رمان گل گازانیا پارت ۳۶

4.1
(129)

 

#پارت‌صد‌وبیست

 

 

فرید دوباره قهقهه زد.

– خستم پاشو با نازی برید بخرید. بهش زنگ بزنم؟

 

غزل بینی بالا کشید.

– خیلی زشت میشه آخه! میگن دختره واسه شکلات گریه می‌کنه!

 

فرید شانه بالا انداخت و دستش را روی شانه‌ی غزل گذاشت.

– یکم دور از ذهنه والله، اما خب هوس کردی چکارت کنم. کسی نفهمه حامله‌ای چیزی هستی! پاشو آماده شو من به نازی میگم بیاد باهات…

 

 

سری تکان داد و برخاست.

– میشه به کسی نگید گریه کردم؟

 

فرید چند ثانیه با اخم نگاهش کرد.

– فقط واسه همین گریه کردی یعنی؟ چرا باورت نمی‌کنم!

 

سرش را پایین انداخت و شروع کرد با دستهایش بازی کردن.

– میشه صحبت نکنیم؟ شاید بعداً گفتم.

 

بدون اینکه مخالفت کند، موبایلش را برداشت و درحالی که با نازنین تماس می‌گرفت، سوی حمام رفت.

– پس تا شما بیایید منم یه دوشی می‌گیرم.

 

 

بعد از اینکه به نازنین گفت، موبایلش را دست غزل داده و وارد حمام شد.

غزل خیره به آیینه، لبخندی به روی خودش زد.

بغضش را قورت داد و دست درون جیب شومیزی که تنش بود کرد.

 

عکسی که دستش بود را بیرون کشید و خیره به صورت فرد، زمزمه کرد.

– برنگرد… لطفاً الان نیا!

 

 

چشمهایش را بهم فشار داد و کمی که سر دردش با این کار آرام گرفت، موبایل فرید را روی میز آرایش گذاشته و شروع کرد آماده شدن.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•

 

 

مشغول خشک کردن موهایش بود که غزل با یک نایلون وارد اتاق شد.

– سلام.. عافیت باشه.

 

فرید لبخند زد.

– سلام دختره‌ی لوس! رسیدی به شکلات؟

 

غزل خندید.

– رسیدم. فرهام بیدار نشد؟

 

مرد درحالی که داشت با دقت موهایش را حالت میداد، پاسخ داد.

– نشده… زود برگشتین!

 

غزل با بی رمقی سری بالا و پایین کرده و موبایلش را چک کرد.

پیام دیگری نداده بود… کاش دست بردار شود!

 

صدای جیغ نازنین از پایین پله ها موجب شد نگاه هردو به سوی هم برگردد و فرید بدون درنگ سشوار را خاموش کرده و با عجله اتاق را ترک کرد.

 

دستهای غزل رعشه گرفت و لبش را به دندان کشید.

چیزی در قلبش فرو ریخت و ناخودآگاه قدم هایش سوی پنجره رفت.

دست مشت کرده و با نگاهی مردد اطراف خانه را تا آنجا که دید بود، نگاه کرد.

 

#پارت‌صد‌وبیست‌ویک

 

 

چند بار دم عمیق گرفته و یک دستش را مشت کرد.

با قدم‌های آرامی به طبقه پایین رفت.

 

 

همه پایین بودند و این نازنین بود که رنگ و رویی پریده و دستانی لرزان، به زمین نگاه می‌کرد.

 

غزل با نگرانی سوال کرد.

– چیزی شده نازنین؟

 

 

نازنین سرش را بلند کرد و لیوان آبی که مادرش سمتش گرفته بود را از دستش گرفت.

زبانی بر لبش کشید.

 

– ی… یکی پشت پنجره اتاقم بود.. اول فکر کردم اشتباه دیدم، وقتی پنجره‌ رو باز کردم، یه مردی بود… ترسیدم اومدم پایین، یعنی حتی مرورش‌هم ترس به جونم میندازه!

 

 

دستهای غزل شروع کردند به لرزیدن و ناخودآگاه سکسکه‌ای کرد.

 

کسی حواسش به رنگ پریدگی و ترسش نبود و همه با نگرانی دور نازنین بودند.

 

 

غزل چشم بسته و کمی از آنها دور شد.

لبش را گزید و در دل با خود نجوا کرد.

