رمان گل گازانیا پارت ۱۳۳

4.5
(22)

 

 

 

 

 

فرید به آرامی بوسه‌ای بر لبش زد.

– بیا قربونت برم. حله دیگه؟

 

لبخندی زده و بعد از اینکه بوسه‌ای به چانه‌ی مرد زد، چشم بست.

– شب بخیر.

 

فرید هم با لبخندی جواب داد و از خدا خواسته، چشمهای خسته و سوزانش را روی هم گذاشت.

 

°•

°•

 

میان خواب و بیداری، صدای فین فین کردن غزل به گوشش رسیده و متعجب چشم گشود.

خمیازه کشیده و زمانی که چشمش به دخترک افتاد، در جایش نشست.

با حیرت لب زد.

– زندگیم! چیزی شده غزلم؟

 

غزل با صورتی گریان به سمتش برگشت و سری تکان داد.

روی بازویش را نوازش کرد.

– چی شده! منو نترسون حرف بزن خب!

 

غزل آب دهان قورت داده و با صدایی گرفته و بغض آلود جوابگو شد.

– دندونم خیلی درد می‌کنه فرید… نمیتونم از دردش بخوابم! مسکن همراهم نیست بخورم.

 

فرید آرام خندید و بیشتر نزدیکش شد. دخترک را در آغوشش گرفت و بوسه بر موهایش زد.

– زندگیم حامله‌ای! زن حامله نمیتونه مسکن بخوره.

 

غزل گریه‌اش شدت گرفت و میان اشکهایش لب زد.

– چکار کنم پس!

 

مرد به آرامی کمرش را ماساژ داد. راه حلی به ذهنش نمی‌رسید و تنها توانست با بوسه زدن به موهایش، اندکی دخترک را آرام کند.

 

غزل چشمهایش را بر هم نهاده و محکم پلک‌هایش را فشرد.

دندان درد امانش را بریده بود و دستهایش پتو را چنگ زدند.

فرید با نگرانی نگاهش را به صورتش دوخت.

– چیز… برم زن عموت و بیدار کنم؟

 

غزل با یک دستش فکش را گرفت و محکم فشار داد. سرش را در جواب حرف فرید به این طرف و آن طرف برده و جواب منفی داد.

سپس خودش به سختی از جایش برخاست.

فرید با عجله دنبالش روانه شد.

– میخوای چکار کنی دورت بگردم!

 

غزل که از شدت درد حتی توان صحبت کردن نداشت، به سوی آشپزخانه رفت.

مرد سکوت کرد و تنها نگاه نگرانش را به غزل دوخت.

 

دخترک درحالی که داشت آب نمک آماده می‌کرد، اشکهای درشتش دوباره راه گرفتند و بر گونه‌هایش ریختند.

فرید با کلافگی موهایش را چنگ زد.

– میخوای بریم دکتر؟ اذیت میشی اینطوری!

 

 

 

غزل دوباره سری به معنای رد کردن کلام مرد تکان داده و لیوان آب نمک را برداشت.

درحالی که سمت حمام می‌رفت،‌ به فرید اشاره کرد که دنبالش نیایید.

میترسید حتی دهان باز کند و هوا به دندانش برخورد کند!

 

مرد با کلافگی جلوی در حمام ایستاد و دستی به موهایش کشید.

با خودش خندید و زمزمه کرد.

– چه دختر بهونه گیریم دارم، نیومده همچین اذیت می‌کنه، بیاد قشنگ پدرمون و در میاره!

 

سپس با خوشحالی نگاه منتظرش را به در حمام دوخت.

دوباره نگرانی به دلش چنگ زده و چند تقه به در اتاق زد.

– غزل… بهتری زندگی؟

 

جوابی نگرفت و چند ثانیه بعد، غزل با صورتی خیس از حمام خارج شد.

لبخندی به روی مرد زده و آرام جواب داد.

– خوبم فریدم… یکم آروم گرفت دردش.. فقط بخوابم قبل از اینکه دوباره دردش شروع بشه.

 

فرید هم حرفش را با سر تایید کرده و دست پشت کمرش گذاشت.

