رمان گل گازانیا پارت ۴۰

4.1
(118)

 

#‌پارت‌صد‌وسی‌وچهار

 

 

مرد سری با مهربانی تکان داده و دستش را سوی غزل دراز کشید.

– بیا سرت و ماساژ بدم بابا جان.

 

ناخودآگاه با این حرف بغض کرده و بدون حرف، سرش را روی ران عمویش گذاشت.

 

چشمهای داغش را بست که گرمی دستش را روی پیشانیش حس کرد.

 

نازنین زمزمه کرد.

– شما بچه ندارید آقا غفور؟

 

مرد دستش یخ زد و غزل به خوبی این را حس کرد.

صدایش که برخاست، گویی از ته چاهی به گوش می‌رسید! بم و گرفته…

– دارم دخترم.

 

چشمهای غزل سریع گشوده شد و مرد با مهربانی لبخند زد.

– غزل دخترمه. مگه توفیری داره؟

 

 

نازنین خندید.

– من خودم حتی پیش عموم هم نیستم، درک میکنم حرفتون رو! لطفاً ناراحت نشید از حرفم. منظورم این بود که دختر یا پسری به غیر غزل ندارید؟

 

کوتاه و گرفته پاسخ داد.

– نداریم. غزل همه کس من و پروینه.

 

غزل چشم بست تا اشک هایش سرازیر نشود.

 

عمویش آدم زیادی کاملی نبود، در حقش گاهی بی انصافی کرده بود، اذیتش کرده بود، آن ناز و نوازش پدرش را نداشت، اما هرچه که بود، تنها کس و کارش بود… تنها پر و بالش، عمویی که هرچقدر هم بتوان از بدی هایش گفت، بازهم دلسوزی ها و مهربانی‌هایش قابل انکار نیست.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•

 

 

وقتی که فرید به روستا رسید، غزل داخل اتاقش دراز کشیده بود و غفور و نازنین مشغول تخته نرد بازی کردن بودند.

 

پروین خانم در را برایش گشوده و با روی خوش سلام داد.

 

فرید نایلون میوه‌ای که دستش بود را به سوی زن گرفته و داخل خانه شد.

 

با صدایی نسبتاً بلند سلام داد اما غفور و نازنین به قدری غرق بازی بودند، هیچ کدام جواب ندادند.

 

فرید خندید و رو به پروین کرد.

– غزل کجاست؟

 

پروین سوی اتاق خواب اشاره کرد.

– بیچاره از صبح سر درد داره، استراحت میکنه.

 

نازنین داد زد.

– آقا داری اشتباه می‌کنی چه وضعیه!

 

نگاهش همان لحظه به فرید افتاده و برخاست.

– سلام داداش

 

غفور هم نگاهش به سوی فرید برگشت.

فرید لبخند زده و جلو رفت.

مرد بلند شد و با احترام خوش آمد گویی کرد.

 

گویا یادشان رفته بود سری قبل چه قشقرقی به پا کردند!

فرید قبل از اینکه بنشیند، زمزمه کرد.

– من یه سر به غزل بزنم.

 

 

 

غفور فقط لبخند زده و نازنین هم بغل تخته کوبید.

– ادامه بدیم.

 

بدون درنگ راهی اتاق غزل شد.

دستگیره در را به آرامی پایین کشید و داخل رفت.

 

در کمال تعجب متوجه شد که چشمهای غزل باز است و در سکوت، به سقف خیره شده بود.

 

 

با باز شدن در، نگاهش سوی فرید برگشته و آرام لب زد.

– سلام.

 

فرید جلوتر رفته و درحالی که با جدیت چشمهای قرمزش را نگاه میکرد، سری تکان داد.

– چته؟

 

همین بود اوج نگرانی و احوال پرسی فرید!؟

بینی بالا کشید و دستش را بند روسری کرد که به پیشانی بسته بود.

– یکم سر درد دارم. خوش اومدین.

 

– واسه چی همچین شدی؟ چشات انگار توپ پینگ پنگه! اتفاقی افتاده حتما…

 

در جایش نشست و به ناچار لبخند زد.

