صورت غزل سریعا از خجالت قرمز شد و فرید با شیطنت از دخترک فاصله گرفت.
غزل لبش را محکم گزید و کمر صاف کرد.
بدون نگاه کردن به فرید، خواست بلند شود.
– اره بخوابیم.
اما فرید فشاری به تنش آورده و مجبورش کرد دوباره دراز بکشد.
– باز که خجالت کشیدی توله! خلاف شرع نیست که، با شوهرت میخوای سک…
دستش را روی دهان فرید گذاشت و با بغض زمزمه کرد.
– پررو! برو کنار میخوام برم بخوابم.
فرید بوسه بر دستش زد.
– نخواب دار و ندارم. میخوامت.
حرفهایش، مخصوصا با این لحن آرام و کشدار، موجب میشد که غزل کم بیاورد و ناخودآگاه دستش شل شد.
فرید سرش را جلو برده و بوسهی نرمی بر گردنش زد.
– چرا تو شوخی کنی من قهر نمیکنم اما من با خنده و آشکارا هم شوخی کنم بغض میکنی کوچولوم؟
لبش را جلو داد و با لحنی دلخور پاسخ داد.
– چون طوری حرف زدی انگار من میخوام و تو نه!
– اینهمه من نازتو کشیدم پدرسوخته! تو هم یکبار ناز بکشی چی میشه؟
دخترک خندید و بدون اینکه جواب بدهد، موهایش را پشت گوش داد.
– نمیخوای از روی من بلند شی؟ دیر وقته.
فرید چشمکی زده و لباسش را کند.
پس از اینکه شلوارش را در آورد، طی حرکتی سریع جای خودش و غزل را عوض کرده به لباسش اشاره کرد.
– درش بیار… بدو!
غزل کج خندید و ابرو بالا داد.
– دستم درد میکنه… خسته شدم امشب نمیتونم.
دست فرید پایین لباسش که روی مچ دخترک بود نشست و به آرامی لباس را بالا داد.
با دیدن پاهای برهنهاش، چشم تنگ کرد.
– لخت بودی تو!
چشمهای غزل درشت شد.
– این لباسِ بلند تنم بود، چه لختی!
گوشت رانش را میان دستهایش فشرد و با چشمهای اخمو لب زد.
– یه شلوار بپوشی زیرش بد نیست! اگه جای خاویر یه حرومزاده خونه ما بود، کاریت میکردم که بفهمی دنیا دست کیه! دیگه بدون شلوار لباس نازک نپوش!
– مگه من بهت میگم عکس با بالاتنه لخت توی صفحه های مجازی آپلود نکن؟! لباس من مشکلی نداشت.
به دنبال حرفش از روی پسرک پایین رفته و با قدمهای سریع سوی اتاق خواب رفت.
فرید موهایش را چنگ زده و با خشم زیر لب غرید.
– من تورو آدم نکنم فرید نیستم! چقدر زبونش دراز شده آخه…
اما مگر زورش به غزل میرسید!؟ غزلی که حال عوض شده بود و تا حد زیادی یاد گرفته بود حقش را بگیرد و توسری خور نباشد!
چند ثانیه در همان حال ماند و زمانی که آرام شد، به آشپزخانه رفته و لیوان آب سرد برای خودش ریخت.
بدون هیچ سر و صدایی به اتاق خواب رفت و با دیدن غزل که با پاهای باز و برهنه روی تخت نشسته و مشغول زدن لوسیون به رانهایش بود، چشمهایش درشت شد.
غزل جیغ زده و ملافه را روی خودش انداخت.
مرد دستی به گردنش کشید و لیوان آب را یک نفس سر کشید.
درحال حاضر باید با دخترک سر سنگین رفتار کند و به صحنهای که ایده بود بیاهمیت باشد!
برق را خاموش کرده و پس از کنار زدن پرده، کنار غزل دراز کشید.
دخترک در تمام این لحظات سکوت کرده بود و بیحرکت نگاهش میکرد.
همینکه کنارش دراز کشید، بوی نارگیل زیر بینیش پیچیده و سعی کرد به داغ شدن بدنش توجه نکند.
با خشم پاکت سیگارش را از روی پاتختی چنگ زد.
میخواست با بوی سیگار بوی بدن دخترک را فراموش کند!؟
غزل دراز کشید و وقتی موهایش را پریشان روی بالش ریخت، فرید تاب نیاورده و سوال کرد.
– این جینگولک بازیارو از کجا یاد گرفتی؟!
نیم نگاهی به فرید انداخت و مرد لبخندش را در تاریکی و روشنی اتاق دید.
غزل چند ثانیه مکث کرده و سپس گفت:
– بلد بودم. بعدش بدنم خشک شده بود، بد کردم!
