ابروهای فرید دوباره بالا پریدند و با لبخند سری تکان داد. بی صبرانه منتظر بود که ببیندد غزل میخواهد چکار کند!
دراز کشید و منتظر به غزل نگاه کرد.
دخترک به آرامی به سمتش رفته و درحالی که لب زیرینش را از استرس گزیده بود، روی پاهای فرید نشست.
دستش را بالا برده و با انگشت شست و اشاره، مقدار اندکی را نشان داد..
– انقد بلدم ها!
مرد با سرخوشی سر تکان داد.
– اوه انقد که عالیه!
از شعفِ فرید خوشحال شده و اندکی مطمئن شد. با اینکه خجالت میکشید، سعی کرد این حس را خاموش کند. فرید شوهرش بود و خجالت کشیدن در این موارد، تا حد زیادی چیز بی معنایی بود!
خودش میدانست اگر این خجالت کشیدن هایش طولانی شود و همیشه در انتظار باشد که فرید معاشقه هارا پیش ببرد، ممکن است پاسخ های خوبی نگیرد!
به آرامی آب دهان قورت داده و دستش زیر تی شرت فرید لغزید.
به آرامی شکمش را نوازش کرده و سرش را جلوتر برد. بوسهی کوتاهی بر گوشهی لبش نشاند و همانگونه که یکی از دستهایش تن داغ مرد را نوازش میکرد، دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت.
انگشت هایش به نرمی شروع به نوازش کردنِ فرید شدند و لب هایش روی سیبک گلوی مرد نشست.
قلبش ضربان تند کرده و خودش استرس داشت اما به نرمی لبش را به حرکت در آورد.
دستی که پشت گردن فرید بود را به پایین شوق داد و خودش را بالا کشید.
دست دیگرش هم داخل موهای مرد رفته و لبهای لرزانش، لب مرد را به کام کشید.
گویا حرکاتش برخلاف تصور خودش بینتیجه نبودند و تند شدن نفسهای مرد را حس کرد.
دست فرید روی کمرش نشست و همراهیش را شروع کرد.
پس از چند دقیقه، فاصله گرفتند و دخترک به آرامی تیشرت فرید را در آورد.
بوسه های آرامش را از لالهی گوشش شروع کرده و تا ناف مرد ادامه داد.
فرید سرش را به عقب برده و دستش موهای غزل را چنگ زد.
– بسه!
غزل متعجب سر بلند کرده و فرید محکم بغلش کرد.
– نکن دردت به قلبم… حاملهای، حالت خراب میشه. بیا بغلم بخوابیم باشه؟
غزل متوجه چشمهای به خون نشسته و خمار مرد بود و میدانست برخلاف میلش دارد این حرفها را میزد. باید خیلی متشکر باشد که بخاطر او ملاحظه میکند و در این حال غریزهی خودش را فرو میخواباند؟!
دخترک لبخندی زد.
– بخوابیم یعنی؟
فرید با بیتابی دستش سوی تاپش غزل رفت.
– خواب نه، ولی طور دیگه حلش میکنیم.
گیج نگاهش کرد که فرید به سینه هایش اشاره کرد.
– ماشاالله بهشون… کارم و راه میندازن!
غزل به آرامی خندید و با هدایت دست مرد دراز کشید.
تاپش را به آرامی بالا داد و فرید بوسهای روی لبش نشاند.
– دورت بگردم من!
چشمهایش را بست و وقتی سینه هایش داغ شد، لبش را گزید.
خواست سکوت کند اما حرکات دستِ مرد بین رانهایش، این اجازه را نمیداد!
°•
°•
صدای زنگ موبایل که به گوشش رسید، با نارضایتی چشم گشوده و موبایل را برداشت.
به چشمهایش زحمت نداده و بدون نگاه کردن به شماره، تماس را وصل کرد.
– بله؟
صدایش به قدری گرفته و خواب آلود بود که خودش هم خندهاش گرفته و گلویی صاف کرد که اندکی صدایش بهتر شود.
– خوبی ناز؟
با شنیدن صدای قباد، اندکی خودش را بالا کشید و چشمهایش را گشود.
– سلام. نصف شبی زنگ زدی ببینی حالم خوبه یا نه؟ قباد من خواب بودم!
قباد اما با صدایی سرحال، لب زد.
– اما قرار بود صحبت کنیم. گفتی زنگ میزنی نازنین! یه چیزی بگم؟
به سختی در جایش نشسته و موهایش را از روی صورتش کنار زد. خمیازه کشیده و با نارضایتی جوابگو شد.
– جانم؟
گلویی صاف کرد و صدایش کمی آرام شد.
