کسى محکم به در لگد و زد قبل از اینکه بتوانم حرکتی کنم پیرزن بار دیگر وارد اتاق شد.
همان جا روی زمین نشسته بودم و دستهایم را از شرم روی قسمتهای برهنه ی بدنم قرار دادم…
نیشخندی زد وسینی را که در دست داشت روی میز فرسوده ى کنار تخت گذاشت و در همان حال که میخندید گفت:
– دیگه ناله بسه پاشو یه چیزی کوفت کن ! کم کم آقات میرسه!…
ازفرط وحشت زبانم بند آمد !
زل زدم به چشمانی که به راحتی دروغ گفته بود؛
و من به سادگی فریب خورده بودم !
دردمندانه گفتم:
– ولی گفتی باهام کاری نداری!!
گفتی فقط لباس هامو میخوای…
قهقهه ی نفرت انگیزی سر داد و یک مشت دندان زرد عاریه از داخل دهانش به نمایش گذاشت که به شدت من را میترساند…
وقتی خنده های منفورش به پایان رسید جلوتر آمد و لب تخت نشست.
حتی از شنیدن صدای نفس هایش هم می ترسیدم…
یک طور خاص و بد نگاهم کرد…
طورى که انگار تلی از زباله دیده است!
بانفرتی توام با لذت گفت:
– تو داستان بند انگشتی رو شنیدی؟
به شدت متعجب بودم !
این دیگر چه سوالی بود؟!
متوجه شد هیچ جوابی برای سوال بی ربطش ندارم
و دوباره ادامه داد:
– همون دختری که فقط اندازه ی یک بند انگشت بود!
اونقدر کوچیک وناتوان بود که تخت خوابش پوست گردویی بود و رو اندازش برگ گل رز!
همون دختری که از یک دونه سحر آمیز و از میون گلبرگ های لاله متولد شده بود.
دوباره برگشت و نگاهم کرد
همچنان در بهت وناباوری غوطه میزدم
نیشخندی زد وگفت:
– میدونی عاقبت چی به سر بند انگشتی اومد ؟
هان نمیدونی !
پس بذار واست تعریف کنم…
یه شب تاریک،وقتی که بند انگشتی آروم و بی دغدغه توی تخت خواب پوست گردوییش خوابیده بود،یه مرتبه یه وزغ از میون پنجره پرید توی اتاقش!
یه نیگاه انداخت به دختر کوچولو و بعد یه فکری زد به سرش !
گفت چه خوبه این دختر رو بدزدم،ببرم و هدیه بدم به پسرم تا خوشحالش کنم!
اون میخواست با اون هدیه وزغ جوونی رو که همیشه غمگین بود رو خوشحال کنه.
حال هام بند انگشتی!بلند شو خودتو جمع وجور کن.
الاناست که دیگه آقا وزغه سر برسه!…..
در حالی که قهقه میزد و سرمست بود به طرف در به راه افتاد از اتاق خارج شد و در را نیمه باز گذاشت…
چشمهایم را بستم وچند بار پیوسته وهراسان زیر لب تکرار کردم
” آه خدای من !
وزغ !وزغ !…
گفت وزغ میاد ؟!
گفت پسرش میاد!
خدای من چی قراره به سرم بیاد ؟!!…
خدایا کمکم کن!
خودت به فریادم برس!
به من نه…به بهادرم رحم کن!…
اجازه نده امشب دامنم ننگین شه خدایا!…”
حضور سایه ی سنگینی را از شیار باریک درب نیمه باز حس کردم.
سایه ای بزرگ شبیه سایه ی یک مرد…
و بعد دست مردانه ای را دیدم که به سمت دستگیره ی در پیش میرفت…
بر خود لرزیدم..
به هر سمتی که نگاه کردم پوششی برای جسم برهنه ام نیافتم…
پرده ! فقط پرده بود که میتوانست تن مفلوکم را در میان خود بپوشاند…
به سرعت پشت پرده خزیدم ومحکم پرده را دور خود پیچیدم
تلی از غبار از آن برخاست و تا انتهای حلقم فرو رفت…
حالم بد میشد ولی همچنان محکمتر از پیش ، پرده را چسبیده بودم!
چشمهایم را محکم بستم…
چون توان آن را نداشتم که با آن وزغ زشت و کریه روبه رو شوم !
سایه اى بی صدا جلو آمد ولی هنوز کاملا به من نزدیک نشده بود.
