۱ دیدگاه

رمان گل گازانیا پارت ۱۳۴

4.2
(38)

 

 

 

 

غزل چند ثانیه فکر کرده و سپس لبش را غنچه کرد.

فرهام به سمتش آمده و در همان حال پشت سرهم تکرار میکرد.

– نه.. نه… نه ..نه…

 

فرهام را در آغوش گرفته و جواب فرید را داد.

– من چقدر بخاطر این حاملگی اذیت میشم، همون قدر هم واسه خاطر بیکار بودنم دارم اذیت میشم‌.

 

مرد که سعی می‌کرد درکش کند، سری تکان داد و با لبخند و اطمینان خاطر، لب زد.

– میفرستمت کلاس اینا… سال بعد بخون و کنکور بده یا هرکاری که دوس داری انجام بده. امسال یه کلاس برو که سرگرم بشی و کل روز خونه نباشی، اینطوری ذهنت آروم میشه. من مشکلی با درس خوندنت ندارم غزل، اشتباه متوجه نشی… فقط دوس دارم منطقی فکر کنی، خودت و بچه هارو توی فشار نذار!

 

دخترک خواست جواب بدهد که صدای زن عمویش مانع شد.

– غزل جان… یه لحظه میای دخترم.

 

فرهام را به آغوش فرید سپرده و با لبخند از جایش بلند شد.

– بعدا صحبت میکنیم.

 

سپس با قدم‌های سریع به سوی حیاط رفت. فرید سری چپ و راست کرده و با نگرانی گفت:

– آروم برو!

 

غزل تنها خنده‌ی آرامی کرده و فرید هم همانگونه که حرص میخورد، موبایلش را برداشت.

با دیدن یک تماس بی‌پاسخ، اخم ریزی بر ابرو نشاند و تماس را چک کرد.

با دیدن اسم ریحانه، نفسش را کلافه رها کرده و تماس گرفت.

 

بوق سوم را نخورده، جواب داد.

– جانم؟

 

فرید از جایش بلند شد و درحالی که پسرکش را در آغوشش تکان میداد، به حرف آمد.

– سلام. کاری داشتی؟ زنگ زده بودی.

 

دخترک با صدایی گرفته، سوال کرد.

– یعنی باور کنم که یادت رفته! برای اولین بار؟

 

مرد چند ثانیه فکر کرده و وقتی به نتیجه نرسید، متعجب جوابگو شد.

– چیو یادم رفته ریحانه؟ متوجه نمیشم.

 

زن گویا متوجه شد ناز کردنش بی فایده است و بدون حرف دیگری، اصل قضیه را بیان کرد.

– امروز تاریخ عقدمون بود… برای اولین بار یادت رفت و بهم زنگ نزدی!‌‌

 

مرد خنده‌ای عصبی سر داد.

– منو گرفتی زن؟ چه عقدی چه کشکی ریحانه! میخوای هنوزم زنگ بزنم و بعد یکسال جدایی تاریخ اون روز نحس و تبریک بگم… وای تاریخِ عقد با زنی که گند زده به زندگیم و چطوری فراموش کردم! بسه این کارای بچگانه… من زن دارم ریحانه، دوسش دارم زنمو، کِی میخوای بفهمی که من تورو فراموش کردم و فقط مادر پسرم هستی؟!

 

 

 

 

ریحانه بدون اینکه به روی خودش بیاورد، با دلخوری گفت:

– میخوای بگی همه چیز تموم شده؟! آدم مگه می‌تونه یهویی از یکی دل بکنه و…

 

فرید مهلت نداد که حرفش را تمام کند و با همان لحن عاصی، کلامش را برید.

– چی داری میگی زن! من تورو یهویی فراموش کردم؟! ریحانه مستی؟ معلومه حالت خوش نیست!

 

این را گفت و تماس را قطع کرد. نفسی عمیق کشیده و چند ثانیه چشم بست. این زن روانی بود!

فرید حالا که فراموشش کرده و میلی به ریحانه نداشت، تازه داشت پی میبرد که با چه آدم روانی طرف بوده و سالها چه رفتارهایی را تحمل کرده!

شاید هم حالا میفهمید که چقدر کور بوده و دلِ چرکین و کثیف این زن را ندیده، چگونه می‌توانست حالا که فرید زن دیگری را دوست دارد، به دنبال بهم زدن زندگیش باشد!؟

 

مرد بوسه‌ای بر سر پسرکش نشاند و به سمت اسباب بازی های فرهام رفت.

جدای هرچیزی، ریحانه حتی یکبار هم سراغ پسرش را نمی‌گرفت…

غزل با اینکه مسئولیت خاصی درقبال فرهام نداشت، بیشتر از ریحانه نگرانش میشد و به بچه اهمیت می‌داد!

