رمان گل گازانیا پارت ۱۳۲

4.1
(52)

 

 

 

با صدا زدنهای فرید، چشمهایش از هم فاصله گرفته و با ناراحتی به مرد نگاه کرد.

– جانم؟

 

فرید کنارش نشسته و اشاره‌ای به چمدان ها کرد.

– لباس آماده کردی تو؟ یکم دیگه راه میفتیم.

 

غزل طاقت نیاورده و با ناراحتی دستش را گرفت.

– میشه یکم صحبت کنیم؟

 

مرد با لبخند سری تکان داد و منتظر به چشمهای نگران و ناراحت غزل خیره شد.

دخترک چندبار نفس عمیق گرفت و سپس با صدایی ضعیف گفت:

– من امروز رفتم خونه‌ی بابات اینا… یعنی بهت خبر ندادم که مانع نشی!

 

اخم بر ابرو های مرد نشست اما سکوت کرده و اجازه داد که غزل حرفش را به اتمام برساند.

– ببخش که اطلاع ندادم، نمی‌خواستم اعتراض کنی و منم پشیمون بشم. باید با مادرت صحبت می‌کردم، این مدت خیلی به ناحق منو اذیت کردن… باید حرف می‌زدم که دلم آروم بشه و از طرفی هم… نمی‌خوام دیگه به کسی اجازه بدم بدون توجه به من و بدون ملاحظه، دلم و بشکنه! یعنی میخواستم حرفای دلم و بزنم که بعداً پیش خودم شرمنده نباشم و بگم حقم بود چیزایی که شنیدم.

 

فرید سری تکان داد و از جایش برخاست.

بدون اینکه درمورد چیز دیگری نظر بدهد یا سوال و جواب کند، تنها لب زد.

– دفعه دیگه بدون خبر دادن به من، جایی نرو… پاشو لباس جمع کن، دیرمون میشه.

 

گویا این کودک آمده بود که در زندگیشان انقلاب کند!

نه فرید آن فرید عصبانی و دائما حق به جانب بود، نه غزل آن دختر آرام و مظلوم! گویا هردو پدر و مادر بهتری شدن را تمرین می‌کردند… فرید عادت میکرد که به غزل هم حق زندگی و حق تصمیم گیری بدهد، غزل هم داشت یاد می‌گرفت که حق خودش را بگیرد و توسری خور نشود!

هردو می‌خواستند ورژن بهتری از خود را بسازند و این برای زندگیشان اتفاق خوبی به حساب می‌آمد.

 

 

°•

°•

 

 

نیم نگاهی به غزل که غرق خواب بود انداخت و ماشین را دم در خانه‌ی غفور پارک کرد.

با خستگی خمیازه کشید و سپس به پسرکش نگاه کرد.

چشمهای درخشان و درشتش را که دید، لبخندی زد.

– تو بیداری پدرسوخته!

 

 

 

فرید به آرامی دستش را روی بازوی غزل گذاشت و تکانی به تنش داد.

– غزل رسیدیم… بیدار شو خوشگلم.

 

چشمهای دخترک از هم فاصله گرفتند و با لبخند از خواب بیدار شد.

– سلام.

 

مرد سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.

صندلی عقب رفته و فرهام را بغل گرفت.

– سرده غزل بیا پایین در بزن که بچه سردش نشه.

 

غزل سریع پیاده شد و به سمت در رفت.

– کلید دارم.

 

پس از اینکه در حیاط را باز کرد، چند تقه به در زد و فرید هم داخل رفت.

 

دقایقی بعد، غفور و پروین با چشم‌های خواب آلود نشسته بودند و فرید و غزل هم چایی می‌نوشیدن.

فرید لبخندی زد.

– دیر وقت رسیدیم، باید ببخشید!

 

غفور همانگونه که خمیازه می‌کشید، جواب داد.

– استغفرالله پسرم. خوش اومدین.

 

سپس با مهربانی به غزل نگاه کرد.

– غزل که بیاد کافیه برای ما، هروقت باشه مارو خوشحال می‌کنه.

 

غزل پلک طولانی زده و از جایش بلند شد.

– من میرم جا پهن کنم.

