم و مردانه دست داد و به غزل که رسید، دستش را روی سینه گذاشته و اندکی به جلو خم شد.

– سلام زن داداش.

 

– سلام آقا خاویر خوش اومدین.

 

پشت بندش زنش داخل آمد.

زنی با قد متوسط و پوستی روشن… صورتی نسبتا استخوانی و دخترانه داشت و این چشمهای سبز رنگش بود که جذابیت خاصی داشت و ناخودآگاه نگاه آدم را به خود جذب می‌کرد.

 

با مهربانی جلو رفته و با غزل سلام داد.

فرید هم مانند دوستش از دور سلامی به زن داد.

هنگام سلام و علیک با غزل خودش را معرفی کرده و حالا غزل فکر میکرد که چقدر اسمش ( زهرا) به صورت مهربان و دلنشینش می‌آمد!

 

غزل با لبخند به سمت مبل ها دست دراز کرد.

– خیلی خوش اومدین بفرمایید…

 

خاویر بدون حرف همراه با فرید نشست و زهرا به آرامی لب زد.

– میشه من برم سرویس بهداشتی؟ باردار هستم یه کوچولو اذیت میشم.

 

غزل با خوشحالی دست پشت کمرش گذاشت و سوی راهرو هدایتش کرد.

– منم باردارم، اما هنوز ماه های اول هستم و چیز خاصی حس نمیکنم!

 

زن به آرامی خندید و قبل از وارد شدن به راهرو، نگاهی به شوهرش انداخت و لبخند زد.

زیر لب به آرامی زمزمه کرد.

– خاویر خیلی داشت اینجا اذیت میشد این روزا، امشب اما حالش خوبه!

 

غزل با اخم به چشمهای لبریز از اشکش نگاه کرد و زهرا با دیدن در توالت، لبخند زده و تشکر کرد.

از حرفهایش سر در نیاورده بود و تنها لب زد.

– چیزی احتیاج داشتین من توی آشپزخونه هستم.

 

سپس به آشپزخانه برگشت.

 

°•

°•

 

 

هیچ وقت فرید را اینگونه درحالتِ راحتش در جمع ندیده بود، حالا که یک ساعت گذشته بود، فهمیده بود که چقدر این رفاقت واقعی بوده و خوشحالی فرید را درک کرد!

 

علاوه بر اینکه از دوستی آنها خوشش آمده بود، حالا با زهرا صمیمی شده و مثل دوتا دوست صحبت میکردند.

نگاهی به ساعت انداخت و از جایش بلند شد.

– من برم میز شام و بچینم دیر وقته. چون فرید دیر خبر داد از بیرون غذا آوردیم، باید ببخشید!..

 

نارضایتی‌ کلامش موجب شد که خاویر نگاهی به فرید انداخته و لب زد.

– حالا لازم بود تدارک ببینی حتما! واسه دور هم بودن اومدیم.

 

زنگ در موجب شد که حرفش را تمام کند و غزل به سوی در رفت. با فکر رسیدن غذا ها در را گشود اما با صورتِ فرناز رو به رو شد.

 

 

ابرو های غزل بالا پریده و با لبخند لب زد.

– خوش اومدی فرناز جان.

 

فرناز با محبت سلام گفته و با تعارف غزل داخل آمد.

صدای پچ‌پچ فرید و خاویر را شنید اما متوجه حرفهایشان نشد.

فرناز با صورتی ابتدا داخل آمده بود اما تا چشمش به خاویر و زهرا خورد، لبخندش جمع شد. چند ثانیه مکث کرده پلک محکمی زد.

زهرا سلام داد اما دخترک متوجه نشده و به خاویر نزدیک شد.

– تو!

 

سپس لبخند زده و به فرید نگاه دوخت.

– خاویر اینجا چکار می‌کنه؟

 

فرید برخاست و به فرناز نزدیک شد.

– خوش اومدی فرناز جان. کاری داشتی عزیزم این وقت شب؟

 

دخترک سری تکان داد و سمت زهرا رفت.

درحالی که با دقت زن را وارسی میکرد، با لبخند جواب فرید را داد.

– گفتی بیام با غزل صحبت کنم. یادت رفته؟

 

غزل به آنها نزدیک شد.

– من میخواستم سفره شام بچینم، بشین بعد شام صحبت کنیم.

 

زهرا نگاهش به شوهرش بود. چرا اینگونه با دیدن فرناز هول شده و رنگش پریده بود!!

اصلا این زن از کجا خاویر را می‌شناخت!

 

غزل سمت آشپزخانه رفت و خاویر به زهرا اشاره کرد که کمکش کند.

زهرا هیچ دلش رضا نبود خاویر را با این زن تنها بگذارد و ناخودآگاه حس بدی به فرناز پیدا کرده بود.

مطمئن بود در گذشته با خاویر جریانی داشته و این رفتارها الکی نیست!

 

به ناچار به سوی آشپزخانه رفت تا به غزل کمک کند اما گوشهایش را تیز کرده بود تا مکالمه‌ی آنها را بشنود.

 

°•

°•

 

بالاخره بعد از شام، زمانی که بقیه مشغول صرف چایی و میوه بودند، فرناز اجازه خواسته و با غزل به اتاق رفتند.

 

با لبخند نگاهی به صورت غزل انداخت و آرام لب جنباند.

– فرید خیلی دوست داره! می‌دونی نه؟

 

غزل با شرم لبخندی زده و شانه بالا انداخت.

فرناز ادامه داد.

– ببین غزل من لزومی ندیدم که من باهات حرف بزنم، اما انگار فرید به هیچ عنوان نمی‌خواد رابطه‌ی شما آسیب ببینه و تو فکر اشتباهی درموردش بکنی… می‌دونم چیزی که ازت میخواییم چندان منطقی نیست و داری آزرده میشی… برات توضیح میدم و شاید درک کردی… ببین گلم من واسه جذب دوتا دختر که دنبال بازیگر مجرد هستن، این ازدواج و پنهون نکردم! من نمی‌خوام فعلا فرید زندگیش و رو دایره بریزه… یه بازیگر که هیچ چیز پنهان و شخصی نداره، اونم از اول کاری، چطوری مردم و دنبال خودش بندازه!؟ می‌دونم این چیزا از نظرت مسخره است و میگی هنر مهمه، اما باور کن جریانات پشت صحنه و این دنیا رو من می‌دونم.

 

اندکی به غزل نزدیک شد و دستش را میان دستهایش گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

حتما در گذشته فرناز و خاویر خاطرخواه هم بودن

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x