تاج الملوک دوست داشت گردن افسون را بشکند.
با نگاه تند و تیزش روی صورت آرام و محکم افسون، سعی کرد آرام باشد ولی کنایه زد…
-بسیار خب شنیدم دوقلو دارین اگر اینم موجب آزردگی خاطر پاشا نمیشه دوست دارم ببینمشون…!
افسون با تبسمی سری تکان داد.
-حتما خانوم بزرگ ولی الان خوابیدن….!
زن دیگر در مرز انفجار بود که با شنیدن صدایی سمت مخالفش چرخید…!
-به به تاج الملوک خانوم…. راه گم کردین…؟!
زن فاخرانه لبخند زد.
-به به پاشاخان چه سعادتی…. خیلی وقته منتظر دیدارتونیم…!
پاشا آمد و کنار افسون نشست…
نامحسوس خودش را به دخترک چسباند اما از نگاه تاج الملوک دور نماند.
-شرکت بودم یه جلسه مهم داشتم… خیلی خوش اومدین…!
سپس سمت آذر چرخید و کمی خوش و بش کرد که تاج الملوک گفت: از آخرین باری که هم دیگه رو دیدیم خیلی وقته گذشته تقریبا برمیگرده به پونزده سال پیش…!
فک پاشا روی هم قفل شد.
منظور زن برمی گشت به مرگ پدر و مادرش…!
دست مشت کرد و ان را پشت کمر افسون پنهان کرد…
مثل همیشه مهارت بالایش در خونسرد نشان دادن باعث می شد تا طرف مقابل پی به احساساتش نبرد…
هیچ چیز از صورتش خوانده نمیشد.
خیلی رک گفت: و چی باعث شده شما بعد از پونزده سال به اینجا بیاین…؟!
آذر جاخورد و تاج الملوک ماتش برد.
افسون اما جلوی لبخندش را گرفت.
گفته بود از خط قرمز پاشا رد نشوند ولی کو گوش شنوا…!
#پست۷۴۵
آذر کمی توی جایش تکان خورد و لحظه ای نمی دانست چه بگوید…
تاج الملوک اخم کرد.
-من به دعوت آذر اینجام و انگار از اومدن من راضی نیستین نه خودت نه زنت…!
پاشا جواب داد.
-این چه حرفیه خانوم بزرگ فقط کنجکاو شدم، همین… بهم حق نمیدین…؟!
زن آرام گرفت.
پشت چشمی کشید.
-حق میدم اما منم خواستم چندبار بیام بهت سر بزنم ولی نشد جون تو دنبال کار خودت بودی…!
ابروی پاشا بالا رفت.
او دنبال کار خودش بود مثل الان…. ولی تاج الملوک از کجا می دانست…!
قیافه متعجبی به خود گرفت.
-خوبه خانوم بزرگ با اینکه من بی معرفت بودم ولی شما انگار بدجور هوای منو داشتین…؟!
آذر ساده لوحانه پر محبت نگاه زن کرد و رو به پاشا گفت: همیشه حال و احوالت رو از من می پرسید…!
پس این هم مشخص شد یکی از منابع خبری اش آذر بوده…!
تاج الملوک غبغبی به صورتش انداخت.
-نمی تونستم بی خیالتون باشم…!
پاشا سعی کرد آرام باشد.
داشت عصبانی می شد.
این زن دنبال چیزی ود که برایش منفعت زیادی داشت اما چی می توانست آنقدر مهم باشد…؟!
خدمتکار آمد و وسایل پذیرایی را روی میز چید و رفت.
پاشا نگاه پرنفوذ و عمیقی به زن انداخت و سختش بود که حرف بزند ولی افسون پیش دستی کرد و دست روی دستش گذاشت…
زیرکانه ابتدا نگاهی به پاشا و سپس تاج الملوک کرد:
-خانوم بزرگ عمیقا متاسفم به خاطر اتفاقی که افتاده اما حق بدین که پاشا اون وقتا تو حال خودش نبوده…! در عوضش می تونین جبران مافات کنین…! اینجا خونه شماست…!
پاشا حیرت زده به دلبرکش خیره و هزار بار در دل تحسینش کرد.
با سیاست و زیرکانه کاری کرد که تاج الملوک زیر نظرش قرار بگیرد…!
این دخترک مو فرفری ریزه میزه کی آنقدر بزرگ شده بود که اینگونه تعقل و رفتار کند…؟!
حتی افسون با آوردن دوقلوها و چشمان برق زده تاج الملوک کار را بیشتر از آنچه که فکر می کرد راحت کرد…
حال می توانست نقشه خودش را بچیند و وارد عمل شود…
-بالاخره موفق شدی…؟!
پاشا یک وری نگاهش کرد.
-من کاری نکردم، همه رو افسون انجام داد…!
دهان بابک باز ماند.
-مگه افسون می دونه…؟!
پاشا خندید.
-بهش گفتم و با این کارش فهمیدم درست ترین کار ممکن رو هم انجام دادم…!
بابک ناباور خندید.
-بهش نمیاد…!
پاشا سری به تایید تکان داد.
-نمیاد ولی جوری با سیاست و مسلط حرف زد که حتی منم قانع شدم…!
-از تاج الملوک تونستی چیزی بفهمی…؟!
-یه سری حرفاش باعث شد خودش رو لو بده اما جمعش کرد و به اسم دلسوزی پایان داد.
بابک چشم باریک کرد.
-خب حالا قراره از کجا شروع کنیم…؟!
پاشا خیره بهش لب زد.
-ما شروع نمی کنیم، اونا شروع می کنن و ما تموم می کنیم…!
#پست۷۴۷
بایک برگه ای از جیب کتش بیرون کشید و سمت پاشا گرفت.
-بگیر بخون…!
پاشا برگه را گرفت.
-این چیه…؟!
بابک دست توی جیب فرو برد.
-یه سرنخ از کاووس…!
*
افسون نگاه بدی به بهار کرد که بعد از مدت ها آمده بود تا بهش سر بزند.
-گمشو برو همونجایی که بودی…!
نیش تارا باز شد که افسون خانومانه بودنی که پاشا ازش انتظار داشت را کنار گذاشت و دمپایی اش را سمت او پرتاب کرد که درست توی شانه اش خورد و جیغش بلند شد…
-بیشعور کوتوله چرا منو میزنی…؟!
افسون حرصی بهش نگاه کرد.
-کوتوله و مرض گوساله… تو هم دهنت و ببند تا بدتر نزدمت…!
تارا شانه اش را مالید و شاکی گفت.
-کاه و یونجت زیادی شده…؟!
بهار جواب داد.
-نه فکر کنم دیشب ارضا نشده سگ شده…!
افسون چشمانش درشت شد.
-بهار بیشعور خفه میشی یا بیام خفت کنم…!
تارا چشمکی زد.
-جوووون برای پاشا جونتم اینجوری حرص می خوری که بیا منو بکن…!
دود از از افسون بلند شد اما سعی کرد آرام باشد تا نقطه ضعف دست دوستانش ندهد.
-نخیر انگار تو اینجوری آویزون کامران جونت میشی برای سکس…!
تارا خودش را جلو کشید.
-من لخت میشم واسش…!
بهار قهقهه زد.
-رد دادی تارا…!
افسون سمتش برگشت.
– بمیرم برات که خودت مریم مقدسی…!
بهار چشمانش برق زد.
-من خیلی شیک و مجلسی دادمش و به لطف پاشاجونت اومد خواستگاری…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 78
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.