موهایش را یک طرف ریخته و با لبخند به خودش در آیینه نگاه کرد.
بعد از یک مدت طولانی، به خودش رسیده بود و آرایش کرده بود.
میخواست دختری که کشته بود را زنده کند؟
نفسش را با حسرت رها کرده و سپس مشغول بافتن موهایش شد..
اشکی در چشمهایش حلقه زده بود را به آرامی با گوشهی لباسش گرفت و سپس از جایش برخاست.
ننه مریم آمده بود و نمیخواست که زن با این حال و روز او را ببیند.
صدای چند ضربه به در اتاق خورد و نازنین با لبخندی اجازه ورود داد.
با داخل شدن ننه مریم، با عجله بلند شد.
– خوش اومدی ننه!
زن لبخندی زده و آغوشش را باز کرد.
– خوش باشی دخترم.
نازنین با خوشحالی میان آغوشش خزید و با محبت بوسه بر گونهی زن نشاند.
مریم بوسهای بر موهایش زد.
– خوشگل میکنی بلا… نکنه خبردار شدی که تیام و با خودم آوردم؟
به یکباره چشمهای نازنین درشت شده و از ننه مریم فاصله گرفت.
گلویی صاف کرده و با ناراحتی لب زد.
– تیام اومده!
دهانش خشک شده و لبخندی زورکی زد. الان وقت آمدنش بود؟!
چرا در سخت ترین روزهایش این پسر برگشته بود!
شاید هم خدا میخواست بیشتر عذاب بکشد!
°•
°•
موبایلش یک ثانیه ساکت نمیشد.
فرید که مشغول حاضر شدن بود و داشت موهایش را درست میکرد، غزل را صدا زد.
– غزلم… خانم خوشگلم!
غزل با اخمی آغشته به تعجب داخل اتاق شد.
– چکارم داری که همچین مهربون شدی؟
فرید لبخندی معنادار بر لب نشانده و به سمتش برگشت. وقتی دید که دخترک لباس نپوشیده، صورتش بهم ریخت و با صدایی ضعیف لب زد.
– نمیخوای حاضر شی؟
زن شانه بالا انداخت و درحالی که سمت تخت میرفت، پاسخگو شد.
– باید بیام؟ بیامخونهای که بیرونم کردن فرید!؟ بیام جایی که صاحب خونه حاضر نیست دو کلمه باهام حرف بزنه! چرا فکر میکنی من انقدر بیغرور و بیارزشم!
مرد گلویی صاف کرده و با بیمیلی شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش و در سکوت، موبایلش را برداشت و اتاق را ترک کرد.
غزل نفسش را یک صدا بیرون داده و طاقباز روی تخت دراز کشید. چشمهایش را بهم فشرده و پس از چند دقیقه بیصدا ماندن، به سوی هال رفت.
با دیدن صورت اخموی فرید، آرام زمزمه کرد.
– تو چرا نمیری!؟
فرید بدون اینکه جوابی به غزل بدهد، پیراهنش را کامل از تنش کنده و با عصانیت روی مبل پرت کرد.
غزل پلک طولانی زده و چندبار عمیق نفس گرفت.
کنار مرد نشست و دستی به بازویش کشید.
– فرید مادرت خیلی منو اذیت کرده… میدونی چقدر من و بخاطر گناه نکرده آزار داده؟! زنگ زدن، حتی اجازه نداد سلام احوالپرسی کنم، قطع کرد!
بغض کرده و به سختی آب دهان قورت داد.
دستش را از روی بازوی فرید کشیده و به آرامی موهایش را پشت گوش فرستاد.
– بخاطر صلاح دخترش و دور کردنِ نازی از قباد، میخواست منو بفرسته پیش اون مرتیکه، بعد الانم من آدم بده هستم!؟ فرید اینارو نمیدونی که داری همچین میکنی؟ هنوزم رو ازم برمیگردونی تو!
فرید اخم کرد و دستی به گردنش کشید.
– غزل باور کن از دست تو عصبانی نیستم زندگیم… من فقط خودم حوصله ندارم الان کل کل کنم. نمیریم، تموم شد.
اشک هایش را پاک کرد.
– تو برو… چکار به من داری؟ برو خونه پدرت و بهشون سر بزن.
مرد از جا برخاست و بدون توجه به حرفهای غزل، شروع کرد قدم زدن.
غزل دوباره لب زد.
– خجالت میکشی تنهایی بری؟
فرید پوزخندی عصبی زده و تقریباً داد زد.
