رمان گل گازانیا پارت ۷۱

4.4
(128)

 

 

 

نازنین نفسی عمیق از ریه بیرون داد.

– درسته… ممنونم غزل. راستی رسیدین شما؟

 

– تازه رسیدیم.

 

– خب پس آخر شب بهت زنگ میزنم و بهت میگم چی شد… ممنونم که زنگ زدی. خداحافظ عزیزم.

 

– خداحافظ نازی جان.

 

موبایل را که قطع کرد، با ناراحتی نفسش را رها کرد.

 

هیچ کجای این مراسم به خواستگاری نمی‌خورد و گویا ناخودآگاهِ همه باخبر بود که چرا قباد اینگونه عجله دارد!

 

غزل که نگران بود قباد را بشناسند و همه چیز برملا شود… از طرفی هم میترسید حرفهای قباد واقعی نبوده و عشقش به نازی لاف باشد!

 

نازنین خودش هنوز شوک کارش را رد نکرده و به یکباره می‌خواست وارد برهه جدیدی شود که اصلا با او سازگار نبود.

 

فرید رفتار عجیب دخترک برایش سنگین بود و از سوی دیگر نگران یک دانه خواهری بود که انتظار داشت در بهترین و موفق ترین جایگاه ها او را ببیند و حالا بحث یک ازدواجِ مضحک جلو آمده بود!

 

بهناز نگران بود و می‌دانست که این ازدواج بی‌دلیل نیست و نازنین قدمی کج برداشته که به یکباره میل به خانم خانه‌ شدن پیدا کرده.

 

عجیب تر از همه، سعید خان بود که این روزها آرامشی درک نشدنی را داشت!

 

 

°•

°•

 

چشمهای زمردی رنگش را به فرید دوخت که با اشتها مشغول خوردن شامی بود که از بیرون سفارش داده بودند.

– من برم بخوابم؟ کجا بخوابم راستی؟

 

فرید بدون تعلل، با سر به آغوش خودش اشاره کرد و پس از سر کشیدن لیوان دوغش، گفت:

– بغلِ آقات!

 

غزل با بی حوصلگی بینی جمع کرد و نگاهش را به بازو های برهنه‌اش دوخت.

الحق که قیافه‌ی خوبی داشت و این روزها که بخاطرِ فیلم‌هایش باشگاه می‌رفت، بهتر هم شده بود.

 

فرید با لذت لبخند زد.

– خوشت اومد… نه؟

 

چشمهایش را با حالتی بامزه تنگ کرده و خندید.

– خوشم نیومده! خوابم میاد، همین.

 

– خب میخواستم ببرمت بیرون بگردیم. خوابت میاد فردا میریم.

 

سپس از جایش بلند شد و دستی به ته ریشش کشید.

– فرهام خوابید؟

 

– اهوم. همش خواب بود امروز بچه!

 

فرید به سوی دخترک رفت و روی زمین نشست.

دستهایش را روی پای دخترش گذاشت و خیره به چشمهایش لب زد.

– چشات خماره خواب شدن توهم. مریض نشده باشین شماها!

 

دخترک لبخندی زده‌ و ابرو بالا داد.

– آدم این هوا رو ببینه که مریضی یادش میره…من کلا وقتی دو سه ساعت توی ماشین بمونم سر درد می‌گیرم.

 

فرید دستش را به آرامی و نوازش گونه به رانهای غزل کشید و کمی در جایش صاف نشست.

– پاشو بریم توی حیاط یکم قدم بزنیم.

 

– آخه فرهام تنها بمونه تو خونه!

 

#پارت‌دویست‌وچهل‌ودو

 

فرید شانه بالا انداخت.

– قبلش بهش سر میزنم. همش نیم ساعت که حال و هوامون عوض بشه. اومدیم سفر از صبح خونه موندیم!

 

دخترک به آرامی خندید و دستش را روی دستهای فرید گذاشت تا نوازشش را متوقف کند.

– اومدیم سفر که بخوابیم. ولی کل روز شما بودی که مشغول کار بودی و مدام تلفنی صحبت می‌کردی! منم تنهایی جایی و نمی‌دونستم برم.

 

پوف کشید و ادامه داد.

– کل حیاط و صدبار وجب کردم! دیگه حوصله ندارم.

 

صدای گریه‌ی فرهام نظر هردو را جلب کرد و غزل سریع بلند شد.

– بیدار شد.

 

مرد فاصله گرفت تا راحت تر رد شود.

قبل از اینکه غزل به بالای پله ها برسد، فرید داد زد.

– نخوابونش، بچه رو آماده کن بریم بیرون. خودتم یه چیزی بپوش.

 

غزل تنها سری تکان داد.

تمام فکر و ذکرش پیشِ نازنین بود و این مسافرت برخلاف تصورش هیچ تغییری در حالش ایجاد نکرده بود.

حسِ عذاب وجدانی که بر گردنش سنگینی میکرد با هیچ چیزی از یاد نمی‌رفت و مدام در دل دعا می‌کرد که همه چیز به بهترین نحو تا آخر جلو برود.

 

اما خودش هم به خوبی می‌دانست هیچ وقت قرار نیست این راز سر بسته بماند و بالاخره روزی برملا میشود!

 

تنها امیدوار بود که عشق قباد به نازنین واقعی باشد و حداقل این میان دلِ نازنین قربانی نشود.

 

به اتاق طبقه بالا رفت که در آن فرهام را خوابانده بود.

 

یک اتاق بزرگ با تخت سفید دو نفره و یک میز آرایش بود.

پنجره بزرگی رو به حیاط پشتی داشت که موجب دلنشین تر شدن اتاق شده بود و فضا را نیمه روشن کرده بود.

 

– بابا!

 

صدای کودکانه‌اش موجب شد لبخند بزند و برق اتاق را روشن کرد.

 

به آرامی سوی فرهام رفت که در جایش نشسته بود.

– بیا ببینمت عسلِ من!

 

فرهام را در آغوش گرفت و بوسه بر سرش زد.

– لباس تو که خوبه، بیا ببرمت پیش بابات تا منم آماده بشم.

 

با قدم‌های آرام فرهام را از اتاق بیرون برد.

بالای پله ها ناخودآگاه با شنیدن صدای بلند فرید، چند ثانیه توقف کرد.

– چی شد یعنی؟ این دختره‌ی بی عقل میخواد توی این سن کم ازدواج کنه که چی بشه؟!

 

 

به آرامی پایین رفت و با دیدن صورت خشمگین و قرمز شده‌ی‌ فرید، لبش را گزید.

فرید که توجهی به اطرافش نداشت، هیستیریک قهقهه زد.

– دِ آخه من می‌دونم این یه غلطی کرده که میخواد با همچین آدمی بره زیر یه سقف!

 

 

چرا همه می‌دانستند کاسه‌ای زیر نیم کاسه است و نازنین برای جمع کردن آبرویش میخواهد ازدواج کند؟!

 

چرا هیچکس این عشق را باور نمی‌کرد و می‌دانستند همه چیز به ظاهر واقعی است و فتنه‌ها در زیرش پنهان شده!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

رفتار نازنین تابلو بوده دیگه همه فهمیدن یه مرگیش هست ممنون قاصدک جان

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x