غزل برایش لیوان آبی از تنگی که روی عسلی بود ریخت و به دستش داد.
بهناز بینی بالا کشیده و چند جرعه آب نوشید.
– من تورو مقصر بعضی چیزا میدونم و تا دنیا دنیاست دلم ازت صاف نمیشه غزل! اما بازم میدونم الان میخوای کمک کنی… میتونی کمک کنی تنهایی با اون پسر ملاقات کنم؟ باید با اون مرتیکه صحبت کنم تا بفهمم اصرار نازنین بخاطر چیه!
تن غزل ناخودآگاه یخ زده و با تعجب چند ثانیه ساکن ماند.
بهناز اندکی به سمتش خم شد.
– چی میگی دختر، کمک میکنی؟
دخترک دستی به گلویش کشید و نگاهش را دزدید.
– من نمیتونم… فرید به همچین چیزی رضایت نمیده.
بهناز پوزخند زده و سری تکان داد.فرهام را زمین گذاشت و با لحنی پرتمسخر لب زد.
– تو چقدر متعهد شدی دختر! غزل من میگم باید بدونم دخترم چه دردی داره تو میگی فرید اجازه نمیده؟! بخاطر گذشتهی جنابعالی دخترِ من عاشق یه آدم کثافت شده، هیچ ناراحت نیستی! نمیخوای بدی که درحق ما کردی و جبران کنی؟
صدای زنگ در خانه که به گوش رسید، غزل نفسش را با آسودگی از ریه بیرون داد و بلند شد.
متوجه شد که بهناز صورتی بهم ریخت!
در خانه را که باز کرد، صورت خستهی فرید در درگاه پدیدار شد.
بهناز خانم قسمت بالایی پذیرایی نشسته بود و به همین خاطر به در دید نداشت.
غزل سلام داده خسته نباشید گفت. منتظر بود فرید داخل بیایید بعد بگویید که مهمان داریم، اما همینکه مرد داخل خانه شد، دست دور کمر غزل انداخت و به در چسباندش.
غزل لب گزید.
– مهمون داریم دیوونه!
فرید با خنده جدا شد و آرام گفت:
– چرا زود نگفتی!
زن شانه بالا انداخت و به پذیرایی اشاره کرد.
– انگار که امون دادی…
فرید دستی به موهایش کشید و با لبخند قدم برداشت. با دیدن مادرش اول تعجب کرده و سپس به گرمی خوش آمد گفت.
فرهام با دیدنش شروع کرد از ذوق جیغ کشیدن و فرید از روی زمین برش داشت.
– بیا بابایی.
سپس به مادرش لبخند زد.
– خوبی بهی؟
بهناز لبخندی به روی پسرکش زده و اشاره کرد نزدیکش شود.
– بیا اینجا یه دل سیر بغلت کنم عزیزدل مادر…
فرید با لبخند جلو رفته همانگونه که کنارش نشسته بود، دست دور شانهی زن حلقه کرده و سرش را به سینهی خودش چسباند.
– به خونهی پسرت خوش اومدی بهناز خانم.
بهناز لبخند زد و با آرامش چشم بست.
فرید درحالی که به آرامی بازوی مادرش را نوازش میکرد و هم مادرش و هم فرهام را به آغوش کشیده بود، بوسی در هوا برای غزل فرستاد.
غزل لبخندی زده و لبش را گزید.
این رفتارهای گاه و بیگاه فرید دیوانه کننده بودند!
°•
°•
با رفتن بهناز، فرید به حمام رفته بود.
غزل روی تخت دراز کشیده و با فرهام مشغول بازی بودند.
فرهام مثل همیشه روی شکمش بالا و پایین میکرد و گاهی به جان غزل میفتاد و از بازو و سینهاش گاز میگرفت.
فرید از حمام که بیرون آمد، با لبخند نگاهی به آنها انداخت که همان لحظه فرهام گاز محکمی از سینهی غزل گرفت.
ناخودآگاه دخترک جیغ بلندی کشید و فرید با عجله به سمتشان رفت.
فرهام کودکانه قهقهه زد و فرید با عجله کودک را از روی غزل برداشت.
غزل با صورتی قرمز شده از درد در جایش نشست.
– وای مردم!
به روی فرهام لبخند زد که ناراحت نشود و فرید با خشم لب زد.
– ببینم چکار کرد.
غزل لب برچید و به آرامی پیراهنش را بالا داد.
