رمان گل گازانیا پارت ۳۷

4.2
(110)

 

#پارت‌صد‌وبیست‌وسه

 

 

 

با خستگی به خانه برگشت.

 

زمانی که چشمش به مادرش افتاد، حاضر جلوی درب ایستاده بود، با چشم‌هایی تنگ شده سوال کرد.

– کجا بِهی بانو؟

 

 

بهناز لبخندی زد.

– علیک سلام پسرم! میرم خونه‌ی نسرین خانم. نازنین هم میاد البته، منو کاشته دو ساعته!

 

 

فرید خندید.

 

– سلام، ببخشید حواسم نبود… خیلی سرم درد می‌کنه. نازنینه دیگه، دو ساعت باید منتظر باشی تا چیسان فیسان کنه!

 

 

بهنار با عصبانیت حرفش را تایید کرد.

– فرید پسرم.

 

فرید با صورتی درهم رفته از شدت سر درد، سوالی نگاهش کرده و خودش را روی مبل پرت کرد.

 

 

بهنار نزدیکش شد.

 

– میگم چیزی شده که غزل انقد ناراحته مادر؟ لیل و نهار این دختر چشاش پرِ اشکه! چیزی بهش گفتی شیشه‌ی عمرم؟

 

 

با تعجب شانه بالا انداخت و سرش را به مبل تکیه داد.

 

– اتفاقا این روزا اصلا کاری بهش ندارم. خیلیم هواش و دارم. چرا باید ناراحت باشه؟ شاید دلش واسه عموش اینا تنگ شده..

 

 

بهنار با ناراحتی از فرید فاصله گرفت و همان لحظه نازنین هم از پله ها پایین آمد.

– ببخشید مامانی.. بریم؟

 

 

نگاهش به فرید افتاد و لبخند زد.

– سلام داداش…

 

 

فرید چشمش را به روی سقفِ چوبی بسته و پاسخ داد.

– سلام گلم. برید مامان خسته شد از بس منتظر موند!

 

حرفِ فرید را تایید کرده و از خانه با خداحافظی عجله‌ای، خارج شدند.

 

فرید چشمهای داغش را گشوده و دستی به گردنش کشید.

 

دیشب بالش خودش زیر سر غزل بود و وقتی رسید خانه دخترک خواب بود، مجبور شد بالش دیگری بگذارد و حالا تمام رگها و عضلات گردنش گرفته بود.

 

 

با انگشت هایش چشمهایش را ماساژ داده و راهی طبقه بالا شد.

 

همینکه به آنجا رسید، صدایش را بلند کرد.

– غزل… کجایی تو؟

 

 

درِ اتاق فرهام بعد از چند ثانیه گشوده شد و غزل انگشتش را روی لبش گذاشت..

– شش… آروم لطفاً! فرهام تازه خوابش گرفته.

 

#پارت‌صد‌وبیست‌وچهار

 

 

 

با بی حوصلگی سری تکان داده و سوی اتاق خودشان رفت.

 

– بیا یکم سر و گردنم و ماساژ بده، پدرم در اومد از صبح!

 

غزل برگشته و پس از اینکه چک‌ کرد که فرهام خوب خوابیده، به دنبال فرید راهی شد.

 

 

پسرک پیراهنش را در آوردن و با یک رکابی روی تخت نشست.

– بیا…

 

غزل جلو رفت.

– سلام.

 

فرید آرام خندید.

– سلام. خوبی؟

 

لبخند زد و با مهربانی به چشمهای قرمز شده‌ی فرید نیم نگاهی انداخت.

 

– چشاتون قرمز شده..‌ میگم، چرا نمیرید حمام؟ منم قهوه آماده میکنم. زیر آب خودتون یکم ماساژ بدین، منم اومدین با روغن زیتون ماساژ میدم. یه قهوه بخورید و استراحت کنید خوب میشید‌.

 

فرید بشکنی در هوا زد.

– دکتر شدی واسه من دختر! حله پس، من برم یه دوشی بگیرم میام.

 

 

غزل سری تکان داد و اتاق را ترک کرد.

همینکه به طبقه پایین رفت و خواست وارد آشپزخانه شود، صدای تلفن خانه بلند شد.

 

به ناچار برگشته و تلفن را برداشت.

– بله بفرمایید…

 

– سلام خانمِ مولایی… ظهر زیباتون بخیر!

 

چشمهایش گرد شده و با عجله پله‌ها را نگاه کرد. وقتی متوجه شد خبری از فرید نیست، جواب داد.

