غزل که از حرفهایش جا خورده بود، ابروهایش بالا رفتند و ناخودآگاه کامل به سمتش برگشت.
– میخوای مارو به همه بگی یعنی؟!
فرید شانه بالا انداخت و با بیخیالی پاسخ داد.
– شایعهش که بود، منم مهر تایید زدم روش. چه لزومی داره پنهون کرده متأهل بودنم، دیگه درک نکردم! فرناز خودشم نمیدونه چرا باید من همچین چیزی و از چشم مردم دور کنم… یه سری بهانه الکی جور کرده و مدام تکرار میکنه.
غزل لبش را گزید و با خوشحالی سری تکان داد.
– خوب کردی… خوشحال شدم.
مرد ابروهایش را بالا داد و سپس آغوشش را به رویش گشود.
– یه بغل واسه تشکر؟
غزل به فرهام که روی میز بود، اشاره کرد و پشت به فرید مشغول کارش شد.
– مواظب باش بچه نیفته!
فرید دوباره پسرکش را بغل گرفته و به سمت دخترک رفت.
– غزل…
غزل به آرامی جواب داد و فرید بوسهای روی سرش نشاند.
– دردت به جونم دختر!
دخترک جوابی نداده و تنها لبخندش عمق گرفت. به قدری خوشحال بود که نمیدانست باید چه حرفی بزند…
°•
°•
بیشتر از یک هفته بود که فکرش درگیر این بود که با بهناز خانم صحبت کند. نمیخواست بیشتر از این ساکت باشد و اجازه دهد که زن هرچه از دهانش در آمد بارش کند!
قرار بود فردا با فرید به روستا بروند، ترجیح میداد امروز پیش زن برود که بعداً به خانهی آنها نیایید و برخورد تا مدتی تکرار نشود.
شاید اینگونه بهناز هم فرصت بیشتری برای فکر کردن داشته باشد!
شالش را روی سرش محکم کرده و سپس زنگ در را فشرد.
چند بار عمیق دم و بازدم انجام داد و زمانی که در گشوده شد، لبخندی بر لب هایش نشاند.
همینکه داخل حیاط رفت، حس بدی به قلبش چنگ زده رفتارهای زشت نازنین و مادرش در یک لحظه به خاطرش آمد.
سعی کرد افکارش را خاموش کند و به قدمهایش سرعت داد.
نمیخواست با غصه خوردن از هدف اصلی فاصله بگیرد و از تصمیمش باز گردد.
به آرامی در خانه را باز کرد و داخل رفت. با دیدن شکوه خانم، ابروهایش بالا رفتند و لبخندی زد.
زن با مهربانی جلو رفته و خوشآمدگویی کرد.
سپس با دست به پذیذایی اشاره کرد.
– بفرمایید تا من بهناز خانم و صدا بزنم.
غزل تشکر کرده و روی نزدیک ترین مبل نشست.
کیفش را کنارش گذاشته و دوباره دستی به شالش کشید. گویا برای رفع استرس، همین شالِ بینوا را گیر آورده بود!
با شنیدن صدای پای بهناز، از فکر بیرون آمده و به سمت زن برگشت.
گلویی صاف کرده و از جایش بلند شد.
– سلام بهناز خانم.
بهناز که تعجب کرده بود از حضور غزل، با اخم و پوزخند، جواب سلامش را داد.
– علیک سلام عروس خانم… خیر باشه، راه گم کردی؟
غزل بدون توجه به طعنهی کلامش، لبخندی زده و صبر کرد که زن بنشینید. وقتی که بهناز نشست، سر جایش برگشت و با آرامش شروع به صحبت کردن کرد.
– میخواستم باهاتون صحبت کنم. به فرید خبر ندادم، فرهام هم پیش مادرشه… اگه میشه شما هم نازی و صدا نزنید. تنهایی صحبت میکنیم.
بهناز آرام خندید و سری تکان داد.