٫خدایا خودت به دادم برس… نباید الان سر کله‌اش پیدا میشد!٫

 

°•

°•°•°•°•°•°•

 

 

 

استکان چایی را برداشت و با دقت به فرناز نگاه کرد.

فرناز برگه ها را روی میز گذاشت..

– میتونی دیگه بری با تیم؟

 

 

لبخندی زد.

– اره از بابت فرهام خیالم راحته، گفتی یک هفته میشه؟

 

فرناز با مهربانی چشمک زد.

 

– این زن صوری و اجباری خوب تو دلت جا باز کردن فرید آقا! خیالش راحته آقا… آفرین بهش!

 

 

فرید خندید و سری تکان داد.

– گفتی یک هفته؟

 

 

– اره عزیزم یک هفته… امروز چندم بود؟ بیست و پنجم درسته؟

 

 

فرید که با سر حرفش را تایید کرد، فرناز از جایش بلند شد و ادامه داد.

 

– خب پس، یکم شما راهی عراق میشید، فیلم برداری های اونجا کمه، با پرکاری تیم میشه حتما چند روزه تمومش کرد. منم که اینجا میمونم. اوکیه؟

 

 

– اوکیه. میگم فرناز! صورت من هنوز درست و حسابی خوب نشده، چکار کنیم؟

 

دخترک با دقت نگاهش کرد.

– با گریم اوکی میشه.. زیاد نیست.

 

 

مشغول نگاه کردن به عکس های فرید در لپ تاپش شد و سپس نگاهی به فرید انداخت.

– فرید میگم… تو اصلا عکسات خوب نیست، فیلم از هفته دیگه میخواد بره برای پخش، با این عکسا نمیشه! حتما رسیدگی کنیم.

 

#پارت‌صد‌وبیست‌دو

 

 

با خستگی صورتش را دستی کشید.

 

 

– همه مجوز ها گرفته شده، این یکی و که کار و نشد کامل ببریم خارج از کشور، اما فیلم بعدی، راحت تریم… یعنی کارگردان اینطوری خواست که تو فن جمع کنی اول، بعد کار قوی تری و بریم. پیجت هم حتما فعال تر کن.

 

 

لبش را گزید و عینکش را به چشم زد.

 

 

– آهان… فرید حتما حواست باشه، تو متأهل نیستی. طلاق گرفتی و الان حتی رابطه احساسی هم نداری، چه برسه ازدواج! لطفاً اطرافیانت سوتی ندن یا نخوان آبرو ریزی کنن.. یعنی چیزیم شد، میگیم شایعه است، اما باز مواظب باش.

 

 

فرید با خستگی زمزمه کرد.

– باشه فرناز جان فهمیدم. برم خونه استاد؟

 

 

فرناز اول لبخند زد و دستش را سوی در دراز کرد، اما همینکه فرید بلند شد، مردد سوال پرسید.

– از تارا خبر داری؟

 

 

اخم کرد و چند ثانیه‌ای مکث کرد.

– چند روزیه صحبت نکردیم، چیزی شده؟

 

– بهم زنگ زد… گویا ناراحت بود ازت، فرید پای ریحانه در میونه یا عاشق این زنه شدی؟

 

 

– عشق چیه! خودم حوصله ندارم با تارا دیدار کنم، خودشم می‌دونه رابطه ما صرفاً واسه این بود که من بعد ازدواج کمبودی حس نکنم، همین… نکنه نمیدونست؟

 

 

فرناز با دلخوری نگاهش کرده و زمزمه کرد.

 

– یعنی میخوای دختره چیزی گفت اینطوری بهش بتوپی؟ الان کمبود نداری یعنی!؟ کمبود تو فقط رابطه…

 

 

چشم بست و ادامه حرفش را فرو خورد.

فرید سوی در رفت و در آخرین لحظه پاسخ داد.

 

– سرگرم کار باشم، حوصله کسیو ندارم. یاعلی…

 

فرناز پوزخند زد.

 

– دیدیم حوصله نداشتی که ریحانه خانم اومد گند زد به زندگیت! آخ فرید، آخ پسر بازم داری نمک‌گیرِ مهربونی های یه زن میشی!

 

 

این را گفت و با ناراحتی به ادامه کارش پرداخت.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 129

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
5 ماه قبل

قاصدک جان لطفا امشب مفت بر و آهو و نیما رو. بذار

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x