– مریض شدم، چیزی نیست. اومدین دنبال نازی؟

 

 

فرید دستش را نزدیک صورتش برده و سپس روی گونه‌ی دخترک گذاشت.

 

نگاهش را خیره‌ی چشم‌های ملتهب دخترک کرده و به آرامی لبش را به حرکت در آورد.

– یعنی میگی تو نمیخوای بیای؟

 

زبانی بر لبش کشیده و به تبعیت از فرید، آرام پاسخ داد.

– نمی‌خوام.

 

دستش را اندکی روی لپش فشار داده و کنارش نشست.

– دو روز نبودم، حال و روزت و ببین!

 

 

ناخودآگاه لبخند بر لبان دخترک شکوفه زد.

– یعنی حال خوبیِ من وابسته به شماست؟

 

با اعتماد به نفس سری به تایید تکان داد.

– قطعاً.

 

بدون هیچ حرفی، دست فرید را گرفته و از صورتش فاصله داد.

– من می‌خوام چند روزی و اینجا باشم و استراحت کنم. عموم بعدا میارتم.

 

– یعنی دلت واسه فرهام تنگ نشده؟

 

چانه‌ی دخترک رعشه‌ی کوتاهی گرفته و عاجز نالید.

– تنها آدمی که این روزا عمیقاً دلم براش تنگه، خودمم… دلم واسه روزای خوبم خیلی تنگه!

 

 

ابرو بالا فرستاد و تلخ و کوتاه خندید.

 

– روزای خوب! روزای خوب تو توی این خراب شده بود؟ تنهایی توی این اتاق تاریک و کوچیک؟ تنهای تنها، با چشم‌های گریون و سری که از درد دستمال پیچ شده!

 

 

غزل لبش را گزید و نگاهش را از چشمهای اخم آلود مرد گرفت.

– من می‌خوام تنها باشم..

 

– من اما نمی‌خوام… خونه به تو احتیاج داره.

 

– خونه یا پسرتون؟ من کلفت بچه‌ی شما نیستم، زنتونم فرید خان.

 

#‌پارت‌صد‌وسی‌وشش

 

 

فرید چشم بسته و از جایش برخاست.

 

– چت شده؟ تو گفتی این ازدواج و دوس داری چون شوهرت نیستم و تو میتونی راهی که میخوای و پیش بگیری! چی شده حالا که زنم شدی!؟

 

درمانده نالید.

 

– راهی و دارم میرم مگه!؟ خونه‌ی شما بچه داری کردم از روز اول، الانم هیچ چیزی تغییر نکرده. دارم بچه‌ی کسی و بزرگ میکنم که فقط عطرش قیمت کل زندگی منه! من دارم واسه زندگی از خود گذشتگی میکنم که خانم خونه‌اش حتی تا یک‌سالگی پسرش نخواستش! فرید خان شما که مشغول عیش نوشت هستی، شما که شبت با دخترا روز میشه و روزت پیش همونا شب، مادر بچه‌ت، پدر بچه‌ت من شدم… من شدم کس و کار بچه‌ای که می‌تونه توی ناز و نعمت پدر و مادرش بزرگه بشه.

 

چشمهایش را بست.

 

– من دارم زندگیم و وقف میکنم در صورتی که از درون داغون میشم..من دارم وابسته بچه‌ای میشم که فردا روز ممکنه وقتی بزرگ بشه، اصلا پدرش منو تو خونه‌اش نخواد!

 

فرید سری تکان داد و با عصبانیت دستهایش مشت شد.

حرفهای کاملاً منطقی دخترک برایش گران تمام شده بود!؟

 

 

سوی‌در خروجی رفت و بدون هیچ حرفی، اتاق را ترک کرد.

غزل سری با خوشحالی تکان داد.

– حقت بود آقای همیشه طلب کار!

 

سپس با بغض ادامه داد.

– خودم کم بدبختی دارم باید دلتنگ خونه و زندگی مسخره‌ی خودمم بشم‌.

 

به اجبار از جایش برخاست و دنبال فرید رفت.

 

سلامی داده و کنارِ نازنین نشست.

غفور مشغول چایی نوشیدن شد و فرید با اخم، خیره‌ی صورت مریض حالش شد.