آنقدر پرده را محکم مکشیدم که یک مرتبه یک طرف چوب پرده از جا در آمد ویکباره دنیایی از گرد وغبار فضا را احاطه کرد.
هنوز هم در جایم ایستاده وسخت میلرزیدم.
چشمم را به زور باز کردم و از شیار باریک بین پلک هایم و از ورای قسمتی از پرده ی فرو افتاده فقط قسمتی از بدن اورا دیدم…
چند قدم جلوتر آمد…
طاقت نیاوردم عاجزانه فریاد کشیدم:
-نه نه!
تو رو خدا جلو نیا!
همون جا بمون…
خواهش میکنم!التماس میکنم!!
همان جا توقف کرد.
بار دیگر به زحمت چشمم را باز کردم
دستش به سمت دکمه های پیراهنش رفته و یک به یک آن ها را می گشود
بعد از پرده،دنیا بود که روی سرم آوار میشد!
برای اولین بار در زندگی از خدا مرگم را خواستم!!
کسی با سر انگشت بر در ضربه می زد
مرد که کاملا پیراهنش را از تن کنده بود به طرف در رفت و آن را گشود.
صدای پیرزن را شنیدم که چیزی را به مرد داد و با دیدن اندام برهنه ی مرد گفت:
– آفرین پسر!
میبینم زود دست به کار شدی!
فقط سریع تر عجله کن…
باید همین امشب اون شال رو بفرستیم براشون
کنجکاو شدم…
کمی سرم را از میان پرده بیرون کشیدم،آن شال من بود که در دست مرد بود!
و آن مرد برهنه ای که از پشت سر میدیدم،
با آن قد بلند وگیسوان مشکین کهتا شانه هایش میرسید…
بی شک هیچ کس نبود جز سرو!
شال را یک گوشه روی تخت پرت کرد و باز دوباره به سمتم آمد.
دوباره پشت پرده خزیدم…
پاهایم به شدت می لرزید و دیگر توان ایستادن نداشتم.
دستش را که جلو آورد تمام چهار ستون بدنم فرو ریخت !
می خواستم التماس کنم،شیون کنم !
اما دستی را دیدم که پیراهنی به سمتم گرفته بود!
وصدای مردی را شنیدم که میگفت :
_نترس !
بگیر اینو بپوش
با بهت وناباوری در جایم میخکوب شده بودم.
حتی قدرت این که دستم را پیش ببرم نیز از من سلب شده بود!
ناتوانی ام را که دید خودش دستش را پشت پرده آورد و پیراهنش را در میان دستانم جای داد و بعدچند قدم فاصله گرفت و پشتش را به من کرد وگفت:
– راحت باش؛نگاه نمیکنم بپوشش!
به سرعت دست به کار شدم
پرده را رها کردم و به تندی پیراهن را که حسابی به من گشاد و بلند بود تن کردم !
خم شد و از داخل چمدان قفل شده که کنار اتاق بود یک حوله ی بزرگ بیرون کشید و مقابلم گرفت
حوله را گرفتم و به سرعت دور پاهایم پیچیدم
اشاره کرد که بنشینم
یک گوشه روی لبه ی تخت نشستم او هم در سمت دیگر تخت پشتش را به من کرده و نشسته بود.
عطر شور انگیزی از پیراهنی که بر تن داشتم چنان بر میخواست وتا عمق وجودم نفود میکرد که یکباره تمام آن دریای متلاطمی را که در وجودم بود و میرفت تا به مرز مرگ و نیستی بکشاندم را به آرامشی مطلق میرساند…
دقایقی در بی صدایی طی شد
کمی بعد دستش را پیش برد و یک سیب سرخ از میان سینی برداشت.
کمی در میان دستانش گرفته و با سیب سرخ بازی کرد و بعد آن را تا نزدیک بینی اش آورد و یک نفس عمیق کشید.
سرش را سمتم چرخاند و متوجه شد که چطور با تعجب نگاهش میکردم…
خجالت کشیدم وبه سرعت سرم را پایین انداختم.
سیب را میان دستم گذاشت وگفت:
– بخور…
از صبح چیزی نخوردی
بغض تلخی راه گلویم را میبست.
آن اولین سیبی بود که با بغضم می آمیختم ومیخوردم …
بلند شد ،مستاصل بود !
چند مرتبه طول اتاق را از بالا تا پایین طی کرد
خیلی زود خسته شد ونشست.