– بریم دورت بگردم.

 

سپس بوسه‌ای بر موهایش زد.

این حوصله خرج دادن هایش چقدر شیرین بود! اینکه تلاش میکرد یک شوهر نمونه و پدر کاملی باشد، از کاری برای غزل گران‌بهاتر و ارزشمند تر بود!

فریدی که اوایل ازدواج یک مرد بی‌خیال و عیاش بود، حالا تمام توجه و عشقش را خرجش زندگیش میکرد…

 

 

°•

°•

 

 

چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید.

بوی خیسی خاک، سر کیفش آورده و لبخند عمیقی بر لب هایش جان گرفت.

با نشستن دستی روی گونه‌اش، چشمهایش خودکار باز شده و به صورتِ قباد نگاه کرد.

مرد لبخندی زد و زمزمه کرد.

– خوبی؟

 

نازنین بدون توجه به حسی که در نگاه پسرک نشسته بود، لبخند نیم بندی زده و سری تکان داد.

– شکر… اینجا چکار می‌کنی؟

 

قباد شانه بالا انداخت و لبخندی زد.

– دلم برات تنگ شده بود. گفتم بیام دنبالت یکم باهم قدم بزنیم. خوشحالی، چی شده؟

 

دخترک سرش را از روی نیمکت برداشته و صاف نشست.

نگاهِ خندانش را به رو به رویش دوخت و پاسخ داد.

– بارون اومده… بوی خاک نم گرفته رو دوس دارم.

 

اخم ریزی بر ابروهای پسرک جا خوش کرد. یک آدم چقدر می‌توانست با چیزهای کوچک خوشحال شود و سر کیف بیایید؟ یعنی انقدر کودکانه دلشاد میشد!؟

شاید همین کودکانه بودن رفتارش هم، اعتماد های الکی و سریعا دلخور شدنهایش را تشکیل داده بود.

 

 

 

 

 

قباد با سر انگشت، موهای بیرون ریخته از شالش را نوازش کرد.

– دوسم داری هنوزم؟

 

چشمهای دخترک به آرامی به سمتش برگشتند. لبخندی کم رنگ بر لب نشاند و آرام خندید.

– نظر خودت چیه!؟

 

– اگه نظری داشتم که سوال نمی‌پرسیدم.من شب و روز دارم خودم و واسه بهتر رفتار کردن و با عشق آشنا شدن تمرین میدم. باید مطمئن باشم که هنوزم دوسم داری، اینطوری با امید بیشتری راهم و میرم.

 

نازنین از جا برخاست و دستی به مانتویش کشید. دوس داشتن به تنهایی می‌توانست ضامن خوشبختیشان شود!؟

با همین فکر، نفسش را پرحسرت و دردمند از سینه رها کرد.

– دوس داشتنِ من انقدر توان نداره که رابطه رو سرپا نگهداره… یعنی اگه فقط دوس داشتنِ من کافی بود، به این نقطه نرسیده بودیم.

 

سپس کلامش را جای دیگر سوق داد.

– کجا میریم؟

 

قباد سری تکان داد و به تبعیت از دخترک، برخاست.

دستی به چشمهایش کشید و با دست ماشینش را نشان داد.

– بریم تو ماشین تصمیم میگیریم.

 

– مگه قرار نبود قدم بزنیم؟

 

قباد دستش را مقابلش دراز کرد.

– چرا.‌‌…اما یه جای آرومی قدم بزنیم.

 

نازنین لبخندی زده و بدون توجه به دستی که سویش دراز شده بود، کیفش را برداشته و به راه افتاد.

دلش هنوز هم با این مرد صاف نشده بود و هرچقدر هم که عاشقش باشد و برای بهتر شدن رابطه خوشحال باشد، باز هم نمی‌توانست طوری رفتار کند که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده!

 

به ماشین که رسیدند، قباد لب زد.

– مامانت اینا خبر دارن که ما دیدار میکنیم؟ یعنی میدونن که از ازدواج منصرف نشدیم؟

 

نازنین با عصبانیت خندید و دستگیره‌ی در را بالا کشید.

