رمان گل گازانیا پارت ۱۹

4.5
(133)

گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:

#پارت‌شصت‌وهفت

 

 

 

دستی را روی پیشانیش حس کرد و همانگونه که سرفه میکرد، در جایش نشست.

 

 

چشمهایش را مالید و به غزل نگاه کرد.

– چکار داری می‌کنی؟

 

 

غزل لبخند زد.

– سلام. تبتون و چک کردم، بالا رفته!

 

 

فرید گلویی صاف کرد.

– چکار کنم؟

 

 

غزل سینی غذا را سمتش گرفت.

– اینو بخورید، بعدش یه فکری میکنیم.

 

 

فرید دوباره چشمهایش را مالید و موبایلش را از روی پاتختی برداشت.

 

 

با دیدن ساعت سوت زد.

– چرا بیدارم نکردین تا این وقت شب!

 

 

غزل خندید.

– چند باری اومدم، بیدار نشدین. حتی یه خانمی باهاتون تماس گرفتن، جواب ندادم.

 

 

فرید چشم تنگ کرد.

– جواب ندادی از کجا فهمیدی خانمه؟

 

 

چشم هایش را به تبعیت از فرید تنگ کرد.

– از اونجا که اسمش دخترانه بود.

 

 

 

فرید که کم آورده بود، موبایلش را بدون چک کردن سر جایش برگرداند و به تاج تخت تکیه داد.

– غذا رو بیار…

 

 

 

غزل با اینکه حرصش می‌گرفت از سو استفاده های فرید، جلو رفت.

– برنج و زیاد روغن نزدم که بدتر نشید.

 

 

 

فرید سر تکان داد و با گرسنگی شروع کرد خوردن غذا و بعد از اولین لقمه، نگاهش را باز به دخترک سپرد.

– تو درست کردی؟

 

 

– اهوم. از کجا فهمیدین؟

 

 

 

فرید لبخند شیطنت‌ آمیزی بر لب نشاند و چشمکی به نگاه متعجب شده‌اش زد.

 

 

– دستپخت مادرم و نازنین بهتره. یعنی خورشت قیمه رو دوس دارم، هرکس یبار درست کنه یادم میمونه خوب بوده یا بد!

 

 

 

غزل جلو رفت و سینی را از بغلش برداشت.

– میرم غذای دیگه بیارم پس…

 

 

سپس لبخند پیروزمندی به صورت پکر پسرک زد.

– اذیت نشید و غذای مورد علاقه‌تون از چشمتون نیفته.

 

 

فرید قهقهه زد.

– خدا لعنتت نکنه دختر! حله… بیا، اعتراف میکنم خوب شده.

 

 

غزل با خوشحالی لبخندش را مهار کرد و سر تایید تکان داد.

– بهتره اعتراف کنی بهترین خورشت قیمه‌ای میشه که تو عمرت خوردی! منکر نشو…

 

 

فرید سر تکان داد.

– درسته.. خب خوب شده قبول، بیارش مردم از گشنگی!

 

#پارت‌شصت‌و‌هشت

 

 

 

سینی که پشتش قایم کرده بود را جلو آورد و درحالی که بینی برچیده بود نزدیکش شد.

– نگفتی بهترینش بوده، اما دلم سوخت… اشکال نداره.

 

 

 

پسرک سینی را به شدت از دستش کشید.

– دارم برات غزل خانم. بذار از این مریضی راحت بشم، حالت و میگیرم.

 

 

 

ناخودآگاه غزل دهن کجی کرد و چشمهای فرید گرد شد.

– که اینطور! چقدر پررو شدی تا دیدی مریضم.

 

 

 

غزل فاصله گرفت و سوی در رفت.

– من میرم آب بخورم.

 

 

– غزل

 

سوالی نگاهش کرد و فرید زمزمه کرد.

– پیش فرهام بخواب تو، هم مریض نشی و هم اینکه بچه تنها نمونه.

 

 

 

غزل لب برچید.

