رمان گل گازانیا پارت ۲۰

4.4
(128)

 

 

 

 

غزل خم شد و دستش را سویش دراز کرد.

– بلند شید، سریع گلوتون و نرم می‌کنه.

 

 

 

فرید با نارضایتی برخاست و دمنوش را از دستش گرفت.

به رنگ تیره‌اش خیره ماند و لب زد.

– بوش بده!

 

 

 

 

غزل با ناراحتی سر تکان داد و با بغض زمزمه کرد.

– من خیلی بچه بودم که مادرم فوت کرد، فقط نه سال داشتم.

 

 

 

زبانی بر لبش کشید و کنار فرید که با چشمهایی قرمز نگاهش میکرد نشست.

آرام و دردمند خندید.

– آخرین باری که مریض شدم، فقط چند روز قبل مرگش بود…

 

 

 

لب برچید و با لبخند نگاهی به چشمهای خواب رفته‌ی فرید کرد.

برای که داستان می‌گفت!

 

 

 

با ناراحتی لیوان را روی پا تختی گذاشت و دراز کشید.

 

 

پشت به فرید گوشه‌ی تخت دراز کشید و خودم را محکم در آغوش کشید.

تنها مانده بود و این روزها بیشتر از همیشه نبود مادرش را حس می‌کرد و بی‌قراری میکرد!

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•°•

 

 

نازنین با خنده ضربه‌ای به شانه‌ی فرید زد.

– ها ماشاالله پسر… دو روز نشده سر پا شد!

 

 

سپس با سمت غزل برگشت.

– طبیب جون داداشم چطوره؟

 

 

غزل تنها خندید و فرید زمزمه کرد.

– این یه مورد و خوب بودی، ایوالله… خوب نمی‌شدم، بد میشد یکم.

 

 

بازهم به متانت لبخند زد و سرجایش نشست.

 

صدای زنگ خانه بلند شد و غزل لب زد.

– اومدن دنبال فرهام. آخر هفته است.

 

 

 

فرید دستش را مشت کرد.

ریحانه‌ای که سالی یبار یاد فرهام میفتاد، چرا این مدت یک هفته هم بردن پسرش را از یاد نبرده بود؟

 

 

 

نازنین دست مشت شده‌ی برادرش را دور از چشم همه نوازش کرد و سعید خان همانگونه که مشغول روزنامه خواندن بود گفت:

– برو پیشوازش نازنین… دخترم غزل توهم فرهام و حاضر کن.

 

 

 

فرید برخاست و سوی در رفت.

– من باز میکنم.

 

 

سعید خان از زیر عینکش نگاهش کرد و بهناز با حرص زمزمه کرد.

– چرا نکنی!

 

 

 

فرید خودش را به نشنیدن زد و به محض باز شدن در حیاط، اوهم به سوی ریحانه رفت.

 

 

مثل همیشه به خودش رسیده بود و بوی عطرش را از چند قدمی حس کرد.

 

 

 

#پارت‌شصت‌هفتاد

 

 

 

زن با طنازی دسته‌ی کیف کوچکش را روی مچش جا به جا کرد و سپس عینکش را برداشت.

– سلام همسر سابق!

 

 

فرید بدون توجه به لحن پر تمسخرش، سری با تأسف تکان داد.

– خیره، چی شده که هر هفته رو میای دنبال فرهام؟

 

زن خیره‌ی چشمهای فرید، خندید.

– بد میکنم می‌خوام پسرم باهام رابطه خوبی داشته باشه؟

 

 

فرید جلو رفت و با حرص سر تا پایش را نگاه کرد.

– پسرت!

 

دستش را به سرش گرفت و نفسی تازه کرد تا حرف ناشایستی نزند.

 

 

ریحانه با مکاری اطراف را نگاه کرده و بعد قدمی نزدیک تر شد.

– رنگت پریده..نکنه سر صحنه مریض شدی؟

 

– آمار آب خوردنامم داری!

 

 

ریحانه با حسرتی آغشته به دلخوری و حرص، زمزمه کرد.

