چشم بسته نبسته تبش آناً بالاتر می‌رود.

– یا بیمار (ع)*… چی شدی دختر… دل‌آرا… دلی…

 

ای‌خدای محکمی می‌گویم و با کف دست به پیشانی‌ام می‌کوبم. فورا سمت دستشویی می‌دوم تشت کوچکی داریم که با آب ولرم پر می‌کنم.

 

از آشپزخانه نمک و دستمال نرم می‌آورم. اول دستمال را خیس می‌کنم و بعد آب نمک دست می‌کنم و کف پاهایش را داخل تشت می‌گذارم.

 

دستمال را روی پیشانی‌اش می‌گذارم و دیگر سراغ مادرم می‌روم.

بالای سرش می‌ایستم، نه از تنبلی بلکه از نگرانی.

 

– مامان… مامان…

 

غلطی می‌زند، دوبار صدایش می‌کنم و بعد با صدای کمی بلندتر از حد معمول می‌گویم

– مامان پاشو. دختره تب داره… پا میشی یا خودم برم از بالا تا پایین پاشویه‌اش کنم!

 

فورا سرجایش می‌نشیند.

– چی شده… محمد خوبه؟

– محمد نه ننه‌اش بیا تب داره.

 

گیج خواب بود، جرئه‌ای آب خورد و بلند شد.

– فداتشم تو برو… بخاطر ما بیدار موندی.

 

دستی به موهایم می‌کشم.

– خوابم نمیره…فقط بگو ببینم… حالش بدتر شده یا نه که ببریمش درمونگاه.

 

* بیمار (ع) تو ترکی یا حالا منطقه ما به امام سجاد میگن… کسی مریض باشه و اینا براشون نذر می‌کنن.

 

#پارت۱۳۹

 

 

داخل اتاق می‌رود، با دیدن تشت و دستمال می‌چرخد سمتم و می‌گوید

– تو پیشش بودی؟

 

سرم را برای تایید بالا و پایین می‌کنم، حقیقتش ترس قضاوت و یا عتابش را دارم اما…

 

– خدا خیرت بده مادر… خدا وقت سختی که کارت لنگه خودش دستتو بگیره.

 

لبخند آسوده‌ای روی لبم می‌نشیند، برمی‌گردم و این‌بار در رخت خواب مادرم دراز می‌کشم.

 

تا صبح خوابم نمی‌برد، حساسیت زیادی روی او ندارم اما… آدمیزاد پر از احساس است. مسئولیت، احترام…

 

یک لحظه نگران می‌شوم… ثانیه‌ای دیگر دلم‌ می‌خواهد بهرام گور بگور شده را بیایم و گردنش را بشکنم.

 

منی که با او فقط همسایه شده‌ام و از دور احوالاتش را می‌دانم وقتی بیمار می‌شود زود به زود حالش را می‌پرسم آن بی‌شرف بی‌بته چطور دلش آمد زنش را، محرم‌ترینش را اینگونه رها کند.

 

صبح که می‌شود، خسته از تلاش بیهوده‌ام برای خوابیدن از جا بلند می‌شوم. رخت خواب مادر را تا می‌کنم و داخل کمد رخت‌خواب‌هایمان می‌‌گذارم.

 

به در اتاق می‌کوبم.

– مامان بیداری؟

 

#پارت۱۴۰

 

 

صدایش را نمی‌شنوم، آرام در را باز می‌کنم و از لای در کمی شرایط داخل اتاق را بررسی می‌کنم.

 

مادر کنار محمد دراز کشیده و دل‌آرا… با رنگی پریده و لب‌های صورتی کمرنگ و دهانی باز خوابیده است.

 

دستمال کنار بالشتش نشان می‌دهد که دیگر لازم به پاشویه نداشته است.

 

خسته و کوفته راه می‌افتم، اول کرکره مغازه را باز می‌کنم بعد سراغ خریدهایم می‌روم.

 

از یکی از سوپر پروتئین‌های معروف شهر هم یک بسته سیصدگرمی گوشت بوقلمون می‌خرم.

 

بادام هم می‌گیرم تا به پیشنهاد آقا محمد صادقی عسل فروش محله شیر بادام و عسل درست کنیم.

 

مشمای خریدهایم را روی کابینت فلزی آشپزخانه می‌گذارم.

 

مادرم چایی می‌ریزد و روی سینی می‌گذارد.

– چی خریدی؟

 

دست پشت گردنم می‌کشم.

– در حد توان… دست پر نیومدم ولی چند تا چیز خریدم مقوی باشه.

 

نحوه درست کردن شیر بادام را یادش می‌دهم.

– پوستشو که گرفتی با آبجوش بریز مخلوط کن بعد از صافی رد کن عسل بریز بده بهش… بهتر نشد عصر میریم درمانگاه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه: باران بخاطر باج‌گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله‌اش از شهاب‌الدین کارآفرین برتر سال مصاحبه می‌کند و این آغاز آشنایی و بعد ازدواجشان

  خلاصه: شیده تنها وارث خانواده ی بزرگ عمادزاده ست که قبلاً ازدواج نا موفقی داشته و برادر جوانش رو ۵ سال پیش، در یک

خلاصه : توی مسیر … اولش مخالف هست … دشمن هست … پدر و مادر با یه نگاه بی تفاوت که ته چشمشون بهت میگه

  خلاصه: ابتدای داستان در مورد دو زوج، دو زوجی که هر کدوم عاشق همسرشون هستن ! ولی با یه تصادف ، همسر یکی از

خلاصه : فرقی ندارد که در کجای زمین باشیم،شمال یا جنوب، تو از شمال می آیی و به جنوب می رسی، به جنوب پر از نور

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x