غزل لبخندی زده و سرش را روی سینهی مرد گذاشت. چشمهایش را با همان لبخند بسته و همانگونه که داشت به خواب میرفت، زمزمه کرد..
– دردت به سرم.
فرید که متوجه شد دخترک تنش شل شده و چشم بسته، یک دستش را از دور باز کرده و به سمت فرهام برد.
دست پسرکش را در دست گرفت.
چشمهایش را به پنجره دوخته و مشغول نگاه کردن به ستاره ها شد.
°•
°•
به آرامی آب روی سنگ مزار ریخته و شروع کرد زیر لب فاتحه خواندن.
در همان حال، بوسهای بر مزار مادرش نشانده و لبخندی زد.
نگاهی به اطراف انداخت و ماسکش را روی صورتش درست کرد.
آب که تمام شد، وسط سنگ قبرها نشسته و با درماندگی سر روی مزار پدرش گذاشت.
چشمهایش را بسته و دست در جیب هودیش کرد.
تیزی نورِ آفتاب که به چشمهایش خورد، لبخندش کش آمد.
اینگونه حس گرم شدن میگرفت و حس بهتری داشت.
با شنیدن صدای پایی، ناخودآگاه پلکهایش از هم فاصله گرفتند و در همان حالت به رو به رویش نگاه کرد.
لازم نبود که چشمهای دردناکش را خسته کند و به بالا نگاه کند، از همین یک جفت کفشِ تمیز و واکس خورده، میتوانست حدس بزند که شخص مقابلش کیست!
گلویی صاف کرده و لب زد.
– اینجا چکار میکنید شما!
مرد به آرامی کنارش نشست و لبخندی به رویش زد.
– حس کردم حالت خوب نیست. بد کردم؟!
به آرامی سر جایش نشست و لبخندی زد.
دستی به چشمهایش کشیده و گلویی صاف کرد.
در چشمهای تیره رنگ مرد با دقت نگاه کرد.
– من این ترم با شما کلاس ندارم.
مرد ابرو بالا داد و لبخندی نیم بند زد.
– دلخوش بودی دیگه نبینیم همو؟
سپس با نگرانی به چشمهای قرمزش نگاه کرد.
– مریض شدی؟!
سری تکان داد و از جایش بلند شد. بدون توجه به نگاه پاشا، دوباره فاتحه خوانده و پس از اینکه سنگ مزار ها را بوسید، با قدمهای سریع از آنجا دور شد.
مرد هم به دنبالش به راه افتاد و درحالی که به کنارش رسیده بود، سوال کرد.
– واسه خاطر اون روانی داری منو پس میزنی نازنین؟
نازنین سر جایش توقف کرده و به صورت اخموی پاشا نگاه کرد.
اگر یکسال پیش بود، آدمی با این چهره و جذابیت پیشنهاد دوستی میداد، بدون فکر کردن قبول میکرد!
چه کسی بهتر از پاشا سلامی؟! استاد ریاضیات بود، یک آدم موفق و خوشتیپ! شاید نصف دخترای دانشگاه، حتی برای اینکه با این مرد هم کلام شوند، ذوق کنند اما…. اما ماه هاست، از آن نازنینِ پرشوری که دنبال همچین رابطه هایی بود، اثری نمانده است!
چشمهایش میان نگاه مرد چرخ خورده و بالاخره جواب داد.
– شما استاد منی… گیریم که اصلا قباد نباشه، چرا باید به پیشنهاد شما جواب مثبت بدم؟! همچین چیزی درست نیست آقای سلامی… درسته من جلسه اول یکم شیطنت به خرج دادم و کاری کردم که نظر شما جلب بشه، اما اون یه شرطبندی بود، همین! من معذرت میخوام.
خواست دور شود که مچ دستش اسیر شد.
– نازنین من کاری به جواب دادنت ندارم، میفهمی با خودت چکار کردی!؟ اصلا منو بیخیال، یه پیشنهاد بود که لازم نیست حتی بهش فکر کنی، اما این دختری که ازت ساخته رو میشناسی خودت!؟ من دلم برای خنده های شیرین و از ته دلت تنگ شده، خودت دلت تنگ نشده؟ دلت واسه نازنین شیطون و پرانرژی که همه رو خوشحال میکرد تنگ نشده!
نازنین چشم بسته و دستش را از دستِ مرد بیرون کشید.