 

ناخودآگاه غزل لبخندی زد.

فرید اما با پوزخند نگاهش را گرفته و به عمویش دوخت.

– غزل میخواست بمونه، منم دوس داشتم بمونه… اما یکم فرهام مریض حاله، نمیتونم اجازه بدم آقا غفور… با اجازتون بره حاضر شه.

 

 

غفور که این احترام فرید برایش تازگی داشت، در سکوت لبخندی زد.

– باشه پسرم.

 

 

غزل با چشمهایی تنگ شده، اما دلی شاد، از جایش دوباره بلند شد.

– حاضر شم. زن عمو میای یه لحظه؟

 

 

پروین به همراه غزل داخل اتاق رفت.

– مطمئنی می‌خوای برگردی تهران دخترم؟ حالت زیاد خوب نیست مادر!

 

#‌پارت‌صد‌وسی‌وهفت

 

 

با صورتی ناراحت و دمغ، به سوی زن عمویش برگشت.

دستمالی که سرش بسته بود را گشود و در همان حال که مشغول مرتب کردن موهایش بود، زمزمه کرد.

– خوبم.

 

 

گلویی صاف کرده و با صدای رسا ادامه داد.

– من باید برگردم خونه، اونم میاد بالاخره، جایی و ندارم برای رفتن… باید برگرده اینجا! نمی‌خوام وقتی بیاد، منم اینجا باشم. بهتره برگردم سر خونه زندگیم.

 

– بهت قول داده دیگه کاری باهات نداشته باشه و دنبالت نیاد؟

 

غزلی با ناراحتی نفسش را از ریه خارج کرد.

– چشاش هیچ قولی بهم ندادن.. عمو خبر داره؟

 

 

پروین روی تخت نشست.

– خبر داره دخترم. اونم گفت حتی، گفت اصرار به موندنت نکنم تا این روانی دوباره برگردم خارج… مواظب خودت و زندگیت باش.

 

 

زندگی!؟

زندگی داشت و خودش بی‌خبر بود!

 

برای اینکه بیشتر از این پروین را ناراحت نکند، حرفش را تایید کرده و زن اتاق را ترک کرد تا حاضر شود.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•°•°•

 

 

سردی دستی را روی لپش حس کرد و در خواب نالید.

– نکن.. قباد لطفاً!

 

– چه زری زدی؟ قباد چه خریه!

 

ناخودآگاه چشمهایش با تعجب و ترس باز شد.

اولین چیزی که مقابل نگاهش نقش بست، چشمهای عصبی و سوالی فرید بود.

 

لبخند زد.

– چیزی شده مگه؟

 

نباید به هیچ عنوان چیزی از قباد به فرید میگفت!

قباد اگر می‌فهمید فرید از جریانات گذشته بویی برده، حتما پیگیر تر میشد!

 

فرید بازویش را گرفت تا صاف شود.

– قباد کیه گفتم؟

 

با تعجب دروغین اما طبیعی، لب زد.

– قباد!؟ قباد چرا؟

 

فرید که گویا هنوز باور نکرده بود، شانه‌ای بالا انداخت و به بیرون اشاره کرد.

– سرویس بهداشتی… کار نداری؟ نازی فشار آورده بود بهش، رفت.

 

لبخند زد.

– نه من چیزی نخوردم از صبح، کار ندارم. میشه آب معدنی بگیری؟

 

 

فرید بدون حرف پیاده شد.

همینکه فرید دور شد، نفسش را رها کرد.

– وای خدایا سکته کردم! من اسم اون بی شرف و چرا توی خواب گفتم!

 

 

چند بار نفس عمیق کشیده و سپس سر جایش صاف نشسته و منتظر ماند.

به دقیقه نرسیده، نازنین با غر غر سوار ماشین شد.

 

مدام از کثیفی توالت عمومی می‌گفت و غزل که حواسش نبود، در سکوت به رو به رویش نگاه میکرد.

 

چند دقیقه بعد که فرید داخل ماشین نشست، غزل نگاهش کرده و آب معدنی را از دستش گرفت.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ماه قبل

قباد کیه؟؟؟؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x