– تنها صحبت کنیم. اما من حرفی ندارم، تو بفرما.
بازهم به روی خودش نیاورده و تنها لبخندی زد. پس از چند ثانیه مکث کردن، سر بلند کردن و با جدیت گفت:
– بدون مقدمه صحبت و شروع میکنم بهناز خانم. من و خیلی اذیت کردین و اصلا شمارو درک نمیکنم!
– چی و درک نمیکنی غزل؟ بدی که در حق ما ک….
میان کلام زن پریده و بدون ذرهای پشیمانی، محکم لب زد.
– من بدی کردم، اما بدی واقعی و دخترت در حقت کرده بهناز خانم! اره من از ترسم پنهون کردم که قباد پسرعموی من بوده و یه روانیه، اما بارها به نازنین هشدار دادم انقدر سریع آدما رو باور نکنه… من بد کردم اما نازنین کسیه که باعث شرمندگی شما شده! میدونید مشکل چیه؟
زن با اخم نگاهش کرده و غزل با لبخند ادامه داد.
– شما به قدری رفتار نازنین و کارایی که نازنین انجام داده براتون سنگین تموم شده، که نمیدونید چه عکس العملی نشون بدین… انقدر براتون سنگین بوده که میخوایید منو مقصر بدونید و اینطوری بار دخترتون و سبک کنید.
پوزخندی زد و پس از مکثی، ادامه داد.
– انتظارِ همچین کارایی از دختر دردونهتون و نداشتین و میندازید گردن غزل… غزل کس و کار نداره، یه عروس روستایی که خیانت پسرتون و تحمل کرد، بچهی پسرتون و بزرگ کرد، و الانم که ماه هاست سکوت کرده و هر حرف و حرکت شمارو با احترام جواب داده… حق دارید خب، گردن من نندازید چکار کنید!
بهناز که هنوز این رفتار را باور نکرده بود، ابرو هایش بهم نزدیکتر شدند و دستهایش که روی دستهی مبل بودند، مشت شد.
– بسه غزل! این جرات و جسارت از کجا اومده دختر جون؟ چون حاملهای سکوت کردم، تمومش کن.
– چیو باید تموم کنم بهناز خانم؟! حق من این رفتار نیست و میخوام به حقم برسم! من عروس شما هستم، برای این خانواده کلی از خودگذشتگی کردم و خیلی چیزا رو از پسرتون قبول کردم، چرا باید مواخذه بشم بخاطر یه ترس؟! من زمانی این و پنهون کردم که تازه داشتم با فرید خوب میشدم و از خراب شدن دوباره زندگیم ترسیدم، شما چرا یکبار منو درک نکردین؟
اشکهایش سرازیر شدند و با بغض زمزمه کرد.
– چرا یکبار نگفتین این دختر مگه تو خانواده ما پشتوانه داشت که بیاد و بگه قباد کی بوده! چرا خطای من انقدر برجسته و مهم شد اما خیانت و تحقیر های فرید فراموش شد! چرا ترس من از قباد و فراموش نمیکنید اما پنهون کاری دخترتون و سریع از یاد بردین!
بینی بالا کشیده و سریع اشکهایش را پاک کرد.
خیره به چشمهای اخموی بهناز، با لبخندی دردمند لب جنباند.
– عذاب وجدان ندارید شما اصلا؟ از خودتون خجالت نمی کشید وقتی انقدر خودخواه هستید بهناز خانم؟ خطای عروس بیکس و آرومتون و باید هزار بار تو سرش بزنید اما خوبیهایی که کرده بره به درک! میدونید من چه چیزایی از فرید دیدم و سکوت کردم؟! اصلا میتونید درک کنید چقدر تحقیر شدنام منو از پا انداخت و تنهایی بلند شدم! بهناز خانم من اذیت میشدم اما برای نوهی شما کمبودی نذاشتم… اره من شاید بد کرده باشم در حقتون، اما از خوبی هام بیشتر نیست! چرا یکبار به نازی نگفتین مقصر؟ چرا اونو واسه اعتماد نابجا و عشق پر اشتباهش مواخذه نمیکنید! چرا من شدم آدم بده و دختر شما قدیسه؟
وقتی که بهناز جواب نداد، کیفش را چنگ زده و از جایش بلند شد.