دوباره به سمت پسرک برگشت.
پاشا پوزخندی زده و با دست به صورتش اشاره کرد.
– این چشای گود افتاده و صورت رنگ پریده، این صدای گرفته و تیپ و قیافهی شلخته، واسه اون دختریه که من روز اول دیدم و دلم رفت براش!؟
نازنین با خشم زیرِ دستش زده و بدون توجه به اطرافش، سرش هوار کشید.
– به تو ربطی نداره پاشا! حد خودت و بدون… بیشتر از این تو زندگی من دخالت نکن. خبری از هم نداشتیم، چیزی کم داشتی تو زندگیت که باز افتادی دنبال من؟ دخترای رنگارنگ دورت کم شدن یا پولات واسه سفر و تفریح کم اومده و میخوای من بشم سرگرمیت!
مرد چشم بست و پس از اینکه چندبار نفس عمیق کشید و آرام شد، چشم گشوده و گفت:
– درد من سرگرمی پیدا کردنه نازنین؟! دردِ من حتی این نیست که کنارم باشی، دردِ من اگه این بود که مال من باشی، الان پیش من بودی نه اون پسرهی لاابالی! اگه میخواستم پیشم باشی، چرا چندماه سراغی نگرفتم! بفهم من فقط نگرانتم نازنین… بفهم باشه؟
نازنین اخم ریزی بر ابرو راند و پلک بهم فشرد.
پس از چند ثانیه، نگاهی به چشمهای منتظر پسرک انداخت و لبخندی زد.
– نمیخوام باهات صحبت کنم پاشا سلامی… اوکی؟ من نیازی ندارم که یکی بهم بگه با خودم چکار کردم و چه بلایی سرم اومده! من میدونم چی ارزش داره براش غصه بخورم و چی ارزش ندارد!؟
پوزخندی زده و با کلافگی ادامه داد.
– به کار و زندگی خودت برس و واسه خودت بلا نساز! اگه قباد متوجه بشه همچین دنبالم افتادی، حالت و جا میاره و از به دنیا اومدنت پشیمونت میکنه.
ابرو های مرد بالا رفتند و قهقههای بی اختیار سر داد.
– منو پشیمون میکنه؟! اونم از چی؟ از به دنیا اومدنم! جالب شد!
نازنین که تمسخرِ کلامش را دید، اخمش شدت گرفته و بدون حرف دیگری، با قدمهای سریع و محکم دور شد.
مرد دستی به صورتش کشید و نفسش را یک ضرب بیرون داد.
°•
°•
موبایل را برداشت و پس از چند ثانیه تأمل، شمارهی قباد را گرفت.
میخواست برای فرار از فکر کردن به حرفهای پاشا، با قباد صحبت کند. میخواست با شنیدن حرفهای پسرک، از یادش برود که دلش تردید کرده و ترسش افزون شده!
شاید کافی بود که اندکی در آیینه خودش را بیشتر وارسی کند و به کارهایی که دیگر برایش لذت بخش نیست، فکر کند…. کافی بود به دختری فکر کند که ماه هاست درونش مرده و نازنینی جدید را از خود به جا گذاشته.
شاید هم قلب آدم یک فرشتهی مهربان باشد و وقتی بیمهری ببیند و بداند که صاحب دل به احساساتش توجهی نکرده و خودش را نابود کرده است، قهر کند و بار و بندیل ببندد!
شاید فرشتهی قلبش او را ترک کرده بود که به همچین آدمی تبدیل شده بود!
پسرک که جواب نداد، با ذهنی آشفته دراز کشیده و ناخودآگاه بغض بر گلویش تاخت.
به تلخی لبخند زده و زیر لب، خطاب به قباد زمزمه کرد.
– یه هفته آدم میموندی!
سپس چشمهای دردناک و سوزانش را برهم نهاده و سعی کرد به خواب برود.
شاید خوابیدن میتوانست داغ دلش را از یادش ببرد و اندکی آرام بگیرد… شاید اینگونه، جهالت و ندانم کاری هایش را به فراموشی بسپارد!
همینکه چشمهایش گرم شد، پیامکی دریافت کرد. با چشمهای خواب آلود، موبایل را نگاه کرد و بعد از خواندن پیام، گویی یک سطل آب یخ رویش ریختند. به یکباره، در جایش صاف نشست.
**بعدی آناشید