در اتاق را با خشم گشود.
– غزل داری با من باز میکنی؟ یه پسر بهت پیام داده و تو میگی دوستمه.. خیلی راحت تو چشای منی که شوهرت هستم نگاه میکنی و میگی دوستمه؟
غزل با بیخیالی روی تخت نشست.
– مشکلی هست نمیبینم. شما یه عالمه دوست و رفیقِ دختر دارید.
– من این پسر و نمیشناسم غزل!
غزل قهقهه زد.
– مگه من دوستای شمارو میشناسم؟ نه.. حتی شما معشوقه هم دارید. غیر از اینه؟
فرید با کلافگی موهایش را چنگ زد.
– غزل با من بازی نکن بچه! اون موبایل کوفتی و بهم بده.
غزل خندید.
– فرید خان، من کار اشتباهی نکرده و نمیکنم. اوکی؟
فرید با عصبانیت جلو رفت و داد زد.
– اون موبایل و بده بهم.
غزل چشمهایش پر از اشک شد.
– همه مثل شما خائن و عیاش نیستن! من کاری نکردم. موبایلم و نمیدم. اصلا آره، من هرزه… چکار میکنید؟
فرید بازویش را محکم گرفته و بلندش کرد.
– چه زری داری میزنی تو! میخوای منو دیوونه منی بچه؟
اشکهایش چکید.
– من کاری نکردم. قب…قباد فقط پیام داده.
– کیه این پسر؟
چشمهایش را محکم بست.
– من کاری باهاش ندارم.
انگشتهای مردانهاش را بیشتر به بازوی دخترک فشار داد.
– گفتم کیه غزل؟ فقط میگی کیه. باشه بچه جون؟
چشمهایش را گشود.
این زمرد هایش وقتی اینگونه رگه های قرمز اشک در خود جای میداد، زیادی دلبر نمیشد؟
اما تیرگی و خشم چشمهای فرید با هیچ چیز کنار نمیرفت.
زبانی بر لبش کشید.
– ق… قبلاً خواستگارم بوده.
فرید بدون توجه به اشکهایش، بازوی دیگرش را هم گرفته و به بدنش تکانی داد.
– غزل چرا شمارهی تورو داره؟ من بدم؟ من آدم خائن و عوضی هستم؟ من مثل یه بیغیرت دوس دختر دارم و شب خونه نمیام… تو که ادعا داری پاکی، این پسر چرا بهت پیام میده؟
– میشه دستم و ول کنید؟
فرید با خشم رهایش کرده و چند قدم دور شد.
– گوشم با توه.
غزل آب دهانش را قورت داد.
– من… من زن شما نیستم اولاً، بعدشم، اره… من واسه نجابت خودمه که مواظبم خطایی نکنم. یعنی با وجود بیتوجهی های شما و کاراتون، بازم این منم که غرورِ خودم و حفظ میکنم و کاری نمیکنم که کسی بدم و بگه… یعنی میگم من مطمئنم که خوب بودم و پاک بودم در حق این زندگی مشترک… هرچقدر هم که زوری بوده باشه واسم، بازم بهش متعهد بودم.
فرید با خشم قهقهه زد.
– تعهد یعنی اینکه دوس پسر قبلیت بهت پیام بده؟
غزل ناخودآگاه داد زد.
– من نخواستم! من بهش شماره ندادم، اون آدم عادی نیست. پیدا میکنه، مثل آب خوردنه براش…. فرید خان، قباد یه آدم عادی نیست. لطفاً این بحث و تموم کنیم.
فرید چشمهایش را بهم فشرد و دستش را مشت کرد.
– باشه. اما موبایل تو پیشم میمونه.
غزل سری تکان داد.
موبایلش را سوی فرید گرفت.
– اینم واسه شما… فقط یه چیز فرید خان.
با چشمهای خمشگین نگاهش کرد.
غزل لبخندی زد.
– چطور میتونید وقتی خودتون خطاکار هستین، انقدر راحت یقهی منو بگیرید!!
فرید سوی در رفت.
– پدرم مریضه، حوصلهی سر و کله زدن با تورو هم ندارم. سعی کن هرزه بازی در نیاری… ذاتا چون زنم حسابت نمیکنم، چیزی نمیگم. بهتره مواظب رفتارت باشی.
برگشت و قبل از بستن در، ادامه داد.
– این پسرم پیدا میکنم و همه چیز و روشن میکنم.
به دنبال حرفش در را محکم بست.
دهان غزل از تعجب باز شد.
– چه رویی داره این بشر! خودت کثافت کاری های عالم و میکنی آخه!
با خشم روی تخت نشست.
از شدت عصبانیت حتی اشکش هم بند آمده بود.
