#پارتهفتادوسه
فرید با لبخند از جایش بلند شد.
– ممنونم ازت… من برم کمکم، توهم خستهای!
فرناز خمیازه کشید.
– میخوام بگم نیستم، اما خمیازه که امون نمیده..
فرید قهقهه زد و بوسهای روی گونهی دخترک نشاند.
– برو داخل و استراحت کن، خودم میرم. شب بخیر..
فرناز پلک طولانی زد.
– خسته نباشی قربونت برم. شبت بخیر..
فرید همینکه از آنجا بیرون رفت، شمارهی تارا را گرفت.
بهتر بود از فرصت نبودن غزل استفاده کند و امشب را پیش تارا بماند!
°•
°•°•°•°•°•°•°•
دستی به صورت فرید کشید و زمزمه کرد.
– این دختر تورو دوست داره؟
گلویی صاف کرد و سر چپ و راست کرد.
– کیو میگی؟ غزل!؟
پاکت سیگارش را برداشت و تارا همانگونه که بازویش را نوازش میکرد، به آرامی پاسخ داد.
– اوهم.. اون روز که اومدم خونه شما، اینطوری حس کردم.
با اخم نگاهش کرد.
– تو کِی اومده بودی خونهی ما؟
– همون روزی که مریض بودی، فرناز کار داشت، یه سری برگهی دیالوگ و فلان داد دستم من بیارم برات… آوردم گفتن خوابی، غزل ازم گرفت.
– کسی چیزی نگفته بود.
سیگارش را آتش زد و عمیق پک گرفت.
– فرید…
چشمهای خمار از خوابش را به سختی باز گذاشت و به صورت دخترک خیره شد.
– چیه؟
تارا در جایش نشست.
– بابام گفت آخر هفتهی بعد میان… چطوری همو ببینیم بعدش؟
شانه بالا انداخت و با بیخیالی جواب داد.
– خب ذاتا نمیخوان که تا قیام قیامت بمونن، فوقش یک هفته اینجا باشن! همو نمیبینیم.
با ناراحتی لبش را چین داد.
– میخوان یکی دو ماه بمونن… خونه نمیگیری؟
فرید قهقهه زد و چشمهایش را بهم فشار داد.
– بذار با آرامش این سیگار و بکشم و بخوابم دختر… ولمون کن نصفِ شبی!
#پارتهفتادوچهار
تارا با همان صورت گرفته و مخمور در دلخوری، دراز کشید.
– میخوای نیای پیشم؟ فرید..
همانگونه که چشم بسته بود و سیگارش را میکشید، نامفهوم پاسخ داد.
– هوم؟
دخترک گلویی صاف کرد تا ناراحتی و بغضش عیان نشود.
– تو…یعنی این زنت، هیچ باهاش رابطه نداشتی؟
با حرص سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد.
چشمهایش قرمز شد و خفه زمزمه کرد.
– توی زندگی شخصی من دخالت نکن تارا، این عزت و احترام و خراب نکن. من چرا با اون دختره دهاتی رابطه داشته باشم!؟ یکبار برای همیشه اینو فرو کن توی کلهی پوکت، غزل فقط اومده که پسر من بزرگ کنه و ازش مراقبت کنه.
تارا سکوت کرد و فرید پشت به او چشم بسته و بدون هیچ فکر و خیالی، کم کم چشمهایش به خواب رفتند.
حدودا ده دقیقه بعد، صدای پیامک موبایل فرید بلند شد.
تارا لبش را گزید و به آرامی موبایل را از روی پا تختی برداشت.
بدون اینکه موبایل را باز کند، پیامک را خواند.
٫٫فرید خان حالتون خوبه؟ من خواب شمارو دیدم نگران شدم.٫٫
خواست موبایل را باز کرده و پیام را حذف کند، اما وقتی دید پسورد دارد، با عصبانیت موبایل را سر جایش گذاشت.
از تخت پایین رفت و شروع کرد در خانه قدم زدن.
حس بدی به غزل داشت و برای اولین بار بعد از مدتها، ترس از دست دادن فرید را داشت!
°•
°•°•°•°•°•°•°
بشقاب را مقابلش گذاشت و با ناراحتی زمزمه کرد.
– چرا چیزی نمیخوری دخترم؟
لبخند کوتاهی بر لبانش گسترده شد.
– حس بدی دارم زن عمو… دلم مدام شور میزنه.. نکنه چیزی شده که جواب ندادن؟!
پروین چشمک زد.
– خیر باشه غزل خانم، نگران فرید شدی؟
غزل با اخم برخاست.
– نگران فرهام شدم زن عمو، فرهام. اون بچه هر روز توی بغل من بیدار میشه و لیل و نهار باید ازش مراقبت کنم. عجیبه نگرانش بشم؟ ذاتا بچه خوشگله، زود به زود چشم میخوره، مریضه میشه.
زیر لب ادامه داد.
– دیشب هم پیش مادرش بوده!