دستانش را که به وضوح مشخص بود میلرزیدند را در میان انبوه گیسوانش افکند و اندکی در همان حال باقی ماند.
یک بار دیگر به طرفم برگشت وگفت:
– بهت گفتم!
هشدار دادم!
اما به حرفام توجه نکردی!…
گفتم با هم حرف بزنیم؛خواستم آگاهت کنم.
اما هر دفعه فرار کردی ورفتی!
جوابی نداشتم!
فقط نگاهش کردم…
یک مرتبه بلند شد و روبرویم قرار گرفت
از دیدن پیکر برهنه اش شرم کردم
خواستم هر طوری که بود نگاهم را بدزدم
سرم را زیر انداختم
اشک داغی در چشمهایم حلقه زد…
از اینکه نتوانسته بودم هیچ وقت به او اعتماد کنم متاسف بودم!
انگشتش را زیر چانه ام گذاشت و کمی سرم را رو به بالا متمایل کرد.
پلک زدم واشکم فرو ریخت…
دستمالی برداشت وبه دستم سپرد،اشکهایم را پاک کردم و ناگهان چشمم به جای خط عمیق بخیه ای که مانند یک مار سرخ دور تا دور سینه اش را دربر گرفته وروی قلبش چنبره زده بود افتاد !
کمی به محل بخیه ها دقیق شدم؛
مسیر نگاهم را ردیابی کرد ،خنده ی تلخی زد و گفت:
– چیه دختر ترسیدی؟
توى عمرت هزار پا ندیدی؟
خجالت زده تر از قبل باز سکوت کردم و سرم را زیر انداختم
شنیدم که با لبخند گفت:
ولی من این حیوونو دوست دارم !
یه جورایی بهش عادت کردم
این وفادارترین یار منه که تا آخر عمرم قول داده باهام بمونه وهیچ وقت قرار نیست ترکم نکنه!
خندید…
خنده هایی که بوی تند تلخی اش بیداد میکرد…
بعد دستش را دوباره داخل سینی برد ولی این بار کارد تیزی را برداشت و آن را در میان دستش فشرد ومدتی با تیغه ی تیز آن بازی کرد
بلافاصله شالم را از روی تخت برداشت و در میان مشتش مچاله کرد!
نمیدانستم که از انجام آن حرکات چه منظوری دارد!!
ناگهان نوک کارد را بالا برد و روی یک قسمت از بازویش،که در آن جای یک زخم عمیق و کهنه،که شبیه به زخم سوختگی بود قرار داد
چشمهایش را بست وبا نوک کارد بر روی جای زخم فشرد!
از خود بیخود شدم و طاقت نیاوردم !
چه دلیلی برای این کارهای احمقانه وجود داشت؟!
با شتاب خودم را نزدیکش کردم…
سعی داشتم چاقو را از میان مشتش بیرون بکشم اما دیر شده بود!
خون سرخی به یکباره از میان آن زخم قدیمی سر باز کرد و به شدت جاری شد …
دلم به درد آمد ..
دست دیگرش را جلو آورد و شالم را که در دست داشت را روی زخمش فشرد
بی اختیار گریه ام گرفت…
مثل همیشه که هر وقت خون میدیدم میترسیدم ومی گریستم…
دستم را روی دستش که روی زخم بود گذاشتم تا شاید کمکی کرده باشم …
تا شاید اندکی دردش را التیام وتسکین دهم…
دستانش سرد سرد بود!
از آن همه سردی ترسیدم …
شال را از روی زخمش برداشت.
لکه های سرخ رنگ خون تازه ،شالم را گلگون کرده بود!
نگاهی به چشمان نمناکم انداخت وگفت:
– منو ببخش!مجبور شدم جلوی چشمات این کارو بکنم.
تو مثل مریم پاک ومقدسی !
هرگز نم خوام اون وزغ زشتی باشم که برای خوشحال زندگی کردن زندگی دیگری رو تباه می کنه!
دوباره که صدای در آمد ،بلند شد وشال را برداشت وبه طرف در رفت
پیکرم را درون حوله کفن کردم؛سرم را روی بالش گذاشتم و خود را مچاله کردم…
صدای قهقهه ی مستانه ی وزغ پیر در گوش هایم طنین می انداخت…
و فریاد فاتحانه ای که میگفت:
– امشب دیگه شب مرگ توئه پرویز!