شانه بالا انداخت و لبخندی زد.
– جوابی ندارید… میدونم. اما مادری کنید و اجازه ندین دخترتون همیشه برای اشتباه های زندگیش دنبال مقصر بگرده. بهش یاد بدین پای اشتباهش وایسه و جای زانوی غم بغل گرفتن، خودش و بسازه… من عین خیالمم نیست که بد رفتاری ببینم، شوهرم بهم اعتماد داره و همین کافیه. فرید کل تمرکزش روی زندگیمونه و هر روز داره حالمون بهتر و بهتر میشه. اما شما دارید دستی دستی دخترتون و تباه میکنید!
بهناز با خشم از جایش بلند شد و با نگاهی شکار، تقریباً داد زد.
– تو میخوای به من مادری کردن یاد بدی؟
غزل سری تکان داد و با لبخندی مهربان سر تکان داد.
– اگه اجازه بدین، بله… چرا فکر میکنید مادر خوبی هستید؟ مادری کردن فقط دلسوزی الکی خرج کردنه مگه! اگه این دلسوزی های شما خوب بود، بچه های شما انقدر خودخواه نبودن… اون از فرید که بخاطر زندگی ناموفقی که داشت، با هزارتا دختر رفت تو رابطه، اینم از نازنین که با وجود محبت های شما به یه فرد اشتباه نزدیک شده! بهناز خانم چرا به این فکر نمیکنید که یه جای کارِ شما اشتباه بوده!
زن انگشت اشاره اش را بالا برده و تهدید وار لب جنباند.
– بسه دختر جون.. حد خودتو بدون که دلتو نشکنم.
غزل با لبخند سری تکان داد.
– حد من چیه بهناز خانم؟! تا زمانی که مثل کبک سر کنم تو برف و خیانت پسرتون و تحمل کنم، دختر خوبی هستم و بهم محبت میکنید. اما حالا که چشام باز شده و خواستم از حقم دفاع کنم، آدم بدی هستم و حد خودم و رعایت نکردم. بهناز خانم این چه عدالتیه؟ نکنه مادری کردن این شکلیه، بچههای خودت هرکاری بکنه اشکال نداره، اما هرکس که خطا کرد و ذرهای دلشون و شکست، پدرش و دربیار!
بهناز با قدمهای سریع به سمت در خروجی خانه رفته و آن را گشود. با اخم به بیرون اشاره کرد.
– برو بیرون غزل… حرفاتم تموم شد.
دخترک اخم کرده و بدون تأمل، با قدمهای محکم راه بیرون را پیش گرفت.
با اینکه قلبش به شدت ضربان تند کرده بود و کف دستهایش نَم گرفته بودند، به روی خودش نیاورد و ظاهرش را حفظ کرد. برای اولین بار در عمرش اینگونه مقابل کسی ظاهر شده بود!
از اینکه چطور محکم مانده و پا پس نکشید، خودش هم متعجب شده و هنوز شوکه بود!
همینکه چند قدم از خانه دور شد، به دیوار کوچه تکیه داده و با لبخندی عمیق به آسمان خیره شد.
از این غزلی که ساخته بود راضی و خشنود بود… از دختر قوی که داشت به آن تبدیل میشد خوشش آمده بود و کاملا دلخوش بود.
دستش را روی شکمش گذاشته و با خود پچ زد.
– گفتم مادر محکمی میشم برات دختر کوچولوم، گفتم که دیگه اجازه نمیدم کسی به ناحق تحقیرم کنه. قول میدم از اینم بهتر بشه همه چیز!
بلاخره یکی تو روی بهناز دراومد
دلم خنک شد حقش بود….