فرید موهای ریخته روی صورتش را کنار زده و با مهربانی گفت:
– پاشو ببینم.
با اعتراض و غرغر در جایش نشست و نگاهش اخمو شد.
خمیازه کشیده و ناله کرد.
– خوابم میاد فرید!
مرد بدون توجه دست زیر بغلش گذاشته و بلنش کرد. گرمی تنش به فرید رسید و با ناراحتی سری چپ و راست کرد.
غزل که دوباره اعتراض کرد، مرد با خشم لب زد.
– داری میسوزی زندگیم! چشاتو باز کن ببین دارم چکار میکنم محض رضای خدا غزل…
با اخم و ناراحتی چشم گشود و اندکی راه رفتنش درست شد.
فرید او را در حمام انداخت و با عجله دوش آب را باز کرد.
با ریختن آب روی سرش، چشمهایش درشت شده و نفسش به یکباره رفت. متعجب به فرید نگاه کرده و از جایش بلند شد. شیر آب را بسته و مانند موش آب کشیده، ایستاد.
با اخم ضربهای به بازویش زده و درحالی که بیرون میرفت، غر زد.
– حداقل لباسم و در میآوردی!
وارد اتاق شده و شروع کرد به در آوردن لباسهایش. فرید هم دنبالش بیرون آمده و با نگرانی گفت:
– بهتری غزل؟
موهایش را جمع کرده و درحالی که آبش را میگرفت، جوابگو شد.
– من خواب بودم فرید، مگه میدونم چطوری بودم؟ الان اصلا خوب نیستم. دارم یخ میزنم.
مرد جلو رفت و کمک کرد که برهنه شود.
قفل سوتینش را باز کرده و با اعتراض زمزمه کرد.
– چرا با سوتین میخوابی روانی؟
شانه بالا انداخت و به سمت تخت رفت.
– دوس دارم.
ملافه را دور خودش پیچید و منتظر به فرید خیره شد.
مرد سری تکان داد و به سمت کمد رفت.
تاپ و شلوارکی که تازگی برایش خریده بود را با لبخند برداشت و به سمتش برگشت.
– اینارو بپوش ببینم تو تنت.
غزا اما با اخم نگاهش کرده و دلخور لب برچید.
– این چه وضع درمان کردنه؟ نمیگی سکته میکنم یهویی تو خواب منو میندازی زیر آب سرد!
فرید جوابی نداد و به آرامی روی صورتش خم شد. لبش را روی پیشانیش گذاشت و چند ثانیه مکث کرد.
با رضایت لبخندی زد.
– فعلا یکم بهتری… لباس بپوش و بخواب، من بیدارم.
سپس به سمت در رفت. غزل که متوجه شد امشب زیاد تند بخورد کرده و فرید دلخور است، نفسش را یک ضرب بیرون داد و صدایش زد.
– فرید! میخوای تنهام بذاری؟
برگشت و خیره به چشمهای معصوم دخترک، لبخند زورکیش را تکرار کرد.
– غزل واقعا کشش اینهمه غرغر شنیدن و ندارم! داشتی آتیش میگرفتی، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود! الان بدهکار شدم؟
لبش پایینش را بیشتر جلو داده و چشمهایش را خواهشمند کرد. مرد دستی به چشمهایش کشید و با خستگی به سمتش رفت.
– داری اذیتم میکنی و من انقدر آدم صبوری نیستم غزل! دوس دارم درک کنم و با حوصله جوابتو بدم، اما ذهنم آشفته است و نمیتونم کنترل کنم خودمو… میشه یکم هم تو درک کنی و کمتر بهونه بگیری؟ این حاملگی پدر منو در آورده دختر، از بس لوس و دل نازک شدی تو!
غزل نفسش را با ناراحتی و آه مانند بیرون داد و زیر لب به آرامی گفت:
– یعنی از حاملگی من اذیت میشی و خوشحال نیستی؟!
چشمهای مرد درشت شد و شلیک خندهی غزل به هوا رفت. دستش را به حالت تسلیم بالا برده و با شیطنت لب زد.
– شوخی کردم جون تو!
فرید سری با تأسف چپ و راست کرده و اندکی نزدیکش شد.
– تبت بهتر شد وروجکِ روانی؟
دخترک لبش را جلو داد و با حالتی بچگانه جواب داد.
– خودتی روانی!