 

پروین هم به دنبالش روانه شد. همینکه داخل اتاق رفتند، زن با نگرانی به غزل نزدیک شد..

– دخترم…شوهرت خوب شده باهات؟ آدم پشت تلفن نمیتونه درست حسابی حرف بزنه! بهتر شده باهات؟

 

غزل لبخند زده و همانگونه که مشغول رخت و خواب حاضر کردن بود، جوابگو شد.

– خیلی خوبه پروین جونم، حتی خیلی بهتر از چندماه پیش… نگران نباش من خوشحالم.

 

پروین رو به آسمان دستهایش را بلند کرده و شکرگزاری کرد.

سپس با عجله سوی در رفت.

– برم فرهام بیارم من..‌ شیر هم گرم میکنم واسه بچه و خودت، بخورید.

 

غزل تشکری کرده و با لبخندی به ذوق پروین نگاه کرد.

همینکه زن بیرون رفت، دخترک با لبخند زمزمه کرد.

– منم اندازه تو ذوق کردم از خوبی شوهرم!

 

سپس خنده‌ی آرامی و به کارش ادامه داد.

این دلسوزی های مادرانه‌ی پروین، همیشه او را سر کیف می آورد. گاهی با خود فکر میکرد که این زن چه دل بزرگی دارد، دوتا کودک که هیچ کدام را خودش به دنیا نیاورده، با دلسوزی و عشق بزرگ کرده و همیشه مادرانه هوای دلشان را داشت!

 

 

 

فرید پس از اینکه پتوی فرهام را مرتب کرد، کنار غزل دراز کشید.

– شیر خوردی؟

 

غزل با چشم‌های خمار و خسته نگاهش کرده و سری چپ و راست کرد. مرد که متوجه شد خسته است و حوصله ندارد، از جایش بلند شده و دستش را سوی غزل دراز کرد.

– پاشو ببینم.

 

دخترک با بی میلی در جایش نشست و به فرید نگاه کرد.

– چکار کنم!

 

مرد لیوان شیر را برداشت و به سمتش گرفت.

– زن عموت واسه تو آورده، یکم بخور و بخواب.

 

لیوان را از دستش گرفت و همینکه خواست شیر را بنوشد، دلش بالا آمده و سریع لیوان را کنار گذاشت. لب هایش را جمع کرده و با بغض نالید‌.

– بو میده!

 

فرید متعجب لیوان را دست گرفته و چند قلپ نوشید.

– بو نمیده زندگیم. تو حالت بهم خورد؟

 

سری تکان داد و مرد هم سریع سینی را بلند کرده و جلوی پنجره گذاشت.

– نخور پس.‌‌ بیا بغلم بخوابیم.

 

با خوشحالی به آغوش مرد رفت اما ناگهان صدای آخ گفتنش بلند شد.

فرید دوباره با تعجب نگاهش کرد.

– چی شدی تو!

 

شانه بالا انداخت و در جایش نشست. دوباره بغض کرده و سپس به سینه هایش اشاره کرد.

– درد گرفتن یهویی. سوتین و باز می‌کنی برام؟

 

فرید با اینکه چشمهایش داشت از شدت خستگی بسته میشد، سری تکان داد و بند سوتینش را باز کرد.

به آرامی جای بند را بوسید.

– دیگه چی؟ مشکل بعدی چیه!؟

 

غزل با دستش مرد را پس زد.

– خسته شدی یعنی!

 

فرید خندید و به ساعت اشاره کرد.

– ساعت و نگاه کن زندگیم. جون تو بعد اون همه رانندگی، نمی‌تونم بیدار بمونم. خسته شدم. تو خوابیدی یکم، اما من چی! نمیشه این هورمونات صبح به کار بیفتن؟ الان بغلم بخواب دورت بگردم.

 

غزل با اینکه دلش بهانه گرفتن می‌خواست، سری تکان داد و خودش را در آغوش مرد مچاله کرد.

– ولی باید موهام و ناز کنی!

 

مرد چشم بست و دستش میان موهای غزل نشست.

– نوازش میکنم. حالت تهوع نداری دیگه؟

 

– دارم، اگه بوسم کنی خوب میشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x