حرفهای فرید برایش گران تمام شده بود.
مردی چون فرید مولایی، واقعا با چه رویی اینها را به غزل گفته بود!؟
°•
°•
°•
لباس فرهام را عوض کرد و سوی حمام رفت.
– بمون تا بیام کوچولوی من..
همینکه وارد حمام شد، صدای افتادن چیزی به گوشش رسید و به دنبالش، صدای گریهی بلندِ فرهام را شنید.
هین کشید و با عجله از حمام بیرون رفت.
همانطور که حدس زده بود، از روی تخت افتاده بود.
بغلش کرد.
– ببخشد دورت بگردم.
گریهاش هر لحظه بیشتر میشد و گوشهی سرش کمی قرمز و متورم شده بود.
غزل با نگرانی در آغوشش تکانش داد.
– شش پسرم، ببخشید ببخشید.. ای خدا! فرهامم… پسرم…
در اتاق با صدا باز شد و فرید داخل شد.
– چکار کردی با بچه!
به صورت فرهام نگاه کرد که از شدت گریه لبهایش کبود شده بود و با بغض لب زد.
– از روی تخت افتادش..
فرید با نگاهی تأسف بار، فرهام را از دستش گرفت.
پسرکش سر روی شانههایش گذاشت و به آرامی شروع کرد نوازش کردن موهای کودکش.
نگاه خشمگینش هنوز به غزل بود و دخترک با بغض، به زمین خیره شده بود.
یک دقیقه که گذشت، فرهام کاملا آرام شد و فرید هم روی تخت برش گرداند.
– اسباب بازی هاش کجاست؟
غزل سریع سبد اسباب بازیها را به فرید داد.
#پارتصدوشصتوسه
اما فرید با عصبانیت، سبد را چنگ زد.
– بالش بذار پشت بچه، ممکنه حواسمون پرت بشه.
غزل بدون حرف، بالش پشت فرهام گذاشت.
فرید با جدیت و اندکی خشم، لب زد.
– این روزا حتی حواست به بچه هم نیست!
با اینکه دو روز گذشته بود، فرید هنوز دست از طعنه زدن برنداشته بود!
نگاهی به غزل انداخت و لب زد.
– من رفتم، حق بیرون رفتن نداری.. حتی با مادرمم.
غزل با کلافگی سر تکان داد.
– اوکی.
– دفعه دیگه هم بگی اوکی، جد و آبادت و میارم جلو چشات! اوکی چه کوفتیه!
غزل لبش را گزید تا نخندد.
خودش هم متوجه نبود چرا به این حساسیت های فرید، خندهاش میگرفت.
فرید نگاهی به صورتش انداخت و به کنار دستش اشاره کرد.
– بیا اینجا ببینمت.
غزل لبش را گزید و مقابلش نشست.
– بله؟
فرید دستش را گرفت و به خودش نزدیک ترش کرد.
– چرا میخندی؟
غزل لبخندش کاملا عیان شد.
– خب آخه کاری نکردم، باحال شدین شماهم!
پسرک هم خندهی کوتاهی کرد.
– یعنی میگی خوشت اومده؟
غزل دستش را فشار داد.
– خوشم نیومده… فقط میخندم.
ابرو هایش بالا پرید و خودش هم اندکی جلو رفت.
– که میخندی خانم کوچولو!
غزل نگاهش را به فرهام دوخته و فقط سری تکان داد.
گرمی نفسهای فرید را در کنار گوشش حس کرد.
– ولی من داره خوشم میاد..
آب دهانش را به سختی قورت داد و با صدای لرزان لب گشود.
– از چی؟
فرید سرش را نزدیک تر کرد و ولوم صدایش را متقابلاً پایین آورد.
– از این رفتار شیطنت آمیز… میخوای من خوشم بیاد؟
غزل با اخم از گوشهی چشم نگاهش کرد.
– دیگه عصبانی نیستین؟
فرید خندید و دوباره دستش را کشید.
– نیستم. پسره باز پیام داد.
چشمهای غزل را سریعا غم در بر گرفت.
– بهتون نشون دادم پیام هارو که…
سری تکان داد.
– اره نشون دادی. اما ترسیدم که دروغ بگی! یعنی خواستم مطمئن بشم. فقط اون پیام داده، میدونم. اما گفتم شاید حذف کرده باشی. غزل من دروغ زیاد شنیدم. تو… یعنی میدونستم از رفتار من دلخوری و اذیت میشی، ترسیدم کج قدم برداشته باشی.
دخترک چشمهایش را تنگ کرد.
– قدم های شما چی میشه؟
امشب هم شاهرگ رو نداریم؟
فرید هم خیلی پروئه