خواست بی خیال شود و محل ندهد اما ان کسی که پشت خط بود بی خیال نمی شد…
نگاه افسون کرد که دخترک ابرو بالا انداخت و با ناز اشاره ای به موبایلش کرد.
-دست بردار نیست خرمگسه انگار….!!!
مرد اخم کرد.
-انگار بدت نیومده بود…؟!
افسون خودش را به پاشا چسباند و با لوندی تمام بوسه ای زیر گلویش مهر کرد.
-برعکس خواستم استقبال بی نظیری کنم ولی…
اشاره ای به پشت سرش کرد و ادامه داد.
-ولی ول کنت نیست، انگار کار مهمی داره…!
پاشا بوسه ای روی لبش زد و قدمی عقب رفت…
سمت موبایلش رفت و با دیدن شماره بابک تماس را وصل کرد.
-بگو بابک…؟!
بابک عصبانی بود.
-کجایی دو ساعته دارم اینجا خودمو جر میدم…؟!
-حرفت و بزن…!
بابک نفسی گرفت.
-کاووس رو پیداش نکردیم… آدرسه برای رد گم کردنی بود که وقت بخرن برای فرار…!
اخم های پاشا بهم نزدیک شد.
حالا بیشتر بوی خطر را احساس می کرد.
عصبانی شد و نفس هایش سخت تر…!
-کمال مغر نیومد، خلاصش کن…!
بابک کمی مکث کرد و توی چشم های ترسیده کمال خیره شد.
رنگ از رخ زخمی کمال پریده بود.
پوزخند زد.
-پاشا به نظرم خودت بیای قشنگتر میشه…!
#پست۶۶٠
پاشا آرام از گوشه چشم نگاهی به صورت کنجکاو دخترک کرد و لبش یک وری شد.
موش فضول…!
-یکم ازش استقبال کنین منم میام.
تماس را قطع کرد و سمت دخترک چرخید.
افسون نتوانست ساکت بماند.
-اتفاقی افتاده…؟!
پاشا ابرویی بالا انداخت و نگاهی از بالا تا پایینش کرد که توی ان پیراهن گل گلی بی نظیر و خواستنی شده بود.
-نه چه اتفاقی…؟!
دخترک شانه بالا انداخت.
-نمی دونم یه لحظه عصبانی شدی دلم آشوب شد…!
سمتش قدم تند کرد و روی سرش را بوسید.
-هیچ اتفاقی نمی افته… من مراقب تو و بچه هامون هستم… حالا هم بهتره به جای نگرانی بری به دوقلوها برسی…!
افسون با تردید نگاه پاشا کرد و سمت اتاق کار که حال برای بچه ها شده بود، راه افتاد.
پاشا هم معطل نکرد، آماده شد و خیلی سریع رفت.
****
-چرا دروغ گفتی…؟!
کمال از ترس به تته پته افتاده بود.
اصلا نمی توانست حرف بزند.
یا چه داشت بگوید وقتی کاووس او را هم پشت سر گذاشته بود…
-م… من… م… من… د… رو…. غ….. ن… نگ… ف… تم…!!!
پاشا بدون هیچ حرفی فقط نگاهش کرد و بعد بدون هیچ رحمی به پای زخمی اش باز شلیک کرد که نعره اش هوا رفت…
#پست۶۶۱
بابک با بهت سمت پاشا چرخید…
-چرا زدی…؟!
نگاه بی تفاوتش روی کمال و پرپرزدن هایش می چرخید.
-چون هیچی نمی دونه… کاووس حتی برادرش رو هم به بازی گرفته اما…
کمال بی حال و با ترس نگاه پاشا کرد.
کم کسی نبود این مردی که حال داشت با چشمان خودش باهوش بودنش را می دید و صد البته بی رحم بودنش را…
بابک چشم باریک کرد.
-مگه نگفتی کمال میدونه…؟!
پاشا نگاه ترسناکی به کمال انداخت که تیره کمر مرد لرزید.
-می تونه کمکمون کنه اما خودش هم قربانی برادرش شده و می تونه اینجوری انتقامش رو هم از برادرش بگیره….!
کمال نمی خواست باور کند اما حق با پاشا بود.
توان حرف زدن نداشت که از بی حالی نتوانست چشم نگه دارد و بیهوش شد…
بابک نگاهی به کمال کرد.
-چیکارش کنیم…؟!
پاشا از کمال نگاه گرفت و از انبار خارج شد.
بابک به دنبالش رفت.
-به نریمان زنگ بزنم…؟!
پاشا ایستاد.
سمت بابک چرخید.
-سعی کن تا زنده هست آدرس جاهایی که می تونه کاووس اونجا پناه بگیره رو از زیر زیونش بیرون بکش….
-همکاری نکرد جی…؟!
-خلاصش کن…!
-اگه همکاری کرد چی…؟!
-اگه همکاری کرد، تنها لطفی که در حقش می تونی بکنی، زودتر خلاصش کنی که کمتر زجر بکشه…!
#پست۶۶۲
تارا با ذوق نگاه افرا کرد.
-وای خدا اینا چرا روز به روز دارن خوشگلتر میشن… وای خدا چشماشو… میگن چشم طرف سگ داره برای همینه…!
افسون اخم کرد.
-هی تارا مراقب حرف زدنت باشیا…!
تارا انگشت فاکش را بالا آورد.
-بیا ننه تا دیروز خودش رو به زور تحمل می کردی حالا یکی شکم زاییده دوتا درومدن برای من ادای مامانای نمونه رو درمیاره…!
افسون هم خنده اش گرفته بود هم می خواست تشر بزند که بهار زودتر گفت: تازه ندیدی تارا جوری داره برنامه های آموزشی رو می بینه انگار می خواد مسابقه شرکت کنه…!
تارا ابرو بالا امداخت.
-لابد رفته سرچ کرده چطور یک مادر نمونه باشیم…!
بهار نگاهی به افسون کرد که از حرص سرخ شده بود…
نیشش را باز کرد.
دیده بود افسون به دنبال چه چیز می گردد…!
-رفته سرچ کرده طریقه بستن مای بی بی برای نوزاد…!!!
تارا چشم درشت کرد که بهار از خنده ریسه رفت و پشت بندش قهقهه تارا هم هوا رفت.
افسون لب برچید.
-خب بلد نیستیم…. دیروز پاشا توسط آرشا شاش بارون شد و امروز افرا منو خیس کرد….!
بهار میان خنده بهت زده گفت: دروغ نگو… پاشا چرا باید شاش بارون میشد…؟!
افسون لب گزید که تارا دنباله حرف بهار را گرفت.
-نگو که پاشا با اون قد و هیکل نشسته پوشک عوض کنه….؟!