– منتظر بودی من برم و برگردی به اون زندگی کوفتی.. خوبه، تقدیر دوباره غرقت کرد توی رویای معروف شدن و آوازه در کردن!

 

 

صدای قدم‌هایِ غزل را شنید و ترجیح داد سکوت کند.

 

ریحانه با ملاحظه‌ی تیپ و لباسش، به آرامی فرهام را بغل گرفت و پس خداحافظی کوتاهی، آنجا را ترک کرد.

 

 

غزل خواست به خانه برود که فرید مچ دستش را گرفت.

– بیا بینم.

 

 

غزل سوال نگاهش کرد و فرید گلویی صاف کرد.

 

– صبح نازنین گفت که میخواد بیاد دنبالت عموت.. میخوای برگردی روستا یا مردک پیله کرده و توهم مجبوری؟ حس میکنم خوشحال نیستی آخه…

 

 

 

غزل لبخند زد و زیر چشمی نگاهش کرد.

 

– بهتره برگردم یکی دو شب، نیاز دارم یکم بگردم و آزاد باشم.. خوشحال بودن خیلی از من دور شده، حداقل قوی بودن و یاد بگیرم که هرکس از راه رسید این ناراحتی و شکستگی‌ و حس نکنه.

 

 

فرید مچش را رها کرد و غزل قطره اشکی که روی گونه‌اش چکیده بود را، با ضرب پاک کرد.

 

– می‌خوام تنها باشم و فکر کنم، می‌خوام برم و یکم از همه اتفاقات دور بمونم… نگران نباشید، خوب شدن من تایم زیاد نمی‌خواد! تا شنبه که فرهام میاد، منم برگشتم.

 

 

لبخندی به صورتِ فرید زد و درحالی که سوی خانه بر میگشت به آرامی گفت:

– بریم.

 

#پارت‌هفتاد‌ویک

 

 

 

نازنین دستش را روی دست غزل گذاشت و با نگرانی زمزمه کرد.

– حالت خوبه عزیزم؟

 

 

غزل اشک هایش را پاک کرد و دسته‌ی چمدان را میان انگشت هایش فشار داد.

– خوبم. عموم نیومد؟

 

 

نازنین چمدان را گرفته و پایین خانه گذاشت.

– نه نیومده… فرید گفت توی راهه، نگران نباش. واسه چی از حرف فرید انقد ناراحت شدی؟ شوخی کرد.

 

 

غزل لبش را به زیر دندان کشید و چشمهای گریانش را به پنجره اتاق دوخت.

 

 

 

پس از اندکی مکث، به حرف آمد.

– خیلی سخته بخوای جایی زندگی کنی که قبولت ندارن، که نمیخوان باشی! من… یعنی منکه به رضای خودم توی این خونه نیومدم.. می‌دونم فرید آقا هم من و این ازدواج و نخواستن، اما شده! من نگفتم که یهویی عاشق و دلداده من بشن و همه چیز به بهترین نحو جلو‌ بره، اما لازمم نیست دم به دقیقه به من یاد آوری کنن که منو نمیخوان.. من مگه اونو خواستم؟!

 

 

نازنین سری تکان داد.

– می‌دونم عزیزم، حق داری… کارش زشت بود.

 

 

چند دقیقه پیش که غزل خواسته بود او را به ترمینال ببرد، پیش نازنین سرش داد زده بود که کار دارد و میان بدبختی و گرفتاری هایش همین زن زورکی بود که مدام کارش داشته باشد!

اما غزل برای اولین بار بود که از فرید چیزی خواسته بود.

 

 

نازنین دستش را نوازش کرد.

– من فرید و میشناسم و می‌دونم که براش مهمی..یعنی نمیگم دوست داره و زنش تورو حساب میکنه، چون خوشم از امید واهی نمیاد! می‌دونم که براش مهمی و اونجوری که جبهه گرفته، زیادی براش غیر قابل تحمل نیستی، فقط نمی‌دونم واسه چی اذیت میشه گاهی.. انگار که از چیزی می‌ترسه!

