با هقهق گوشهی چادرش را روی سرش کشید و به سجده رفت.
صدای رقت انگیزه گریه هایش در اتاق پیچیده و شروع کرد با همان صدا، بلند بلند دعا خواندن.
پس از چند دقیقه سر بلند کرد و نگاه گریانش را به پنجره دوخت. با دیدنِ گرگ و میش شدنِ هوا، با درد چشم بهم فشرد و به سختی برخاست.
موبایلش را چنگ زده و برای هزارمین بار شمارهی فرید را گرفت.
وقتی جوابی نشنید، دستهای لرزانش را به پنجره گرفته و لب زد.
– یا خدا!
زبانی بر لبش کشید و پنجره را گشود.
سرش را بیرون برده و نفسی عمیق گرفت.
نگاهش را به آسمان دوخت و با چانهی لرزان زمزمه کرد.
– فرید کجا موندی پس!
بغض گلویش را میفشرد و قلبش از شدت نگرانی کم مانده از جا کنده شود. که کاش کنده شود و اینگونه نگران و دلواپس نباشد.
دستش را روی شکمش گذاشت و شروع کرد با کودکش حرف زدن.
– من هی میخوام بگم چیزی نشده و حتما با خودش خلوت میکنه… اما… اما آخه تا کِی میخواد نیاد مامانی؟ اگه… اگه اون مرتیکه بلایی سرش بیاره چی! فقط من میدونم میتونه چقدر بد باشه!
از پنجره فاصله گرفته و چندبار عمیق نفس کشید.
به سوی آشپزخانه رفت.
به سمت سینک رفته و آب را باز کرد.
دستهایش را خیس کرده و به پشت گردنش کشید.
میخواست اینگونه التهاب بدنش را کمتر کند و سردردش را اندی تسکین دهد.
آب سرد را به صورتش زده و همان لحظه به جای بهتر شدن، حالت تهوع گرفت.
به پاهای بیرمقش جان داده و با عجله به سوی حمام رفت.
به قدری دلش بالا آمد و عق زد که دیگر تمام تنش لرزش گرفته و سرش از شدن ضعف گیج میرفت.
با بغض از جایش بلند شد و راهی پذیرایی شد.
چادرش را از روی زمین برداشت و دوباره به اتاق رفت.
میخواست دعا کند… وقتی نماز میخواند حالش بهتر بود و دلش آرام تر میشد.
همینکه روی سجاده نشست، صدای باز شدن در خانه به گوشش رسید.
چشمهایش درشت شد و با ناباوری لب زد.
– فرید اومد!
به قدری هیجان زده شد که حتی توانست از جایش بلند شود و تنها نگاه نگرانش به در بود.
وقتی سایهی فرید را در درگاه دید، بغض سر باز کرده و با هق هق شروع کرد به شکرگزاری…
اما زمانی که جلو آمده و نورِ چراغ برق از پنجره به صورتش خورد، غزل هین کشید.
– چ… چکار کردی با خودت!
بالاخره از جا بلند شد.
با دستهای رعشه گرفته و یخ زدهاش صورت فرید را قاب گرفت.
– فرید!
صورت مرد غرق در خاک و خون بود و گوشهی لبش پاره شده بود.
اطرف چشمهای مشکیش کبود شده بود و موهایش به بدترین شکل ممکن بهم ریخته بود!
غزل خواست به سمت کلید برق برود که فرید دستش را چنگ زد.
– نکن… لطفاً نکن.
دستش را پایین کشید.
– بشین.
غزل به آرامی روی سجاده نشست و فرید سرش را روی پای دخترک نهاد.
– میشه صحبت نکنیم و بخوابم فقط؟
غزل بغضش را قورت داده و با وجود حیرت و تعجبش، با محبت جوابگو شد.
– میشه… میشه اما اول بریم صورتت و…
اجازه نداد حرف دخترک تمام شود و لب زد.
– فقط یک ساعت بذار بخوابم.
غزل به آرامی شروع کرد موهایش را نوازش کردن و در سکوت اشک ریختن.
رویا بود؟ خواب و خیال بود؟ نکند دیوانه شده و فرید هنوز نیامده!