و من امشب تو را چه خوب میشناسم سرو من!
امشب چقدر شرمنده ام از واژه ی مرد که بر قامت هر نامردی میبندند!
من امشب غیرت ومردی را در سرخی خونی دیدم،
که از جانی دردمند میرفت که تا برحرمت معجری نشیند…
تا هرگز نگویند مردی وغیرت،در عصر فردین ها وبهروزها بود و بس!…
من تا آخر عمرم مدیون آن همه مردانگی تو باقی خواهم ماند…
و با خود زیر لب زمزمه می کنم
” این سروکه در پیرهن صبح نگنجید
جان تو و ای جان بهاران که تو بودی!!!”
سهیلا دوباره دستم را گرفت و مثل یک عروسک بازیِ شیرین دخترانه شروع به نوازش دستهایم کرد.
چقدر برایم دلچسب بود!
برای منی که در آن چند روز لعنتی بیصبرانه خود را به آب وآتش زدم ،
دستهای زخمی ورنجورم را به هر سو دراز کردم ،
اشک ها ریخته وناله ها کردم ،
چقدر التماس کردم!
چقدر تحقیر وسرزنش شدم!
آنقدر که حتی از خدا مرگم را خواستم!…
ولی باز ناامیدانه رو به آسمان کردم و از عمق خونابه های باقی مانده در کنج دل از خدا خواستم،که میخواهم قبل از مرگ یک بار…فقط یک بار دیگر بهادرم را ببینم!
میخواهم در حالی که سرم روی شانه هایش است،
وقتی عطر نفس هایش روی گونه ام جاری میشود…
و وقتی که یک بار دیگر…حتی برای آخرین بار می گوید ”
ماهی دوستت دارم”
، پر پر بزنم و در آغوش او جان دهم…
ماهی شده ام
ماهی که یکباره از داخل تنگش بیرون افتاد
،روی خاک افتادم و از فرط ترسِ مرگ دیوانه وار روی خاک غلطیدم ؛
تنم پر شده از خون،خونی که از جای زخم های ناجوانمردانه ی تقدیرم تمام فلس های نقره ای وقشنگم را درید و از هم پاشید روی خاک…
دستی آمد دستی که سرد سرد بود مرا برداشت و یک بار دیگر روانه ی این تُنگِ تَنگ وملال آور کرد!
نگذاشت که بمیرم..
میخواست که بمانم…
اما امروزجای شانه هایی که محتاج بودم تکیه گاهم باشد چقدر خالی بود…
پس نوازشم کن سهیلا!
من تشنه ی نوازشم!
دستم را تا نزدیک لبش بالا برد بذری از عشق روی آن کاشت
یک قطره از اشکم برروی بذر عشق بارید…
من صبورانه به صبر مینشینم تا روزی جوانه زدنش را بر روی کویر لم یزرع جسمم ببینم!
دوباره اشکم را دید وصد باره دلش به درد آمد
زبان به شکایت باز کرد:
– نکن ماهی!!
تورو خدا با خودت این کارها رو نکن!!
انقدر خودت وبقیه رو آزار نده…ببین ما همه پیش توییم دوستت داریم و حتى یه لحظه هم تنهات نمیذاریم!
ساکت شد ، فقط به اندازه ی یک آه و دوباره ادامه داد:
– آخ اگه اون شب اینجا بودی!…
اگه میدیدی که هر ثانیه که به نیمه شب نزدیکتر میشدیم توی دل یک یک اهل خونه چه خبر بود !
بیچاره پرویز خان هر چی که تو گاو صندوقش بود آورد وخالی کرد داخل یه کیف
بعدشم به هر کی دوست وآشناش بود زنگ زد وگفت هر کی هر چی پول نقد داره بر داره بیاره!
مدام میگفت اینها گروگان گیرن،دنبال پولن،به خدا اگه کل زندگیمم بخوان میدم!
بعد از اون حاج اسماییل خان وحاج خانوم اومدن…
یه ساک بزرگ وپر از پول هم همراه خودشون آورده بودن.
حاج خانوم یکریز توسر وصورتش میزد و پای کل صدوبیست چهار هزار پیغمبر و دوازده امام رو کشید وسط معرکه و شیون کنان مرتب به حق هم قسمشون میداد.