 

 

غزل بغض کرده شانه بالا انداخت و نازنین ادامه داد.

– غزل من می‌خوام زندگی داداشم به بهترین شکل باشه و توی خوشحال ترین حال ببینمش… فرید همه زندگیش و خرج ریحانه کرد، همه‌ی عشق و وقتش و واسه اون گذاشت.. می‌دونی تهش ریحانه ولش کرد چقدر اذیت شد؟

 

 

غزل با لبهای برچیده پاسخ داد.

– من که فقط یه زن صوری هستم، چرا باید تقاص اونو پس بدم؟ همینکه دارم زورکی زندگی میکنم باهاشون، بس نیست؟

 

 

#پارت‌هفتاد‌ودو

 

 

 

نازنین لبخند زد.

– من همچین چیزی نگفتم غزل جان، می‌دونم که تو تقصیری نداری و بد رفتاری با تو بدترین کار ممکنه! اما میگم… یعنی بعد از اینکه رفتی و چند روزی استراحت کردی، آروم شدی و اومدی، خیلی حرفهای مهمی دارم.

 

 

شانه بالا انداخت.

– شاید اگه الان بگم، اون تاثیر لازم و نذاره.. حقیقتاً حق داری که به حرفم گوش ندی، منم احترام گذاشته و صبر میکنم.

 

 

غزل دستش را فشار داد.

– ممنونم نازنین خانم.

 

 

نازنین بلند شد و با لبخند به شانه‌اش دست کشید.

– این نازنین خانم گفتنت هم، دیگه نشنوم دختر!

 

 

غزل فقط با مهربانی لبخند زد.

قرار بود به خانه‌ی عمویش برگردد، برای مهمانی!

آن خانه شاید خاطرات خوبی نداشت، اما در هر صورت حکم خانه‌ی پدری را برایش داشت و می‌توانست آنجا اندکی آرام شود.

 

 

نیاز داشت به گذشته نگاهی دوباره بیندازد و اتفاقات جدید را هضم کند.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•

 

 

لیوان آبی که دستش بود را یک نفس سر کشید و به روی فرناز لبخند زد.

 

– خوب شد که برگشتی و این امید های خاک خورده و جلا دادی فرناز!

 

 

فرناز با لبخند عریضی سر تکان داد.

– چه خوب که برگشتم و دوباره این چشم‌ها رو پر از امید و هیجان دیدم. چه خوب که تونستی دوباره و بهتر از هربار بدرخشی فرید… خوشحالم واست پسر!

 

 

فرید با همان لبخند، خیره‌ی درخت‌های رو به رویش شد‌.

– می‌دونی اولین روزی که ریحانه گفت باید آرزوی بازیگری و رها کنی چکار کردم؟

 

 

فرناز سوالی نگاهش کرد و فرید پوزخند زد.

– گفتم بره از زندگیم… گفتم بره فرناز، گفتم که من بدون خواسته و اهدافم، تو خالی میشم.. گفتم از همه کس و همه چیز بیزار میشم وقتی توی وجودم واسه چیزی تلاش نکنم!

 

– پس چرا بخاطر ریحانه کنار کشیدی؟

 

 

نگاه غمگینش را پایین داد و نفسش را یک ضرب رها کرد.

– مریض شد، دیدم که فورا کم‌ آورد و باز رفت سراغ اون بی شرف! نتونستم تنهاش بذارم، واسه اولین بار از خودم گذشتم که اون بی پناه نشه.. اما تهش چی شد؟

 

 

فرناز با اخم به بازویش مشت زد.

– تهش فریدِ ما آرتیست شد!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرشته منصوری
17 روز قبل

ممنون ازپارت های امشب

آخرین ویرایش 17 روز قبل توسط فرشته منصوری
خواننده رمان
17 روز قبل

ممنون قاصدک جان ولی نصف پارت تکراری بود لطفا در طول روز هم پارت بذار ممنون

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x