 

– تویی! چرا زنگ زدی به خونه؟ چرا اصلا اومدی دم پنجره نازنین! قصدت چیه تو؟

 

– هیچی… می‌خوام با خانواده همسرت آشنا بشم. راستی، دعا کن به جون اون مرتیکه‌ی بی‌شرف که تنها نموندی خونه!

 

به دنبال این، تماس را پایان داد.

غزل همانگون تلفن به دست، نگاهش مات مانده بود.

 

اینگونه ناگهانی چرا برگشته بود و شروع به آزار و اذیت رساندن کرده بود!؟

 

تلفن را گذاشته و با صورتی اخم آلود و ناراحت به آشپزخانه رفت.

 

باید قبل از بیرون آمدن فرید از حمام، قهوه آماده می‌کرد.

 

برای این مصیبت هم، راهی جز دعا، پیش رویش نبود!

 

نمی‌دانست چگونه می تواند مردک را متقاعدکند که باید دور باشد و از سوی دیگر هم کسی را نداشت که کمکش کند!

 

همین چند روز پیش جلوی در راهش را سد کرده بود… همان روز که گریه هایش را به ناف شکلات بست و آخر شبش مرد دوباره ترس به جانش انداخته بود!

 

هنوز میترسید و گریه هایش تمام نشده بود، دوباره از کجا پیدایش شد!؟

 

#پارت‌صد‌وبیست‌وپنج

 

 

قهوه که آماده کرد، روی سینی گذاشته و روغن زیتون راهم با خودش برده و به اتاق برگشت.

 

فرید حدودا یک دقیقه‌ای میشد از حمام بیرون آمده و با بالا تنه لخت روی تخت دراز کشیده بود.

 

با لبخند به فرید نگاهی انداخت و سریع چشم گرفت.

– عافیت باشه.

 

موبایلش را خاموش کرده و روی پاتختی گذاشت.

– سلامت باشی.. چرا انقد دیر آماده شد؟ من می‌ترسیدم تا بیام سرد شده باشه!

 

می‌توانست بگویید پای گریه نشسته بود!؟

 

لبخندی زد.

– خب… گفتم سرد نشه.

 

سینی را گوشه‌ی پایینی تخت گذاشت و روغن زیتون را برداشت.

– خوب شدین یا بمالم گردنتون رو؟

 

 

فرید سر جایش نشست.

– وایس قهوه رو بخورم تا داغه… دراز میکشم ماساژ بده.

 

غزل تنها لبخند نیم بندی زد.

نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت. حتی فکر کردن به آنچه که مردک در جمله آخرش گفته بود هم، قلبش را به رعب و وحشت مینداخت!

 

 

با نشستن دست فرید روی دستش، هین کشید و نگاهش کرد.

فرید با اخم به فنجان خالی اشاره کرد.

– تموم شد… دو ساعته دارم صدات میزنم!

 

 

بر لب‌های خشک شده از ترس و نگرانیش، زبان کشیده و تند تند سر تکان داد.

– باشه. نشنیدم، تو فکر بودم.

 

 

فرید با اخم به شکم دراز کشید.

– بیا روی پشتم بشین، تسلط بهتره.

 

 

غزل لب گزید.

– نه کنارتون میشینم. مگه می‌خوام چکار کنم! یه ماساژ ساده است.

 

 

فرید اصرار نکرد که دخترک معذب نشود و تنها چشم بست.

 

غزل کنارش نشست و به آرامی روغن به دستانش زده و شروع کرد با دقت گردن و شانه هایش را ماساژ دادن.

 

فرید لبخندی بر لبهایش نشست و نهایت لذت را از مهارت دستهای کوچک و گرمش می‌برد.

 

درد سرش کم کم داشت آرام می‌گرفت و عضلاتش زیر دستهای غزل داشتند نرم میشدند.

 

– بنظرتون بس نیست؟

 

همانگونه چشم بسته پاسخ داد.

– هنوز پنج دقیقه نشده که دختر! تنبل نباش…

 

 

غزل با درماندگی که آغشته به نارضایتی بود، لب زد.

 

– نخیرم، حتی بیشتر از یک ربع شده! البته، دستای من داغون شدن، شما چرا گذر ساعت و حس کنید!

 

 

فرید چرخید و خیره به لبهای برچیده و چشمهای شاکی دخترک، یک تای ابرویش را بالا داد.

– میخوای منم به جبران، تورو یه دور ماساژ بدم؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x