روی مبل دراز کشیده و مشغول گوش دادن به آهنگی بود.
چشمهایش را روی هم گذاشت و زیر لب شروع به همخوانی با خواننده کرد.
٫٫ کسی جز تو از دردهای درون من آگاه نیست
کسی جز تو چون تو برای زمانه بزنگاه نیست….
تو باشی پریشانم پیش تو…. تو نفی هجایی، عریانم پیش تو…
کجاست ای یار آغوش تو؟ کجاست ای یار آغوش تو؟
تو شورِ شعورِ غرورِ حضورِ عمیق باوری…
تو به شکلی و عجیب و غریبانه در مسلخ من یاوری!٫٫
با صدای در خانه، چشمهایش را گشود و در جایش نشست.
با دیدن فرید، لبخندی زده و به پیشوازش رفت.
– سلام خسته نباشی عمرم.
فرید پشت پلک هایش را به آرامی با انگشت هایش فشرد و سری تکان داد.
– سلام غزلم…
کیف پول و موبایلش را روی اپن گذاشته و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش.
خمیازه کشید و نفس عمیقی کشید.
– حموم رفتی پدرسوخته؟
غزل لبخند زده و موهای آشفتهاش را در هوا تاب داد.
– اهوم… راستی ناهار خوردی؟
فرید نگاهی به ساعت دیواری انداخت و سری تکان داد.
– اره. من یه نیم ساعت میخوابم بعدش میرم بیرون. باید به مغازه سر بزنم و یه سری چیزا رو کنترل کنم.
به دنبال حرفش دست غزل را گرفته و درحالی که سمت اتاق میکشاند، ادامه داد.
– درمورد پیام شب اومدم حرف میزنیم. یکم پیشم بخواب، باشه؟
غزل لبخندی زده و قبل از فرید روی تخت دراز کشید. پس از در آوردن لباسهایش به حمام رفت تا دست و رویش را بشورد.
چند دقیقه بعد بیرون آمد.
دخترک خمیازه کشید و با خنده به فرید که به سمتش میآمد گفت:
– نمیخوای از مغازه جواهرفروشی کنار بکشی؟
فرید سری چپ و راست کرد.
– نه… چون برای پدرم خیلی ارزشمنده.
دراز کشیده و سرش را روی سینهی غزل گذاشت.
– یه چیزی بگو که سریع خوابم بگیره.
غزل بوسهی آرامی بر سرش نشاند و پس از گلو صاف کردنی، لب جنباند.
– داستان بگم برات؟
– بگو…
دخترک همانگونه که موهایش را نوازش میکرد، اندکی در جایش بالا رفت. سرِ فرید را روی رانش گذاشته و به نوازش کردنش ادامه داد.
– چشات و ببند که بگم برات.
غزل ریز خندید و زمزمه کرد.
– عاشقانه اینا بلد نیستم ها!
لبخندی کمرنگ بر لب های فرید جان گرفت.
– من صدات می میخوام دختر چه فرقی داره چی تعریف کنی… بگو زندگیم.
غزل با دقت به نوازش کردن پرداخت و به آرامی به حرف آمد.
– میدونی من خیلی نقاشی کشیدن و دوس دارم، نه؟ از نظر من نقاشی هنریه که میتونه هر آدمی و شیفته کنه! یه داستان درمورد یکی از بهترین های این هنر برات میگم که من هربار دلم میگیره و از طرفی هم بیشتر حیرانش میشم.
فرید نامفهوم لب زد.
– هوم…
غزل دستش را به نرمی بر ته ریشش کشید.
– یه داستان در مورد کمالالملک نقاش چیره دستِ دورهی قاجاره… میگه که ایشون برای آشنایی با شیوهها و سبکهای نقاشهای فرنگی
به اروپا سفر کرده بودند…اون زمانی که در پاریس بوده، فقر دامانش و میگیره و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشته!
یک روز وارد رستورانی میشه و سفارش غذا میده.
میگه اونجا رسم بوده که افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذا رو روی میز میذاشتن و میرفتن. حتی معمولا هم مبلغی بیشتری… چون که این مبلغ اضافی رو به عنوان انعام به گارسون میدادن.
اما کمال الملک هیچ پولی در بساط نداشته..
به همین خاطر پس از خوردنِ غذا، از فرصت استفاده میکنه و از داخل خورجینی که وسایل نقاشیش توش بوده، مدادی برمیداره و بعد از تمیز کردن
کفِ بشقاب، عکس یک اسکناس رو روی بشقاب
کشیده.
بشقاب رو روی میز گذاشت و بیرون میزنه.
گارسون که اسکناس رو داخل
بشقاب میبیه، دست میبره که برش
داره، اما متوجه میشه که پولی در کار
نیست و تنها یک نقاشیه!
بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال الملک دویده یقه او رو میگیره. شروع به داد و فریاد میکنه و صاحب رستوران جلو میاد و جویای جریان
میشه.
گارسون بشقاب رو بهش نشان داده و میگه: این مرد یک دزد و شیادست! بجای پول، عکسش را داخل بشقاب کشیده..