– حتی اگه خبر دار هم بشن، داداشم مانع ازدواج ما میشه…

 

سوار ماشین شد و پسرک هم سریع پشت فرمان نشست.

با اخم به نیم رخش خیره شد.

– فرید چه حقی داره که واسه زندگیت تصمیم بگیره ناز!

 

– حقی نداره قباد؟ واقعا من میتونم بهشون بگم که درمورد زندگیم نظری ندن و منو به حال خودم ول کنن! فکر می‌کنی روم میشه اینبار جلو روی خانواده‌م در بیام قیل و قال کنم!

 

پسرک نفس‌هایش از شدت خشم، صدا دار شده و پلک‌هایش را بست. چند ثانیه مکث کرد که آرام شود و سپس با صدایی خشدار، لب جنباند.

– ناز یعنی چی این حرفا؟! میخوای بگی هرچی اونا بخوان، همون میشه؟

 

 

 

 

قباد به دنبال حرفش استارت زده و دوباره نگاه منتظرش را به دخترک دوخت.

نازنین شالش را اندکی شل کرده و شیشه‌ی ماشین را پایین کشید.

– قباد من دیگه روم نمیشه که از این رابطه دفاع کنم، میفهمی؟! می‌دونی من چقدر شرمنده شدم و خودم و بخاطر این عشق کوفتی کوچیک کردم! لعنتی درک نمیکنی خانواده‌ی من چقدر اذیت شدن سر این رفتارهای تو! آخه تو یک ماه بمون مثل آدم، بعد انتظار الکی داشته باش‌.

 

قباد سری تکان داد و پایش را روی گاز فشرد. بدون اینکه جوابی به دخترک بدهد، پدال گاز را می‌فشرد و با سرعت خیابانها را طی می‌کرد.

نازنین با بی‌خیالی چشم روی هم نهاده و سرش را به صندلی تکیه داد.

به قدری خسته بود از دست قباد، که دیگر نخواست بحث را کش دهد…

 

 

°•

°•

 

 

 

دستی به شکم برآمده‌اش کشید و با لبخند به فرهام نگاه کرد.

 

غزل فرهام را دوس داشت، کودکی بود که بزرگش کرده و مثل اولادش به او رسیدگی کرده بود…

مخصوصاً وابستگی که فرهام به غزل داشت، همیشه موجب میشد که زن خوشحال شود و حس خوبی بگیرد! اما این کودکی که در وجودش بود، طور دیگری قلب و احساسش را به بازی گرفته بود!

حسی که این حاملگی به او القا میکرد، با هیچ چیزی قابل قیاس نبود…

 

دست گرمِ فرید روی شانه‌اش نشست و سپس بوسه بر گونه‌اش زد.

– به چی فکر می‌کنی؟

 

ناخودآگاه با دیدن فرید، از حس خوبش فاصله گرفته و لبخندش جمع شد.

با دستش به قالی ضربه زده و به فرید اشاره کرد که کنارش بنشیند‌.

– میشه یکم صحبت کنیم؟

 

فرید هم لبخندش را کنار زده و با جدیت کنارش جای گرفت. نگاهش را به دخترک دوخت و منتظر ماند.

غزل گلویی صاف کرده و به آرامی شروع به حرف زدن کرد.

– فرید من می‌خوام که بیشتر برای خودم وقت بذارم.‌.. اینطوری با خونه داری و نگهداری از بچه، عمرم و تموم نکنم‌. یه چند ساعت در روز هم شده، برای خودم وقت بذارم و به خودم و ارتقای زندگیم برسم.

 

فرید سری تکان داد و پس از چند ثانیه فکر کردن، لب گشود.

– من می‌دونم که از روز اول دنبال درس خوندن بودی و به همین امید هم زن من شدی… من مانع نمیشم و نمی‌خوام که بگم نرو! فقط الان حامله هستی غزل، چطوری درس بخونی؟ فوقش من واسه فرهام یه پرستار می‌گیرم دوباره، اما خودت میتونی با این وضعیت درس بخونی؟! اگه نظر من و می‌خوای، سال دیگه بیفت دنبال این چیزا… الان شروع کنی، بهمون فشار میاد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x