– دم پنجره ایستادم… میای نگات کنم؟
علت سردی خودش را نمیدانست، درک نمیکرد که چرا برای این کارهای مرد چرا بی قرار و خوشحال نمیشود!
به آرامی از جایش بلند شده و به سمت پنجره رفت.
چرا مثل قبل ذوق نمیکرد و قلبِ عاشقش ضربان تند نمیکرد؟!
پرده را کنار زده و با لبخندی زورکی به قباد که با فاصله از پنجره ایستاده بود، نگاه کرد.
مرد دستی تکان داد و سپس دوباره به حرف آمد.
– هیچ دلت خالی نمیشه تو نه؟
از همین فاصله هم بهم ریختگی صورت مرد را دید و بدون توجه به ابرو های درهم رفته و عصبانیت مرد، به آرامی لب جنباند.
– خودت نگفتی ترس حسیه که قدرت عجیبی داره و خیلی آدم و عوض میکنه قباد؟ منم ترس واقعا دلم و تکون داده! اگه بگم دوست ندارم، دروغه… آدم عشق و یک شبه فراموش نمیکنه، اما اگه بگم که مثل قبل برات جون میدم و حاضرم بدون قید و شرط باهات باشم، بازم دروغه! تو منو ترسوندی، من از بیپناه شدن ترسیدم، من از زندگی با آدمی که عاشقی بلد نیست و مدام دل میشکنه، ترسیدم! همین ترسهای مداوم، کاری کردن که از خوشحال شدنم بترسم… از دوباره دل بستن به نگاهِ تو، هراس دارم و اینا حاصلِ رفتارهای سرد تو بودن قباد!
قباد با ناراحتی دستی تکان داد و سوار ماشینش شد.
– پس وقتی تصمیم گرفتی بهم زنگ بزن. من ترسام و شکستم نازی، توهم اگه از پس ترست پس اومدی، بهم زنگ بزن.
سپس تماس را پایان داد و ماشین با سرعت از آنجا دور شد.
دخترک با ناراحتی موبایلش را روی قلبش گذاشته و قدمهای آرامش را سوی تخت برداشت.
زندگی علاوه بر دلمردگی، ارمغانهای دیگری هم برای روح بیتابش داشت!؟
روحی که عشق به درد آورده بود، روحی که تنهای تنها مانده بود و این روزها گویی در قبرستانی متروکه قدم میزد… پر از دلهره و سرگردانی! هر لحظه منتظر یک اتفاق ناگوار بود و هر آن گیج تر و سرگردان تر میشد!
روی تخت دراز کشید و چشمهایش دوباره اشک باریدند.
خودش میدانست آدم ضعیفی است، اما چرا؟ دردهایی که چشیده بود، کم بودند که اینگونه شکننده و ظریفی مانده است!
این عشق آنقدر قوی بود که دختر قوی و همیشه خندانی که ساخته بود، یک شبه فرو بریزد؟!
°•
°•
به آرامی انگشتانش را در موهای مرد فرو برده و شروع کرد نوازش کردنشان و به آرامی صدایش زد.
پلکهای فرید لرزید و با صدای بم و خوابآلود، لب جنباند.
– ساعت چنده؟
غزل اندکی خم شده و پشت پلکش را نرم بوسید.
با آرامش نگاهش روی اجزای صورت مرد چرخید و انگشت هایش دوباره شروع به حرکت کردند.
فرید نفسش را با حرص بیرون داد.
– بذار بخوابم غزل!
دخترک نگاهی به ساعت دیواری انداخته و سری چپ و راست کرد.
– آخه دیره فرید… مامانت کلی بهت زنگ زد. من جواب دادم، قطع کرد روم! پاشو یه زنگ بزن دورت بگردم، شاید اتفاق مهمی رخ داده. بعدشم، ساعت ده باید بریم مطب دکتر… تنهایی برم یعنی؟
با خستگی و نارضایتی در جایش نشست. ترکیبِ چشمهای پف کرده و موهای بهم ریختهاش، موجب شد که غزل لبخندش را تکرار کند.
بوسی در هوا برای غزل فرستاده و سپس سمت حمام رفت.
– حاضر شو تا میام پس.
غزل به آرامی برخاست و لباسهایی که آماده کرده بود را برداشت.
درحالی که مشغول تن زده مانتو شلوارش بود، با خودش فکر کرد.
دلش میخواست دختر دار شود یا پسردار؟!
هنوز مامان فرید با غزل آشتی نکرده یه درصد هم نازنین رو مقصر نمیدونه
ممنون قاصدک جان