از کفر من تا دین توپارت ۵۱

4.6
(30)

 

 

 

با دوربین مستقیم ورودش و چک میکنم و چه خوش و خرم تشریفش و آورده.

ولی از دل و جراتش خوشم اومد معلومه اهل تسلیم شدن نیست پس بچرخ تا بچرخیم دخترجون.

 

میز و چیده و منتظر اومدنمه، مثل هر وقت دیگه ای پشت میز میشینم و شروع میکنم.

به نگاه های زیر زیرکی و متعجبش پوزخندی زده و بدون هیچ حرف و نگاهی از عمارت میزنم بیرون.

 

بانو رو آنتریک کردم تا با سروش یه سر برن طالقان دیدن دخترش هرچی دور و برم خلوت تر اجرایی شدن کارها راحت تر.

به شرکت که میرسم مستقیم میرم سر جلسه و تمام و فکر و ذکرم و میزارم برا سهامدارا و شرکای دور میز.

تا غروب به قدری کار سرم میریزه که به کل از خودم و حواشی غافل میشم و بالاخره ساعت هشت با عماد از کارخونه برمیگردم عمارت.

 

به محض پیاده شدن از ماشین صدای بلند دو سوپرایز ویژه ای که دیروز سفارش دادم توی محوطه میپیچه و دو تا سگ ژرمن و خوش قدو بالا با قلاده هایی که دست ترتبیت کننده شون هست جلوم به صف میشن.

بعضی وقت ها کارایی حیوانات از انسان ها مقبولتره.

 

طبق سفارش صاحبشون چند روزی طول میکشه با من اخت بشن و دستشون بیاد رئیس کیه و ازم حساب ببرن.. اصطلاحاتی که تربیت کننده شون بهم یاد داده رو از حالا به کار میبرم و با احتیاط جلو میرم و کنجکاو منو بو میکشن و دستی به سروگوششون میکشم.

 

اشاره ای به عماد میکنم تا جلوتر بیاد چینی به صورتش میده اما پشت سرم می ایسته..

از اولی که در موردش صحبت کردم با این خرید مخالف بود و اعتمادی به سگ های نگهبان نداره.

_بیا جلو باهاشون آشنا شو فردا نگیرنت شاکی بشی.

 

زیر لب غرغری میکنه و با گفتن..

_کافی چپ نگاه کنن، چاره کار یه تیر توی مغز پوکشونه.

تا دستش و جلو میاره با پارس یکی از سگا نیم متری به عقب خیز برمیداره و با خنده رو بهش کنایه وار میگم..

_انگار زبون همو خوب میفهمین.

 

با غیظ نگاه بدی بهشون میندازه..

_قراره تمام شبانه روز توی محوطه ول بچرخن؟!

بلند میشم و میرم طرف پله های ورودی..

_لازم باشه آره.. اگه تو و تیمت کارتون و درست و حسابی انجام میدادین احتیاجی به اینا نبود. پس بهتره با هم تیمی های جدیدت کنار بیای.

_ببین یه فسقل دختر چه وضعی درست کرده.. ما قراره ورودی هارو چک کنیم کسی بدون اجازه داخل نشه نه خارج!

 

 

 

جلوی در ورودی برمیگردم طرفش و تاکید وار میگم.

_فسقل؟! هم قد تو نباشه کمتر نیست..

 

از حساسیتش روی قد کمی کوتاهش خبر دارم و دست میزارم رو همون.

_در ضمن مغلطه نکن چه ورودی چه خروجی چشماتون باید شیش دونگ به اطراف باشه.

چطور یه دختر معمولی میتونه دور از چشمتون بیاد بره فکر کن یه آدم کار کشته و حرفه ای کلا نامرئی میشه.

بهت میگم گوشات و باز کن عماد نه با تو نه با هیچکس دیگه تعارف ندارم.

به بچه هات هم بگو من پول مفت ندارم به کسی بدم عاشق هیکلشونم نیستم از دم تمامشون و جایگزین میکنم.

 

داخل که میشم عماد با کمی مکث پشت سرم میاد داخل.. کیف و پالتوم و توی دست دارم و داخل سالن کسی رو نمیبینم.

_احدی کجایی؟..

صدام به قدری بلند هست که متعجب و هراسون خودش و از آشپزخونه بندازه بیرون.

 

شالش و عوض کرده و بلاخره رنگی غیر از مشکی سرش میبینم.