بهجت خانوم بیچاره بس که حالش بد بود به ضرب قرص های آرامبخشی که به زور توحلقش میکردن مثل آدم های مست و لایعقل گاهی به هوش میومد…
یه ناله ای میکرد ودوباره بیهوش میشد.
اما بهادر!
به خدا من اون روز مرگو توی چشاش میدیدم!!
انقدر عاجز ودرمونده شده بود انقدر زجه زد و ناله کرد که دل سنگ به حالش آب میشد!
شده بود مثل دیوونه ها مرتب خودشو سرزنش میکرد و مقصر میدونست…
حاج اسماعیل خان ازش سوال کرد که چه طوری این اتفاق افتاد
سوالی رو که برای هزارمین بار محکوم به جواب دادنش میشد
بیچاره همونطوری که مثل یه بچه ناله میکرد گفت:
– سر کوچه منتظر بودم چون به خاطر پارک کامیون حمل تیر آهن نمی تونستم داخل کوچه شم یه زنگ به ماهی زدم
گفت خودش میدونه…
گفت منتظرم باش الان میام
هنوز قطع نکرده بودم که بهار زنگ زد
داشت گریه میکرد نگران شدم
گفت دیشب انبار تابلو فرش هارو توی قم زدن؛آقاجون تا خبرو شنیده حالش بد شده زنگ زدیم اورژانس داره میاد خونه.
قسم داد گفت ما تنهاییم میترسیم اتفاق بدی بیوفته!
خودمم ترسیدم…اصلا قادر به فکر کردن نبودم فقط به سرعت رفتم خونه وقتی رسیدم اورژانس زودتر از من رسیده بود گفتن برای معالجه ی دقیق تر باید هر چه سریع تر به بیمارستان ببریمش
بیمارستان رفتیم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که یادش افتادم…
هر چی بهش زنگ زدم گوشیشو جواب نداد
گفتم شاید مثل همیشه که از دستم ناراحت میشد و تلفنشو جواب نمیداد داره تلافی میکنه
نیم ساعت بعد دیدم گوشیم زنگ خورد…
نیگا کردم دیدم شماره ی خودشه وقتی جواب دادم دیدم صدای یه مرده!
یارو میگفت یه کیف پیدا کرده این گوشی هم داخلش بوده
چون آخرین تماس از من بوده به من زنگ زده بود
دوباره زد زیر گریه…
بعد هم چند بار سرشو محکم کوبید توی دیوار!
سرش ترکید وخون از پشت سر وگردنش راه افتاد…آمنه دستمال آورد و گذاشت روى زخمش!
تلفن زنگ زد؛مثل دیوونه ها پریدم گوشی رو برداشتم
صدای یک مرد رو شنیدم که میگفت یه بسته براتون گذاشتم پشت در برید برش دارید و بعد به سرعت قطع کرد…
همه بهت زده فقط نگاه میکردن هزار تا فکر تو سرم جولون میداد؛به خدا داشتم میمردم!!
فقط انقدر تونستم بگم که:
– بسته…یه بسته پشت دره!
بهادر اولین کسی بود که پرید سمت در و همه پشت سرش دیوونه وار میدوییدیم
جلوی در رسید فوری در رو باز کرد…
چند بار به این طرف واونطرف نگاه انداخت…
یه جعبه ی کوچیک جلوی در گذاشته بودند،
خم شد وجعبه رو برداشت و برگشت داخل ؛وسط باغچه وایساده بود وجرات باز کردن جعبه رو نداشت…
پرویز خان بیشتر از اون طاقت نیاورد پرید وجعبه رو از دستش گرفت.
مثل دیوونه ها درشو باز کرد؛یه شال توش بود ، شال تو بود !
همون شال شیری مرواریدیت!
چنگ انداخت شالو از تو جعبه بیرون کشید؛
بیچاره دنبال چیزی مهم تراز یک شال بود!
چند بار جعبه رو زیر و رو و بالا وپایین کرد…
چیز دیگه ای داخلش نبود!
بهادر شال رو از دستش بیرون کشید…
نزدیک بینیش برد وبو کرد؛
اشک از چشماش سر خورد…
پرویز خان غرشی کرد وگفت:
– نه این درست نیست!!
از کجا بدونم این شال دختر منه ؟!
آمنه شیون کنان جلو رفت شال رو گرفت انگاری که خوب شناختتش زجه ای زد وگفت:
_الهی آمنه بمیره!!