صاحب رستوران که مردی هنر شناس بوده، دست در جیب برده و مبلغی پول به کمال الملک میده.
بعد به گارسون میگه که رهایش کنه. چون ارزش این بشقاب خیلی بیشتر از یک پرس غذاست.
میدونی الان اون بشقاب کجاست؟
فرید میان خواب و بیداری سوال کرد.
– کجاست؟
– الان اون بشقاب توی موزهی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشه. نمیدونم چطوری بگم اما بنظرم هنر آدما رو بزرگ میکنه… هرجا که بری، زبان هنر و همه میفهمن و خوش به سعادت اونایی که بلدن هنر و ستایش کنن!
فرید بوسهای بر دستش نشاند.
– درسته زندگیم.
سپس چرخیده و سرش را در شکمش برد.
– هرشب برام داستان بگو…
غزل نفسش را رها کرده و سری تکان داد. با گرم شدن شکمش و آرام شدن نفسهای فرید، او هم به بالش تکیه داده و چشم روی هم گذاشت.
با صدای زنگ در خانه چشمهایش را گشود و خمیازه کشید.
وقتی سنگینی چیزی را روی خودش حس کرد، با اخم به فرید نگاه کرده و لب زد.
– فرید… بیدار شو ببین کی در میزنه.
مرد با نارضایتی از جایش برخاست و قبل از هرچیز به ساعت دیواری نگاه کرد.
با دیدن ساعت، چشمهایش گرد شد.
– لعنتی خواب موندیم!
سپس پیراهنش را چنگ زده و سوی پذیذایی رفت.
غزل به سختی پاهای خشک شدهاش را صاف کرد و با اخم در جایش نشست.
دستی به صورتش کشیده و به آرامی برخاست.
به راهرو که رسید، با دیدن صورت اخموی فرید، سوال کرد.
– کی بود در زد؟
شانه بالا انداخت و سوی آشپزخانه راه کج کرد.
– نمیدونم وقتی رفتم کسی نبود.
فرید پس از روشن کردن سماور، موبایلش را برداشت و روی مبل لم داد.
– نمیخوای بری مغازه مگه؟
با پرسیدن سوالش، نگاهی به غزل کرده و پاسخ داد.
– صبح میرم. فردا عصر فیلمبرداری داریم، صبح با خاویر قرار داریم، فوقش میریم اونجا یه سر میزنیم. چایی دم میکنی گلوم گرفته؟
غزل سری تکان داد.
– صورتم و بشورم چشم.
به اتاق خواب رفت و خواست به حمام برود، اما موبایلش زنگ خورد.
با نارضایتی به سمتش برگشت و با دیدن شمارهی ناشناس، اخم کرده و پاسخ داد.
– بله؟
صدای آشنای مردی در گوشهایش نشست.
– سلام غزل خانم. بالاخره جواب دادی با شمارهی ناشناس!
غزل به سرعت به پذیرایی برگشته و موبایل را سوی فرید گرفت.
– قباد… اون بهم زنگ زده.
در کسری از ثانیه، نگاه فرید رنگِ خون گرفته و موبایلش را چنگ زد.
همینکه موبایل را دمِ گوشش گذاشت، شروع کرد به فحش های رکیک دادن به پسرک و غزل با صورتی درهم کنارش نشست.
وقتی قباد تماس را قطع کرد، فرید تلفن همراه را به سوی دیوار رو به رویش پرت کردن و هوار کشید.
– چرا بهم نگفتی هنوز بهت زنگ میزنه این بیناموسِ مادر به خطا!
بدون تعلل جواب داد.
– چون شمارهی قدیمی رو بلاک کرده بودم و متوجه نشده بودم.
فرید با عجله بلند شده و به سوی اتاق خواب رفت.
غزل هم با نگرانی دنبالش روانه شد.
پسرک تند تند مشغول لباس پوشیدن شد و با چشمهای دریده نگاهی به غزل کرد.
– آدرسش و داری؟
دخترک با درماندگی خندید.
– آدرسش و از کجا داشته باشم دیوونه! میخوای چکار کنی فرید؟ باورم نداری بازم؟
فرید جلو رفته و صورتش را قاب گرفت. بوسهی آرامی بر لبش نشاند.
– باورت دارم اما…
فاصله گرفت و سوی در رفت.
– اما باید این لجن و سرجاش بنشونم! میرم خونه از نازی آدرس میگیرم، کوچیک ترین کاری بکنی من میدونم و تو غزل… تکون نمیخوری تا بیام! حله؟
صورت خمشگین و نگاه دریدهاش جایی برای حرفی نگذاشته بود، اگر مخالفت میکرد و مقابلش در میآمد، ممکن بود به خشمش دامن بزند! این شیرِ زخمی و یاغی، ظرفیتی برای سر و کله زدن نداشت.
دخترک لبهای لرزانش را به سختی تکان داد.
– مواظب خودت باش.
قباد دیگه چی از جون غزل میخواد