_بله؟

_یک ساعته اومدم تشریفت و کجا بودی؟

لب هاش و چندباری بازو بسته میکنه و در آخر میگه..

_کاری با من داشتید؟

 

اشاره ای به پالتوم میکنم..

_از دفع های بعد یادت نره ورود و خروج دم در حاضر باشی.

ابروهاش به قدری بالا رفته که رسیده به ریشه موهای ناپیداش و آهسته جلو میاد و پالتو رو میندازم روی دست هاش و میرم طبقه بالا.

صدای عماد و تیکه ایه بارش میکنه و طرفداری برا خودش نزاشته این بشر.

 

شامی که مشخصه خودش نپخته رو روی میز چیده و با نگاهی بهش میگم..

_این چیه؟

_غذا..

سری تکون میدم..

_جدی!.. طبق قانون این خونه هیچ چیز خوردنی از بیرون وارد نمیشه فقط داخل عمارت پخت و آماده میشه.

لب هاش و جمع میکنه و با تردید میگه..

_خب من فکر نمیکنم غذایی که من بپزم قابل خوردن باشه. فکر کنم قبلا هم تجربه ش و داشتید.

 

_که اینطور.. به همین راحتی!

اشاره میکنم بیا جلو و با شک و دودلی قدمی به طرفم برمیداره.

از نزدیک شدن بهم واهمه داره! خیلی خوبه.

_غذا رو تست کن..

_چیکار کنم؟

 

دندون روی هم میسابم و تکون فکم و متوجه میشه که سریع قاشقی برداشته و از سوپ روی میز کمی میچشه و لب هاش و بهم میماله و نگاهش و بهم میده.

_بقیه غذا ها رو دونه به دونه تست کن.

 

 

لحظه ای نمیگذره که متوجه حرفم میشه و چشم هاش برقی میزنه و به شدت دوست دارم نیشخند مسخره واری مهمون چهره قرمز شده اش بکنم.

با این حال بدون حرف به تمام غذا ها نوکی میزنه و با قیافه شاکی و چشم هایی که آتیش ازشون میباره عقب میکشه.

_درست شد؟ هنوز زنده ام.

 

ابرویی بالا انداخته و زمزمه میکنم..

_ متاسفانه..

گلویی صاف کرده و ادامه میدم..

_از این به بعد هر وقت میزو چیدی و غذاها از بیرون وارد شدن همین روال و داریم.

شک ندارم دوست داشت همین الان زهر دم دستش بود خودش ترتیبم و میداد.

 

تمام طول غذا به هر بهانه ای از بس کشوندمش کنار میز دیگه آخراش ترجیح داد همین کنار بایسته تا هی بره و بیاد و غذا خوردن منو تماشا کنه.

با گفتن قهوه مو بیست دقیقه دیگه میاری اتاقم، میرم بالا.

 

سری به اتاق کارم میزنم و با شنیدن صدای آسانسور از اتاق بیرون میام و اشاره میکنم بیاد داخل.

_وان حموم و پر کن.

فنجون و روی میز گذاشته نگذاشته برمیگرده طرفم و متعجب میپرسه..

_چی؟

 

کلافه از نفهمی و تکرار چند باره حرف هام با توپ پر میگم.

_مگه گوشات مشکل داره هر بار باید همه چی رو تکرار کنم یا درکت دچار اختلال شده مفهموم جملات و نمیفهمی!؟

جنبش ضعیف لب هاش میگه در حال دعا کردن برای سلامتی روح و روانم هست.

_هنوز که اینجایی؟!

 

صدای آب توی اتاق میپیچه و تا پر شدن وان داخل حمام میمونه.

قهوه رو سر میکشم و طبق معمول با درآوردن قطاری از لباس های پشت سر به طرف حمام میرم.

تکیه داده به دیوار و نگاهش داره کف و سوراخ میکنه.

متوجه حضورم میشه و با دیدن تن نیمه برهنه ام سریع چشم میدزده و با بیشترین فاصله از کنارم بیرون میره.

 

میخوام صداش کرده و با نگه داشتنش تو حموم اذیتش کنم ولی فعلا برای امشب بسشه بقیه رو میتونه فردا ادامه بدیم تا به غلط کردن بیفته.

چند باری صدای پارس سگ ها از محوطه شنیده میشه و فعلا قلاده هاشون بسته ست تا به فضای اینجا و خودمون عادت کنن.

 

یه برنامه توپ هم براش با اونا تو فکرم هست و اگر کاری نکنم به غلط کردن نیفته هامرز نیستم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x