این شال بچه امه…
خودم دورشو قلاب زدم و مروارید دوختم!…
شال رو باز کرد خواست بچسبونه توی سینه اش که یک مرتبه شروع کرد به داد وفریاد…
بعد از آمنه بهادر دومین کسی بود که لکه های خون روی شال رو دید…
حتی قدرت نداشت روی پا بایسته!
افتاد روی زمین مشت هاشو از خاک باغچه پر کرد وتموم اون خاک هارو پاشید روی سرش…
شال خونی اونجا یه گوشه روی زمین افتاده بود حاج خانوم فوری کنار پسر بیچاره اش رفت
دلسوزانه بغلش کرده بود ومرتب دل داریش میداد
هر کس یه گوشه افتاده بود و توی غم و درد خودش جون میداد …
پرویز خان به سختی پاش رو روی زمین میکشید وحرکت میکرد
جلو اومد شال رو از روی زمین برداشت وقتی که میخواست بلند شه دیگه نتونست!
یه دستش روی کمر و دست دیگه اش رو روی زانوش گذاشت…
شال رو برداشت و به سختی بلند شد…
نگاهش کردم؛قامتش شکسته وخمیده شده بود و با همون قامت هلالی باز دوباره به انباری ته باغچه پناه برد!…
خدا رو شکر اون ساعت بهجت خانوم اونجا نبود!
ساعت ها بود که تحت تاثیر قرص ها با دنیای اون ساعات شوم خداحافظی کرده بود…
سکوت نیمه شب بود و فقط سکوت…
من توی اون همه سکوت شنیدم که حاج خانوم زیر گوش پسرش میخوند:
_دیگه پاشو بریم پسر…
انگار کار ما دیگه اینجا تموم شده
بعد دستاشو رو به آسمون گرفت وگفت:
– خدایا شکرت!!
شکر که فقط یه نامزدی ساده وموقت بود وگرنه……
سهیلا دیگر کاملا ساکت شد…
نه از خستگی که از شرم آنچه که آن شب دید و شنیده بود!
نگاهش کردم و با عجز پرسیدم:
_رفت؟؟؟؟؟
میخواست آرام یا شاید هم دلخوشم کند با شرمندگی گفت:
– نمیخواست بره…
به زور بردنش!!
خنده ام تلخ بود
تلخ تر از زهر هلاهل که تلخی آن بیشتر از هرکس خودم را مسموم میکرد
دلم میخواست که با همان لبخند سمی میگفتم:
“سرتو بالا بگیر سهیلا!
احساس شرم نداشته باش دوست خوب من!
اون شب برای بند انگشتی این قصه ی تلخ هیچ اتفاق بدی نیافتاد که امروز کسی بخواد سر افکنده و شرمسار باشه”
آن شب روی تختی می خوابیدم که تنها موجودی صاحب آن اتاق متروک بود
آن را هم سخاوتمندانه به من بخشید
خودش رفت وروی یک صندلی فکستنی گوشه ی اتاق نشست؛
سرش را عقب کشیده به صندلی تکیه داد؛
پاهای بلند وکشیده اش را به سمت جلو دراز کرد و آرام چشمانش را بست و خوابید ؛
نور ماه که از پشت پرده ی فرو افتاده ی پنجره سرک میکشید، چهره ی بی رنگش را به قدرت رنگ مهتاب نقره فام مینمود و استخوانهای زاویه دار این چهره ی دل چسب مردانه،صدها بار برجسته تر و جذاب تر مینمود ؛
با خود می اندیشیدم این مردجوان با آن رد بلند بخیه بر سینه…
با آن زخم سوختگی در بازو…
مردی که به سادگی میبخشد و از خواسته اش، به راحتی میگذرد…
مردی که سرتاسر وجودش پر از رمز وراز است،رازهای سر به مهری که هیچ کدامش را نمیدانم وبی صبرانه در آتش دانستن میسوزم…
کیست ؟
چشمهایش را یکباره گشود
درخشش آن دیدگان مخمور وسیاه زیباییش را هزار برابر کرد
کمی خجالت کشیدم…
میخواستم تا از تیر رس نگاهش بگریزم که پرسید:
-اون خونه هنوز هم شبیه گذشته است؟
بهت زده فقط نگاهش کردم چون نمیدانستم منظورش کدام خانه است!
تعجبم را که دید گفت:
– منظورم باغچه ی همایونه
شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:
– نمیدونم!