دقیقا سالها برای چه این زن را دوست داشت؟!

 

 

 

°•

°•

 

 

پروین همانگونه که مشغول پاک کردن سبزی بود، از گوشه‌ی چشم به غزل اشاره کرد و دخترک را صدا زد.

غزل خمیازه کشیده و با قدم‌های آهسته به سویش رفت.

به قدری خوابش می‌آمد که نمی‌توانست درست حسابی راه برود!

 

به پروین که رسید، اندکی چشمهای خمارش را باز کرد.

– جونم؟

 

زن قدمی جلوتر رفته و به آرامی دم گوشش لب جنباند.

– دختر این شوهرت واسه چی عصبانیه! ببرش تو اتاق آرومش کن.

 

غزل بینی چین داد و نگاهش به سمت فرید برگشت. خستگی و کرختی بدنش اجازه نداده بود که متوجه حالِ فرید شود.

 

سری تکان داد و حرف پروین را تایید کرد. سپس دستی به دامن لباسش کشیده و به سمت فرید رفت.

نیم نگاهی به عمویش انداخت که جلوی تلویزیون دراز کشیده و خوابش گرفته بود.

نفسی عمیق کشیده و کنار فرید نشست.

– فریدم…

 

مرد از فکر بیرون آمده و به غزل نگاه کرد. لبخندی کم رنگ و بی‌میل بر لب نشاند.

– جانم؟ باز دندون درد داری عمرم؟!

 

غزل آرام خندید و سر بالا انداخت.

– نه قربونت برم. تو ناراحتی، چیزی شده؟

 

 

فرید نگاهش را به پروین انداخت که حواسش به سبزی پاک کردنش بود و سپس به اتاق اشاره کرد.

– بریم بخوابیم سرم درد می‌کنه.

 

غزل لبخندی زده و سریع از جایش بلند شد.

– تو برو تو اتاق منم میام چند دقیقه دیگه… باشه؟

 

مرد پلک طولانی زده و بدون حرف دیگری، راهی اتاق شد.

همینکه به اتاق رسید، نفسش را با درماندگی رها کرد.

سوی پنجره رفته و نگاه به آسمان دوخت.

فرناز میخواست دوباره روحش به بازی بگیرد!؟ میخواست بازهم پسرک را با کارش امتحان کند؟!

 

صدای باز شدن در اتاق که به گوشش رسید، از پنجره فاصله گرفت و به سوی در برگشت.

لبخندی به صورت نگران غزل زده و آغوشش را باز کرد.

– بیا پیشم.

 

غزل از خدا خواسته، با قدم‌های سریع به سمتش رفته و در آغوش مرد فرو رفت.

فرید با دلتنگی و عطش در آغوشش دخترک را چلاند و سپس بر گردنش بوسه‌ای عمیق زد.

 

غزل اندکی فاصله گرفت و با اخم به صورتش اشاره کرد.

– واسه چی ناراحتی خب! نمیخوای بهم بگی چی شده؟

 

مرد زبانی بر لبش کشیده و دستهایش را از دور غزل باز کرد. شروع کرد به قدم زدن در اتاق و با لحنی دلگیر جواب داد.

– مشکلی نیست که بشه گفت… یعنی چیز خاصی نیست که تو بخوای براش نگران بشی!

 

زن لبخندی زده و به سویش رفت. بازوی مرد را گرفته و درخور گفت:

– یعنی میگی که بهم مربوط نمیشه؟

 

– میگم انقد ارزش نداره که تو نگران بشی و غصه بخوری!

 

به آرامی بازویش را نوازش کرده و لبخندی مهربان زد.

– وقتی اینطوری تورو بهم ریخته و داری حرص میخوری، چطوری ارزش نداره آخه! بگو فرید جانم… چی ناراحتت کرده زندگیم؟

 

مرد نگاهش را با کلافگی گرفت و زیر لب زمزمه کرد.

– با فرناز به مشکل خوردیم… می‌دونه من به پشتوانه‌ی اون احتیاج دارم، میخواد دوباره از ایران بره! یعنی بخاطر همینکه موضوع متاهل بودنم و توی مجازی گفتم، میخواد لج کنه! حالا بره هم من میتونم کارم و به بهترین نحو ادامه بدم، فوقش دیرتر به اون مشهوریت لازم میرسم…. اما به هرحال با این کارش میخواد دوستی و رفاقت چندین ساله رو خراب کنه، از طرفی هم به اهدافی که براش برنامه چیده بودم، آسیب میزنه.

 

غزل شانه بالا انداخت.

– فرید شاید فرناز انقدر که تو فکر می‌کنی رفیق خوب و دلسوزی نیست… واقعا ممکنه اونطور که انتظار داری، نباشه!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ساعت قبل

ممنون قاصدک جان خسته نباشی گلم😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x