– آی میخواد چکار کنه مگه… از باباش که وحشی تر نیست!
فرید پسرکش را وسط اسباب بازی هایش روی زمین گذاشت و وقتی مطمئن شد سرگرم شده، روی تن غزل خیمه زد.
– که من وحشی هستم خانم خانما؟
غزل دستش را یک سمت صورت مرد گذاشت و با محبت لب زد.
– دورت بگردم فرید دیوونه!
دست غزل را بوسید و بیشتر تنش را به دخترک نزدیک کرد.
– یه بوس میدی؟
لب هایش را جلو داد و فرید سوی گردنش رفت.
– اینجارو میخوام لعنتی!
سپس با دلتنگی عطرتنش را به ریه فرستاده و دستش روی کمرش نشست.
– فرید بچه هست، نکن.
بوسههایش را تا لالهی گوشش امتداد داد و آنجا با نفس نفس زدن زمزمه کرد.
– باشه. ریحانه یکم دیگه میاد دنبالش، بچه رو آماده کن.
درحالی که کمر صاف کرد، چشمکی به صورت ملتهب دخترک زد.
– فاتحهی تن و بدنتم بخون که امشب میخوام وحشی بودنم و نشونت بدم پدرسوخته!
❄️❄️❄️
نگاهی به موبایلش انداخت و سپس از خانه بیرون زد..
ریحانه صبح فرهام را برده بود و غزل هم فرصت را غنیمت شمرده بود که با نازنین صحبت کند.
موبایلش را دست گرفته و به فرید پیامک زد.
٫٫ فرید من میرم پیش نازنین… باید یه چیزی و بهش بگم و یکم صحبت کنیم. شب برات تعریف میکنم. زنگ نزدم که سرکار ذهنت بهم نریزه زندگیم. لطفاً نگران نشو… وقتی برگشتم باز پیام میدم.٫٫
موبایلش را در کیفش گذاشت و در خانه قفل کرد. بسم الله گویان راه افتاد و مدام به فکر این بود که حرفهایش را چگونه شروع کند.
°•
°•
نازنین نگاهی به در اتاقش انداخته و با اخم به صندلی اشاره کرد.
– بشین غزل خانم.
غزل که قلبش را در دهانش حس میکرد و همهی جانش را استرس دربرگرفته بود، به آرامی نشست و نگاهش را به صورت دخترک دوخت.
– میخوام درمورد یه چیزی بهت هشدار بدم که بعدا مشکل نشه.
نازنین سری تکان داد.
– بفرما… ببینیم از تو خیری میرسه!
غزل بدون توجه گلویی صاف کرده و با صدایی آرام شروع به صحبت کردن کرد.
– ببین نازی من اشتباه کردم اما دیگه دنبال مخفی کاری و دردسر نیستم… مادرت از من کمک خواست و گفت که براش یه قرار ملاقات ترتیب بدم که بتونه با قباد دیدار کنه. شک کرده که تو چرا اینطوری شیفتهی همچین آدمی شدی!
نازنین با پوزخند زمزمه کرد.
– میخوای بهش بگی که بکارتم و دادم به اون بیشرف؟!
– اشتباه متوجه نشو… من فقط نمیخوام از این جریان سر در بیارن. چون میدونم اگه با قباد ملاقات کنه و روی اعصابش بره، همه چیز و لو میده! من قباد و هیچ وقت دوست نداشتم و دقیقا بخاطر این شناختی بوده که ازش داشتم… نازنین تو تنها نیستی گلم، اگه بخوای فرید تا آخرش پشتت میمونه.
چشمهایش را اشک در بر گرفت و با درد لب جنباند.
– من قباد و دوس دارم غزل! اگه کسی بفهمه این کار و کردیم، اجازه نمیدن ازدواج کنیم و همه تقصیرا رو به پای اون مینویسن! به کسی چیزی نگو تو… خودم همه چیز و حل میکنم.
غزل سری تکان داد و از جایش بلند شد.
– من دیگه برم بهتره… فقط اینو یادت نره که هروقت بخوای من میتونم با فرید صحبت کنم و مطمئن باش هرچقدر هم ناراحت بشه، باز حمایتت میکنه. راستی، به قباد بگو بدون هماهنگی با تو به دیدن کسی نره! روز خوش نازنین جان.
بهناز زورش به نازنین نمیرسه غزل رو مقصر میکنه