خورشید خندید :
– حالا برای اینکه آوش منو به خونخواهیِ برادرِ نخاله اش قصاص نکرده، باید ازش متشکر باشم ! … اما این از بلندی پرت شدن فرخ به قصاص کدوم کارشه ؟ … پایین انداختن پروانه جانش از پله ها ؟!
باز خندید و با ظرافت شونه ای بالا انداخت .
– البته منطقیه ! اون از پروانه جانش نمی گذره !
سلمان نفسش رو آهسته و عمیق از سینه اش خارج کرد … گفت :
– خانم … اگه سوالاتتون تموم شده من برم …
خورشید وسط حرفش پرید :
– تموم نشده سلمان ! من برای پرسیدن حال فرخ نکشوندمت اینجا … در واقع فرخ اصلاً برام مهم نیست ! … تو می دونی کی برای من بیشتر از همه توی این دنیا مهمه ! مگه نه ؟!
سلمان بدون لحظه ای تردید پاسخ داد :
– آوش خان !
خورشید کف دست هاشو بهم کوبید :
– آفرین ! آوش ! … و می دونم اون برای تو هم خیلی خیلی مهمه !
– من برای آوش خان حاضرم جونم هم فدا کنم !
لبخند رضایت نقش لب های باریک خورشید شد :
– همینو می خواستم ازت بشنوم !
سلمان پرسید :
– از من چی می خواید، خانم ؟!
خورشید خیلی صریح پاسخ داد :
– خدمات در برابر اطلاعات ! من بهت میگم احد رو کجا می تونی پیدا کنی … تو هم اون مرد رو قبل از اینکه به آوش تحویل بدی، چند دقیقه میاری پیش من !
بلاخره سلمان سر بلند کرد و نگاه دوخت به خورشید . حالتی ناباورانه و منجمد در چشم های میشی رنگش بود … گفت :
– بهم بگو خانم … پیش خودت چی فکر کردی ؟! جلوی چشم همه ی خدمتکارا منو می کشونی اتاقت … بهم پیشنهاد خیانت میدی ! … حتی یک ذره هم نمی ترسی ؟!
خورشید گفت :
– ترس ؟ از چی ؟!
نفسی گرفت و از جا برخاست … همونطوری که با قدم های آروم و با وقار به سمت سلمان می رفت، ادامه داد :
– حالا بذار من یه چیزی بهت یاد بدم سلمان ! … اگه میخوای کاری رو مخفی نگه داری… اونو جلوی چشم همه انجام بده ! مردم معمولاً به صراحتِ دیده هاشون اعتماد ندارن ! … ولی وقتی چیزی رو نصفه و نیمه ببینن، کنجکاو میشن ! میرن دنبالش تا حقیقت رو بفهمن !
سلمان کوتاه و ناباور خندید … گفت :
– پیشنهادتون رو نشنیده می گیرم و چیزی به آوش خان نمیگم !
چرخید تا اتاق رو ترک کنه … کف دست خورشید نشست روی در . سلمان پلک هاشو روی هم فشرد … .
– اینقدر گستاخ شدی که وسط حرف من میخوای بذاری بری ؟! … بگم یحیی فلکت کنه !
سلمان لب هاشو روی هم فشرد و تلاش کرد ساکت بمونه … خورشید ادامه داد :
– فکر کردی من کی هستم ؟! … من مادرِ آوشم ! هیچ کسی مثل من دوستِ آوش نیست !
سلمان تو گلویی خندید … خورشید ادامه داد :
– من هر کاری که کردم … هر کاری که می کنم به خاطر آوشه ! اگه من نبودم آوش هنوز توی اروپا سر گردون بود و اون سیاوشِ بی همه چیز اینجا جولون می داد !
– من به اربابم خیانت نمی کنم !
– می دونم ! برای همینه که ازت کمک می خوام !
سلمان پلک هاشو روی هم فشرد … و خورشید باز گفت :
– فکر کردی میخوام چیکار کنم ؟ … من هرگز دست به کاری نمی زنم که برای آوش خطرناک باشه !
– با احد چه کاری دارین ؟ …
چشم های خورشید برقی زد … به تصور اینکه سلمان رو به دامِ حرفاش انداخته ! … کف دستش رو از سطح در پایین سروند و صاف ایستاد . گفت :
– میخوام بهش پول بدم … دست دخترش رو بگیره و از اینجا ببره !
سلمان باز نیشخندی زد … خورشید گفت :
– پروانه زن خوبیه ! … ولی در شان آوش نیست ! … اونو در سطح خودش پایین میکشه !
– من کسی نیستم که توی زندگیِ اربابم دخالت کنم ! اگه آوش خان تصمیم گرفته پروانه خانم رو بخواد … من کی باشم که در موردشون نظری بدم ؟
خورشید از خشم دندان قروچه ای کرد :
– مگه همه چی به خواستنِ اونه ؟ … من پسرم رو بعد از ده سال بر نگردوندم ایران که به یک زن رعیت زاده راضی بشه ! اون باید با یکی هم سطح خودش باشه !
نفس تندی کشید و اضافه کرد :
– اصلاً به پروانه هم فکر کردی ؟ … به نظرت اون با اوش خوشبخت میشه ؟
– نمیشه ؟
– نمیشه ! اون همه ی عمرش رنج میکشه ! اگه زن آوش بشه … اگه مجبور بشه پا به پاش همه جا بره ! … توی مهمونی هایی شرکت کنه که آوش میره … با آدمایی مراوده کنه که آوش می شناسه ! … اینا از طبیعت پروانه به دوره ! … پروانه از پسش بر نمیاد ! بلد نیست ! … خسته می شه ! … بعد آوشو خسته می کنه !
در وی آی پی رمان رو تموم کردیممممم 🤩🤩🤩🤩
جهت عضویت در کانال وی آی پیمون و دریافا فایل کامل رمان ، مبلغ 42,000 تومان رو به شماره حساب زیر واریز بزنید :
6273 8111 6064 3984 💟
به نام : زنگنه 🥨
و بعد شات واریزی رو به آیدی @gooshmahiiiii ارسال کنید .
همراه با فیش واریزی حتماً اسم رمان رو ذکر کنید ❤️