– من دارم احترام قائل میشم واسه این زندگی نفهم! تک و تنها برم که اعلام کنم بود و نبود زنم مهم نیست و به تخ..*مم نیست اون بیاد نیاد؟! بسه غزل! منو دیوونه نکن…چرا سوال جواب الکی میکنی تو انقد! برو تو اتاق بذار من به درد خودم بمیرم. اگه قرار بود برم و صلاح تو رفتن تنهایی بود، قبل از توصیه کردن تو رفته بودم!
دخترک لبخندی زده و با همان بغض، به اتاق برگشت.
مگر این رفتار و این حرفها دست خودش بود!؟ مگر خودش میخواست که همچین پا پیچ فرید شود و بخاطر هرچیزی انقدر حساسیت از خودش نشان دهد!
به آرامی روی تخت دراز کشیده و چشمهایش را روی هم گذاشت.
دستی به شکمش کشید و آرام زمزمه کرد.
– تو چرا باعث شدی بیشتر ضعیف بشم مامانی!
با حلقه شدن دستی گرم دور کمرش، پلکهایش از هم فاصله گرفتند و میان خواب و بیداری، زمزمه کرد.
– فرید!
لبهای داغ مرد، گردنش را هدف گرفته و چندبار بوسه بر گردنش نشاند.
– دردت به قلب فرید… باشه؟
لبخندی عمیق بر لب هایش جان گرفته و با همان صدای ضعیف، پاسخ داد.
– نمیخوام… میخوام بغلت باشم.
– بغلم نیستی الان پدرسوخته؟
لبش را گزید و چشمهایش باز شدند. به سوی فرید برگشت و لبخندش را تشدید کرد.
– چرا عصبانی شدی از حرفام؟!
بینی چین داد و بوسهای بر لب زن نشاند.
– میشه بحث و تموم کنیم؟ مخم نمیکشه جون تو! همین چند دقیقه پیش با مامانم حرف زدم و کلی حرف بارم کرد واسه نرفتنمون.
غزل سری تکان داد و به آرامی شروع کرد نوازش کردن ته ریش فرید.
– شام نخوردیم نه؟
فرید خندهی آرامی کرده و لب زد.
– تو خانم خونهای ها، من باید بگم شام خوردیم یا نه! زنم زنای قدیم غزل خانم!
غزل به آرامی از آغوشش جدا شده و با خنده تخت را ترک کرد.
– درست میکنیم. تو فرهام بیار که اول شام اونو بدم، بچه گشنه نمونه.
درحالی که به سمت آشپزخانه میرفت، دوباره به حرف آمد.
– فرید با فرناز صحبت کردی؟ به من زنگ زده بود، چیزی شده؟
مرد دنبالش روانه شد و سر راه به سمت اتاق پسرکش رفت.
– الان میام… صحبت میکنیم.
غزل به سمت یخچال رفته و پس از اینکه غذای فرهام را از یخچال بیرون آورد، مشغول آماده کردنش شد.
دقایقی بعد که فرید و فرهام آمدند، غزل بوسهای در هوا برای صورت خواب آلود فرهام فرستاد.
– الهی فدات شم که از من حامله تر تویی، دائما خوابه این بچه!
فرید هم قهقهه زده و بوسه بر لپ پسرکش نشاند.
– پسرم آرومه… بد میکنه تو حاملگی اذیت نمیشی خانم؟
غزل با مهربانی سری چپ و راست کرده و سپس به بحث قبلی برگشت.
– نگفتی فرناز چکار با من داشته که زنگ زده!
فرید هردو ابرویش را بالا داد.
– خب برسیم اون موضوع!
نفسی تازه کرده و با لحنی بیحوصله زمزمه کرد.
– واسه چیزه… من توی پیجم خبر پدر شدنم و اعلام کردم. عصبانی شد! البته اولش با اون بحثم شد… تا کِی باید پنهون میکردم خب؟ اصلا پنهون میکردم که چی بشه! وقتی حرفاش با منطق من سازگاری نداشت، گور پدرِ طرفداری که واسه مجرد بودن من یا چه میدونم چیزای چرت دیگه خوشش اومده و طرفدار شده!
** شبتون بخیر ❤️❤️
شبت بخیر و خسته نباشی قاصدک خانم🥰
فردا رو هم تعطیل نکن لطفا اوضاع قمر در عقرب سایتهای دیگه رو که میبینی دریغ از یه پارت که بذارین در طول روز