دست دور کمر برهنهاش انداخت و غزل را روی سینهی خودش کشید. با حس خاصی بوسه بر گردنش زد.
– تا دو دقیقه پیش میخواستم خفهت کنم، الان چرا میخوامتا خود صبح ببوسمت؟
غزل با حالتی بامزه بینی چین داد.
– تا صبح؟ خسته میشیم. وای فرید بغلت گرمه حالم بد میشه!
فرید چشمهایش از حالت خنده خارج شده و رنگ کلافگی گرفت.
خندهی خستهای کرده و عاجز شد.
– میخوای باز شروع کنی دختر؟
چشمکی زده و سری چپ و راست کرد. روی مرد خودش را بالا کشیده و لبش را به لبش چسباند.
مانند خودش به آرامی لبش را نوازش وار تا گردنش کشید و دم گوشش زمزمه کرد.
– دلم نمیاد بیشتر اذیتت کنم… اجازه میدم تا صبح در آرامش باشی!
فرید هم با زرنگی دستش را روی تن برهنهی دختر به حرکت در آورده و با نوازش های وسوسه کننده، تنش را به بازی گرفت.
چشمهای غزل که روی هم افتاد و دمای بدنش بالا رفت، لبخند فرید کش آمده و اینبار او سرش را جلو برد.
به نرمی لب زیرینش را به دهان برده و کوتاه مک زد.
– فکر میکنی فقط یه روش دارم واسه تشنه کردنت؟
سپس دستش پایین رفته و انگشت های کشیدهاش را روی مهره کمرش، به آرامی تا پایین برد.
– فرید!
مرد لبش را نرم بوسید و سپس پاسخ داد.
– جانِ فرید؟
فاصله گرفته و با نارضایتی لب جنباند.
– صبح میریم دکتر!
لبخندی زده و سر تکان داد.
– دکتر چه ربطی داره به بغل کردن؟
خودش را کنار کشیده و سریع تاپ را تنش کرد. بدون توجه به حسهای بیدار شدهاش، با همان عجله شلوارک را هم تن زد و دوباره کنار فرید دراز کشید.
– بخوابیم.
فرید قهقهه زده و کمرش را از پشت محکم گرفت.
– پدرسوخته خودت شروع میکنی میخوای فرار کنی؟
لبش را گزید و درحالی که سعی داشت خندهاش را کنترل کند، تند تند سری تکان داد.
فرید زبانش را به لالهی گوشش کشید و با نفس نفس زدن، پچ زد.
– فکر میکنی انقدر راحته؟ آتیش به پا کنی و خودت و بکشی کنار؟
با شیطنت از گوشهی چشم نگاهش کرده و گفت:
– من مریضم… دلت میاد اذیتم کنی؟
دست فرید داخل تاپ رفته و شروع کرد به آرامی سینه هایش را به بازی گرفتن و بدون توجه به حرفش، لبهایش دوباره به جان گردنش افتادند.
آب دهان قورت دادن غزل را حس و دست دیگرش را روی ران دخترک نوازش وار بالا و پایین کرد.
– فرید!
کلافگیش مشهود بود و همین بیشتر فرید را سر کیف آورده و جواب دادم.
– نمیخوای؟
درمانده و ناراحت لب زد.
– خب شاید واسه بچه خوب نباشه آخه!
دستش که درون تاپ بود را با فشار بیشتری به حرکت در آورد و بوسه بر سر شانهی غزل زد.
– کاری نمیکنم که… نکنه تو دلت میخواد کاری کنم؟ یا بعداً نمیتونی نصفه نیمه کنار بکشی!؟
دستش را روی دست فرید گذاشت و مرد به آرامی دستش را بیرون آورد.
غزل نفسی عمیق کشیده و به سمتش چرخید.
صورتش را جلو برده و بوسهی آرامی بر لب مرد نشاند.
– همیشه تو ور بری با من؟
ابرو های فرید با تعجب بالا پریدند و لبخندی معنادار گوشهی لبش نشست.
– مگه توهم بلدی خانم خانما؟
چشمهایش را تنگ کرده و با اعتماد به نفس نشست.
– شاید بلد باشم! برق و خاموش میکنی؟
فرید سری تکان داد و به سمت کلید برق رفت.
زمانی که برق را خاموش کرد و برگشت، خواست پیراهنش را در بیاورد، که غزل سریع لب زد.
– دست نزن!
آخری بود یا بازم پارت هست قاصدکی؟