موهای فرید را به آرامی نوازش کرد که بزنی مرد جمع شد.
– درد میکنه.
– ببخشید… نوازش نکنم؟
فرید پوزخند زد و چشمهایش را به صورت گریان دخترک دوخت.
در اتاق نیمه تاریک میتوانست به سختی صورتش را ببیند اما صدای نفسهایش نشان دهندهی گریه هایش بود.
به آرامی زمزمه کرد.
– از نوازش تو نیست که، انقد فکر کردم مغزم داره میترکه!
غزل خم شده و به نرمی سرش را بوسید.
– چی شده فرید؟ این چه حالیه! من… من هنوز حس میکنم نیومدی!
– غزل بخوابم… حرف میزنیم دورت بگردم.
مگر چارهای جز صبر داشت؟! میتوانست وقتی پسرک در این حال است فشار بیاورد که حتما باید تعریف کند؟!
اصلا نگرانی او چه اهمیتی داشت در برابر نگاه پر از غمِ این مرد؟
این نفسهای تنگ و صورت زخم و زیلی، ذاتا حرفی برای گفتن نگذاشته بود!
چشمهایش را که باز کرد، تیزی آفتاب موجب شد سریع چشم ببندد و به آرامی از جایش بلند شد.
نگاهی به اطراف انداخت و چادر را از روی خودش کنار زد.
دستی به صورتش کشید و همان لحظه دیشب را به خاطر آورد.
فرید کجا بود؟! نکند اتفاقاتی که رخ داده بود یک خواب بوده و…
اما امکان نداشت!
با عجله بلند شده و به سمت پذیرایی رفت.
با دیدن فرید که مقابل پنجره ایستاده بود، نفسی عمیق کشید و زیر لب شکر گفت.
– فرید چکار میکنی اونجا؟
مرد به آرامی به سمتش برگشت.
حالا موهایش خیس بود و زخم های صورتش تمیز شده بود.
ماگ قهوه را بالا برده و لب زد.
– صبح بخیر…
لبخندی زده و به سمتش رفت.
– خوبی تو؟
درحالی که این سوال را پرسید، نگاه نگرانش بر اجزای صورت مرد چرخ خورد.
خدا لعنت کند دستی را که اینگونه نامردانه صورت مرد را کیسه بکس کرده بود!
دستش را با محبت به صورتش فرید نوازش وار کشید.
– دورت بگردم من… مردم و زنده شدم دیشب! چی شد فرید؟ نمیخوای تعریف کنی چی شده؟
مرد فاصله گرفته و روی نزدیک ترین مبل نشست.
– تعریف میکنم. دست و صورتت و بشور، بیا بشین که صحبت کنیم.
°•
°•
دقایقی بعد مقابل مرد نشست.
– اوکی شد فرید جان؟ لباس هم عوض کردم که دیگه بهونه نداشته باشیم. گوش میدم قلبم.
فرید نفسی تازه کرده و ماگ را روی عسلی گذاشت.
اندکی به جلو خم شده و انگشت هایش را درهم حلقه کرده.
چند ثانیه مکث کرده و آرام سوال کرد.
– خبر داشتی تو؟
غزل به آرامی آب قورت داده و اندکی نزدیک شد.
– چیو بدونم؟ واضح تر بگو که جواب بدم.
چشمهای قرمز شده و عاصیش بالا آمده و با خشم در نگاه غزل میخ شد.
چرا اینگونه از دخترک عصبانی بود؟
با صدایی خفه از میان دندانهای بهم چفت شدهاش لب زد.
– میدونستی خواهرِ من چقدر با اون بیشرف جلو رفته؟
صادقانه جوابگو شد.
– میدونستم… اما میتونستم بهتون بگم بنظرت؟!
فرید دستی به گردنش کشید و چشمهایش را محکم بست.
چندبار عمیق دم و بازدم انجام داده و آرام لب جنباند.
– نمیدونم.
با عصانیت و صدایی که ولومش بالا رفته بود، ادامه داد.
– نمیدونم باید چه غلطی بکنم غزل! فقط میدونم که باید نازی و ازش دور کنم.