– اما فرهام و نازنین خانم برد پیش خودش.. برم پسش بگیرم؟

 

 

 

فرید درحالی که مشغول غذا خوردن بود، سری بالا انداخت و اشاره کرد که همینجا بخوابد.

 

غزل لبخند کوتاهی زده و اتاق را ترک کرد.

 

 

صدای موبایلش بلند شد و بعد از قورت دادن لقمه‌اش، پاسخ داد.

– بله؟

 

 

 

صدای نگران تارا در گوشهایش طنین انداخت.

– فرید خوبی عمرم؟ از صبح خبری ازت نیست، زنگم زدم جواب ندادی!

 

 

– مریض شدم دیشب سر صحنه.. چیزی نیست.

 

 

با ناراحتی لب زد.

 

– ای بمیرم برات… میخوای بیای اینجا ازت خوب پرستاری می‌کنم سریع تر خوب بشی.

 

 

ناخودآگاه لبخند بر لبش نشست.

– نه نازنین اومده، لازم نیست. برم استراحت کنم تارا.. بهت زنگ میزنم صبح، نگران نباش عزیزم.

 

 

– باشه زندگیم. مواظب خودت باش. خدانگهدار.

 

– توهم. خداحافظ..

 

 

تماس را پایان داد و به ادامه غذا خوردنش پرداخت.

پیش خودش اعتراف میکرد دستپخت غزل بی نظیر است! اما خب نمی‌توانست زیاد به زبان بیاورد، دخترک سرش را می‌خورد بعدتر…

 

 

بعد از اینکه غذا را تمام کرد، سینی را روی پاتختی گذاشت و دراز کشید.

 

 

سرفه کرد و همان حین در گشوده شد.

 

 

 

صدای غزل را شنید و بدون توجه چشم بست.

– اینم بخورید بعدش بخوابید تا صبح..

 

 

 

فرید با نارضایتی‌ چشم باز کرد و به غزل که مانند اجل بالای سرش ایستاده بود، با اخم خیره شد.

– چی؟

 

 

 

#پارت‌شصت‌ونه

 

 

 

غزل خم شد و دستش را سویش دراز کرد.

– بلند شید، سریع گلوتون و نرم می‌کنه.

 

 

 

فرید با نارضایتی برخاست و دمنوش را از دستش گرفت.

به رنگ تیره‌اش خیره ماند و لب زد.

– بوش بده!

 

 

 

 

غزل با ناراحتی سر تکان داد و با بغض زمزمه کرد.

– من خیلی بچه بودم که مادرم فوت کرد، فقط نه سال داشتم.

 

 

 

زبانی بر لبش کشید و کنار فرید که با چشمهایی قرمز نگاهش میکرد نشست.

آرام و دردمند خندید.

– آخرین باری که مریض شدم، فقط چند روز قبل مرگش بود…

 

 

 

لب برچید و با لبخند نگاهی به چشمهای خواب رفته‌ی فرید کرد.

برای که داستان می‌گفت!

 

 

 

با ناراحتی لیوان را روی پا تختی گذاشت و دراز کشید.

 

 

پشت به فرید گوشه‌ی تخت دراز کشید و خودم را محکم در آغوش کشید.

تنها مانده بود و این روزها بیشتر از همیشه نبود مادرش را حس می‌کرد و بی‌قراری میکرد!

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•°•

 

 

نازنین با خنده ضربه‌ای به شانه‌ی فرید زد.

– ها ماشاالله پسر… دو روز نشده سر پا شد!

 

 

سپس با سمت غزل برگشت.

– طبیب جون داداشم چطوره؟

 

 

غزل تنها خندید و فرید زمزمه کرد.

– این یه مورد و خوب بودی، ایوالله… خوب نمی‌شدم، بد میشد یکم.

 

 

بازهم به متانت لبخند زد و سرجایش نشست.

 

صدای زنگ خانه بلند شد و غزل لب زد.

– اومدن دنبال فرهام. آخر هفته است.

