زیر لب با خودش زمزمه کرد :
– داره کجا میره ؟!
یک لحظه مکث کرد … بعد با تصمیمی ناگهانی از پنجره رو برگردوند . خانم بزرگ پرسید :
– چی شده ؟
سیاوش پاسخش رو نداد . سیگار نیم سوخته اش رو با عجله توی بشقاب صبحانه رها کرد و از اتاق خارج شد .
قبل از ورود به هشتی … می تونست صدای پروانه رو بشنوه ، که انگار داشت از روی متنی می خوند :
– دو کیسه برنج شمال … چای … حبوبات شامل عدس ، نخود ، لو …
سیاوش وارد هشتی شد … .
کف زمین مقدار زیادی خوار و بار ریخته بود … پروانه هر اسمی رو که می خوند ، اطلس با دقت بین خوار و بارها رو چک می کرد . پسر جوونی هم همونجا ایستاده بود و خیره توی صورت پروانه …
خون سیاوش به جوش اومد !
زودتر از همه … پسر جوون متوجه سیاوش شد . به سرعت گفت :
– سلام عرض شد ، ارباب زاده !
و کلاه فلتِ خاکستریشو به نشان احترام از سر برداشت .
سیاوش پرسید :
– چه خبره اینجا ؟!
جلو رفت و کاغذی که بین انگشتای پروانه بود رو بیرون کشید و نگاهی به نوشته ها انداخت … پروانه به سرعت خودش رو از کنار دستِ اون عقب کشید .
اطلس سعی کرد توضیح بده :
– چیزی نیست ، سیاوش خان … برای مطبخ خوار و بار آوردن … پروانه …
سیاوش حرفش رو قطع کرد :
– هیچ کس دیگه ای توی این خراب شده نبود که بیاد اینا رو تحویل بگیره ؟ … یحیی کجاست ؟!
و کاغذ رو با تحقیر پرت کرد روی زمین …
اطلس از شدت اضطراب چنگی به دامنش زد :
– چیزی نیست که شما خودتون رو ناراحت …
اینبار سیاوش داد زد :
– یحیی کجاست ؟
– نمی دونم ! هر چی گشتم دنبالش ، پیداش نکردم !
– می دم پوستش رو بکنن … مرتیکه ی تنه لشِ مفت خور ! …
و بعد نگاه زهر دارش متوجه پسر جوون شد … پسرک از ترس رنگ باخت … سیاوش خان یقه ی پسرک رو گرفت و تنش رو محکم به دیوار کوبوند .
– بیجا کردی پا گذاشتی توی اندرونی خونه ی من !
صدای هین بلند پروانه رو پشت سرش شنید … حتی عصبانی تر شد . پسرک رو رها کرد و چرخید به سمت پروانه :
– گمشو برو اینجا واینستا !
پروانه به سرعت دوید توی حیاط و از جلوی چشماش محو شد … .
سیاوش خان باز نگاه خشمگینش رو دوخت به پسرک … خواست به سمتش بره که اطلس خودش رو وسط انداخت :
– آقا گناه داره ! تقصیر این گردن شکسته نیست ! … من که زورم نمی رسید بارها رو بیارم … یحیی هم غیب شده بود !
– کجاست این یحیی ؟!
ایندفعه عربده کشید !
عصبانی بود … خیلی خیلی عصبانی بود . تمام بدبیاری های اون چند وقت انگار مشتی شده و فرود اومده بود روی قفسه ی سینه اش … نفس نداشت ! می خواست داد بزنه ! دعوا راه بندازه … گرد و خاک به پا کنه !
با قدم های تند و تیز از هشتی بیرون رفت … قسم می خورد اگه یحیی رو گیر بیاره ، اونو شلاق بزنه ! پیرمردِ خرفتِ به درد نخور !
توی حیاط سنگی همه جمع شده بودند … هاله و آهو و خورشید … و دو سه نفری از خدمتکارها … . پروانه هم بود و روبروی خانم بزرگ ایستاده بود و داشت تند تند چیزی براش توضیح می داد .
تا سیاوش رو دید … رنگ از رخش رفت . جمله اش رو با خانم بزرگ نیمه تموم گذاشت و چرخید تا از پله ها پایین بره و توی باغ بدوه … سیاوش به سمت دوید و درست روی پله ی اول ، چنگ زد به موهای بلندش … .
صدای جیغ درد آلودِ پروانه ادغام شد با فریادهای پر وحشت دیگران … .
پروانه رو به سمت دیوار کشید … و شنید که هاله جیغ زد :
– سیا … چیکار می کنی ؟ چیکار می کنی ؟!
اون رو با صورت به دیوار کوبوند … و شنید که مادرش گفت :
– ولش کن سیاوش ! … خدایا … تو دیوونه شدی !
ولی کسی جرات نداشت نزدیکشون بشه … . سیاوش ، پروانه رو بدتر به دیوار فشرد … دخترک عین بید می لرزید … و لابد درد هم داشت . ولی صداش از حنجره بالا نمی اومد . فقط پلک هاش رو روی هم می فشرد … و می لرزید … و می لرزید … .
– خودتو از من پنهون می کنی … دختره ی دوزاریِ بی کس و کار ! … بعد میای جلوی چشمای این پاپتی ها …
صداش از زور خشم می لرزید … سر پروانه رو باز هم بیشتر به دیوار چسبوند … .
– غلط کردی که اومدی جلو چشم رعیت ها ! غلط کردی با این موهای …
دندوناش رو روی هم فشرد … به زبونش نچرخید که بگه ، این موهای زیبا !
در یک لحظه موهاشو رها کرد و شونه اش رو کشید عقب … پروانه رو چرخوند به سمت خودش و در حالیکه یقه ی پیراهنش بین انگشتانش بود … .
پروانه ناگهان پلک هاش رو باز کرد و خیره شد توی چشم های سیاوش خان … با اون مردمک های سیاه و لرزان و غوطه ور در اشک های نریخته … یادش نمی اومد قبلا جرات اینکه توی چشم های سیاوش خان زل بزنه رو داشته باشه . ولی حالا این کارو کرد … و اون چیزی که توی چشم هاش بود … اون نفرت عمیق و زهردارش …
تاثیر نگاهش مثل دستی قدرتمند بود که روی تخت سینه ی سیاوش نشست و اونو به عقب هل داد … سیاوش ناگهان اونو رها کرد و دو قدم به عقب رفت … .
دخترک هنوز هم چسبیده به دیوار با بدنی لرزان و گونه ای زخمی …
سیبک گلوی سیاوش بالا و پایین غلتید … گفت :
– برو ! … از جلوی چشمم گم شو !
پروانه بی معطلی از جلوی چشم هاش عبور کرد … از پله ها پایین دوید … میون درختهای باغ میوه از چشم پنهان شد … .
***