پاکت سیگار را با همان خشونت سرجایش برگرداند و به سوی غزل لغزید.
– چرا جدیدا انقدر زبون دراز شدی تو؟ نمیدونی حالم بد میشه با این کارا تو…
غزل کامل به سمتش چرخیده و صورتش را با دستهایش قاب گرفت.
حال که اتاق تاریک بود، راحت تر میتوانست ابراز علاقه کند و بدون خجالت آرامش کند.
بوسهی کوتاهی بر لب مرد نشاند و بدون فاصله گرفتن، در یک سانتی لبش زمزمه کرد.
– دردت به قلبم باشه؟ ببخشید دیوونه اما خب حرفهای غیرمنطقی میزنی گاهی!
لبش را پایین برده و به آرامی گردن فرید را مک زد. وقتی دید پسرک مخالفت نمیکند، به آرامی گردنش را گاز گرفته و با خنده گفت:
– حیف که فردا سرکاری…
فرید کمرش را گرفت و دختر را روی خودش کشید.
– سرکار نبودم چکار میکردی؟
با هردو دست صورتش را پوشاند و با خجالت پاسخ داد.
– کبودت میکردم.
فرید کمرش را فشرد.
– آخ بلا خانم! کبود کن دورت بگردم… کیه که بدش بیاد؟
– خب آخه زشته، میری سرکار عیبه!
فرید دستش را روی رانهایش کشید و عمیق نفس کشید.
– این کوفتی و نزن دیگه، داری منو دیوونه میکنی انقدر خواستنی و خوش بو شدی…
– باید بخوابیم فرید آقا! روزای تعطیل دیوونه شو…!
فرید بازویش را باز کرده و دخترک میان آغوشش خرید.
مرد بوسه برموهایش نشاند.
– بخوابیم زندگیم.
چشمهای غزل با خستگی روی هم افتاد و زیر لب شب بخیر گفت.
°•
°•
متعجب به صورت جدیِ بهناز نگاه کرده سینی چایی را روی عسلی گذاشت..
زن سری تکان داد و با لبخندی طعمه آلود لب زد.
– با اینکه از اعتماد ما سواستفاده کردی، فرید بهت اهمیت میده و خونه زندگی برات ساخته!
غزل لبخندی زده و بدون بیاحترامی یا حتی نشان دادن دلخوری در کلامش، پاسخ داد.
– میخواستید با شکم حامله من و تو خیابون بذاره! یعنی چی واسه من خونه زندگی درست کرده!
زن اخم کرد.
– نگفتم تو خیابون بمونید، اما زیادی خونه تکمیل و بینقصه… انگار همه چیز حاضر بوده و فقط دنبال بهونه بودین از ما جدا زندگی کنید!
چرا این زن مانند دیوانه ها صحبت میکرد!؟
غزل سینی چایی را جلوتر کشید.
– نوش جان.
میخواست اینگونه بحث را فیصله دهد و کار به بی احترامی نرسد!
صدای گریهی فرهام که به گوش رسید، غزل سریع از جا برخاست.
– بیدار شد.
زن برای دیدن فرهام آمده بود اما معلوم بود جریان جور دیگری است و برای سرک کشیدن در زندگی فرید و غزل آمده بود.
غزل همینکه به اتاق رفت، با فرید تماس گرفت.
مرد جواب نداد و غزل با ناراحتی موبایل را در جیبش گذاشت.
فرهام را بغل گرفته و به پذیرایی برگشت.
با دیدن صورت گریانِ بهناز، ابرو های دخترک بالا پرید.
بهناز دستی به صورتش کشید و آغوشش را برای فرهام گشود.
– بیا دردت به جونم… آی شیرین پسرم.. ماشاالله سنگین شدی تو چشم قشنگم.
بوسهی آرامی بر گونهی فرهام نشاند و کودک سرش را به سینهی بهناز تکیه داد.
غزل با لبخند نشست و سعی کرد به چشمهای خیس زن نگاه نکند که معذب نشود.
بهناز پس از چند ثانیه، به آرامی شروع کرد به حرف زدن.
– نمیدونم باید برای نجات دادن دخترم چکار کنم! دختری که تمام تلاشمون و کردیم که بهترین زندگی و براش درست کنیم و کمبودی حس نکنه، چرا الان اینجوری دیوونه شده و شیفتهی یه آدم بیسروپا شده!
غزل بدون هیچ حرفی تنها گوش سپرد.
این زن هرچقدر هم با نازنین نسبت خونی نداشته باشد، در حقش مادری کرده بود و اینگونه آتش گرفتن جیگرش چیز عجیبی نبود.
ممنون قاصدک جان بابت پارتای امشب
لطفا دیگه سایتو دو روز بدون پارت نذار