 

 

 

فرید دستش را مشت کرد.

ریحانه‌ای که سالی یبار یاد فرهام میفتاد، چرا این مدت یک هفته هم بردن پسرش را از یاد نبرده بود؟

 

 

 

نازنین دست مشت شده‌ی برادرش را دور از چشم همه نوازش کرد و سعید خان همانگونه که مشغول روزنامه خواندن بود گفت:

– برو پیشوازش نازنین… دخترم غزل توهم فرهام و حاضر کن.

 

 

 

فرید برخاست و سوی در رفت.

– من باز میکنم.

 

 

سعید خان از زیر عینکش نگاهش کرد و بهناز با حرص زمزمه کرد.

– چرا نکنی!

 

 

 

فرید خودش را به نشنیدن زد و به محض باز شدن در حیاط، اوهم به سوی ریحانه رفت.

 

 

مثل همیشه به خودش رسیده بود و بوی عطرش را از چند قدمی حس کرد.

 

 

 

#پارت‌شصت‌هفتاد

 

 

 

زن با طنازی دسته‌ی کیف کوچکش را روی مچش جا به جا کرد و سپس عینکش را برداشت.

– سلام همسر سابق!

 

 

فرید بدون توجه به لحن پر تمسخرش، سری با تأسف تکان داد.

– خیره، چی شده که هر هفته رو میای دنبال فرهام؟

 

زن خیره‌ی چشمهای فرید، خندید.

– بد میکنم می‌خوام پسرم باهام رابطه خوبی داشته باشه؟

 

 

فرید جلو رفت و با حرص سر تا پایش را نگاه کرد.

– پسرت!

 

دستش را به سرش گرفت و نفسی تازه کرد تا حرف ناشایستی نزند.

 

 

ریحانه با مکاری اطراف را نگاه کرده و بعد قدمی نزدیک تر شد.

– رنگت پریده..نکنه سر صحنه مریض شدی؟

 

– آمار آب خوردنامم داری!

 

 

ریحانه با حسرتی آغشته به دلخوری و حرص، زمزمه کرد.

– منتظر بودی من برم و برگردی به اون زندگی کوفتی.. خوبه، تقدیر دوباره غرقت کرد توی رویای معروف شدن و آوازه در کردن!

 

 

صدای قدم‌هایِ غزل را شنید و ترجیح داد سکوت کند.

 

ریحانه با ملاحظه‌ی تیپ و لباسش، به آرامی فرهام را بغل گرفت و پس خداحافظی کوتاهی، آنجا را ترک کرد.

 

 

غزل خواست به خانه برود که فرید مچ دستش را گرفت.

– بیا بینم.

 

 

غزل سوال نگاهش کرد و فرید گلویی صاف کرد.

 

– صبح نازنین گفت که میخواد بیاد دنبالت عموت.. میخوای برگردی روستا یا مردک پیله کرده و توهم مجبوری؟ حس میکنم خوشحال نیستی آخه…

 

 

 

غزل لبخند زد و زیر چشمی نگاهش کرد.

 

– بهتره برگردم یکی دو شب، نیاز دارم یکم بگردم و آزاد باشم.. خوشحال بودن خیلی از من دور شده، حداقل قوی بودن و یاد بگیرم که هرکس از راه رسید این ناراحتی و شکستگی‌ و حس نکنه.

 

 

فرید مچش را رها کرد و غزل قطره اشکی که روی گونه‌اش چکیده بود را، با ضرب پاک کرد.

 

– می‌خوام تنها باشم و فکر کنم، می‌خوام برم و یکم از همه اتفاقات دور بمونم… نگران نباشید، خوب شدن من تایم زیاد نمی‌خواد! تا شنبه که فرهام میاد، منم برگشتم.

 

 

لبخندی به صورتِ فرید زد و درحالی که سوی خانه بر میگشت به آرامی گفت:

– بریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
19 روز قبل

ممنون که پارت جدید فرستادین

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x