پروین شانه بالا انداخت و شروع کرد جمع کردن سفره صبحانه.
نگاهی به غزل انداخت و لبخند زد. خوب بود که به زندگی با مولایی ها عادت کرده بود!
#پارتهفتادوپنج
تمام روز را منتظر خبری از فرید بود و چشمش به موبایل خشک شده بود.
دست کسی را روی پایش حس کرد و به سوی آزیتا برگشت.
لبخند زد.
– جانم؟
آزیتا چشمکی به پروین زد و دم گوش غزل زمزمه کرد.
– دلتنگ آقاتون شدی که همش چشم به تلفن دوختی؟
غزل زبانی بر لبش کشید و میام جمع چشم چرخاند.
نگاه همه با لبخندی معنا دار به غزل بود.
تک خندهای کرد.
– چیز… یعنی..فرهام، فرهام یکم مریض بود. نگرانشم.
زن پیری که بالای مجلس نشسته بود، زمزمه کرد.
– هنوزم شرم و حیا شو داره، ماشاالله… خوش اقبال باشی دخترم، دلتنگ شوهرتم بشی عیب نیست که!
تنها با خجالت لبخندی زد و از جایش بلند شد.
رو به زن عمویش زمزمه کرد.
– من میوه بیارم.
به آشپزخانه رفت و آزیتا هم دنبالش روانه شد.
آزیتا لب زد.
– گوشیت و بیارم برات؟
به دنبال حرفش قهقهه زد و غزل هم سری با خنده چپ و راست کرد.
– نمیخوام دختر… جای این حرفا کمک کن میوه بشورم. دستم و صبح بریدم!
به بازویش شانه زد.
– حواس نمونده برات خواهر!
به حرفهای پر طعنه و منظور دار دخترک جوابی نداد و مشغول کارش شد.
امشب باید غفور او را به خانه میبرد اما گفت که کار دارد.
این بی قراری و نگرانی غزل هم به هیچ عنوان تمامی نداشت!
°•
°•°•°•°•°•°•°•
بعد از شام، نگاهی به عمویش انداخت و رو به زن عمویش لب زد.
– نمیخواد بعد از سه روز منو ببره خونه؟
پروین بازویش را نیشگون گرفت.
– نمیدونم باز چشه، اما میخواد بیشتر بمونی… گفت یک شب، حالا سه شب شده و هرچی هم میپرسم، عصبی میشه!
#پارتهفتادوشش
غزل با ناراحتی به موبایلش اشاره کرد.
– زن عمو دو روزه آنتن هم رفته! من دارم دیوونه میشم آخه…
پروین با ناراحتی فنجان چاییش را برداشت و طبق عادت، فقط شانه بالا انداخت.
صدای ترمز ماشینی جلوی در خانه بلند شد و غفور با طعنهرو به غزل، لب زد.
– انگار یادشون افتاد یه عروسی دارن! پروین تو درو باز کن، غزل بشین.
به ناچار غزل نشست و شروع کرد با گوشهی روسریش بازی کردن.
به دقیقه نرسیده، صدای برخورد در هال با دیوار بلند شد و به دنبالش صدای عصبی و ولوم بالای فرید بود که در خانه طنین انداخت.
– غزل بلند شد.
غفور پا روی پا انداخت.
– علیک سلام داماد!
فرید با اخم جلو رفت و دست غزل را گرفت.
همانگونه خشمگین جوابِ غفور را داد.
– که سلامی چه علیکی! زن منو چند شبه آوردی اینجا و گوشیش هم خاموشه… سلامم بکنم غفور آقا؟
غفور لبخند زد.
– خونهی پدریش بوده، این نگرانی داره؟
– وقتی شما میگی یک شب بعدش میارمش خونه، معلومه که داره… غزل آماده شو سریع!
غزل نگاهی به زن عمویش انداخت و پروین با پلک طولانی تایید کرد.
سریع به سوی اتاقش رفت و غفور همانگونه که نشسته بود، لبخندی نثار فرید کرد.
– شنیدیم که با زنای دیگه ارتباط داری، گفتم دخترم اینجا بمونه بهتره… الانم روی حرفم هستم. غزل با شما جایی نمیاد فرید خان.
فرید پوزخند زد و از همان جایی که غزل رفته بود، رفت و بدون در زدن، داخل اتاق شد.
غزل هین کشید و مانتویش را روی سینه های برهنهاش گرفت.
غفور هم خواست وارد اتاق شود که فرید داد زد.
– زنم داره لباس میپوشه.
غفور پشت در منتظر ماند و فرید با عصبانیت به غزل نزدیک شد.
– تو وقتی از همه زندگی من خبر داشتی، چرا موندی اینجا؟
– مگه من میتونستم تنهایی برگردم!؟
– نه. به من خبر میدادی، اینم نمیتونستی؟!
سرش را به گریبان برد و با بغض زمزمه کرد.
– پیامک زدم. جواب ندادین.
فرید خان طلبکارم هست