پاهایش را جمع کرد کمی روی صندلی جا به جا شد دستانش را به یکدیگر قلاب کرد وگفت:
– مثلا اون اتاق زیر شیرونی…
اونکه دیوارهاش چوبی بود وکف اون با یه موکت ضخیم نمدی کرم رنگ پوشیده شده بود!..
گفتم:
– نمیدونم درست یادم نمیاد…
من سالهاست که اونجارو ندیدم!
بابام هیچوقت دوست نداشت پامونو اونجا بذاریم…
یه بار که با آمنه رفتیم تا واسم از اونجا خیارشور بیاره بابام اومد و دید؛بعدش عصبانی شد و یه قفل برداشت و زد به درش…
وهیچوقت هم دیگه به ما اجازه نداد رنگ اون اتاقو ببینیم!
لبخند تلخی زد وگفت:
– حتما همون قفل بزرگ استوانه ای!…
همون که رنگش سیاه بود
دلم هوری فرو ریخت!!
از کجا قفل را دیده ویا میشناخت ؟
رنگ پریده ام را که دید مجال پرسش نداد.
خودش بلافاصله گفت:
– اون اتاق یه زمونی اتاق من بود
کف اون اتاق دفتر نقاشیم بود ودیوارهاش دفتر خاطراتم…
با تعجب گفتم:
– کی؟
از چه وقت؟
آهی کشید وگفت :
_از همون وقت که بابات می اومد و همون قفل سیاه رو میزد روى در…
بعد دوباره چشمهایش را بست
شاید برای فرار از یادآوری گذشته بود
انگاردیگر دلش نمیخواست در مورد گذشته ها حرفی بزند…
در ذهنم هزار سوال بی جواب باقی مانده بود.
کمی بی پروا شدم پرسیدم:
– سرو !
اسم شما همین بود دیگه…سرو؟
گوشه ی یک چشمش را کمی باز کرد لبهایش کمی رنگ لبخند میگرفت و در همان حال گفت:
– سروبُد
سرو بُد به معنای نگهبان سرو
و دوباره چشمانش را بست
صدایش کردم:
– سروبُد!
از شدت تعجب هر دو چشمش دوباره باز شد
فورا گفتم:
– من چرا اینجام ؟
تو رو خدا بهم بگو بابای من چیکار کرده مگه؟
تا چه اندازه گناهش بزرگ ونابخشودنی بوده که من شدم حکم قصاصش؟
من حق دارم همه ی اینارو بدونم!!
نگاهعمیقی به من انداخت وگفت:
– سعی کن دنبال جواب هیچ کدوم از اینا نری دختر…
دنیای پاک وقشنگتو آلوده ی این حرفا نکن!
زندگیتو کن ماهی…زندگیتو کن!
بیشتر از آن اجازه نداد بپرسم در همان حالی که دوباره سعی میکرد چشمهایش راببندد گفت :
_بگیر بخواب دختر!
فردا خیلی کار داری…
فردا روز بزرگیه برات!
قراره برگردی خونه…
چشمهایش را دوباره بست نگاهی به لباسهایم که ساعتی پیش برایم پس آورده بودند انداختم.
زیر لب گفتم:
– شال ندارم که!
نمیدانم حرفم را شنید یا نه چون چشمهایش همچنان بسته بود…
چشم هایم را که باز کردم،
اولین چیزی که در ذهنم مرور شد، صندلی بود !
صندلی خالی !
نمیدانم کی رفته بود ؟!
حتی نمیدانستم چه وقت باز می گردد ؟؟
اصلا باز خواهد گشت؟!
نگاهم که به چمدان ها افتاد در وجودم باوری شگرف رخ میداد…
باوری که نمیدانم چرا…
اما با این باور احساس خوبی داشتم و مطمئن میشدم که باز خواهد گشت !
به آرامی برخاستم و تا نزدیک چمدانها پیش رفتم.
نمیدانستم چه قصدی داشتم…
نمی دانستم آن نیروی مرموز چه بود که آنگونه مرا پیش میخواند!…
فقط دلم میخواست بیشتر از او بدانم!
از اویی که جز نام او و جز معنی نامش چیز دیگری نمیدانستم !
کنار چمدانها نشستم ؛ یکی کاملا باز و دیگری نیمه باز بود وهر دوی آنها به شدت نا منظم ودرهم بودند.
دستم را پیش برده و یکی از تیشرتهای مچاله اش را برداشتم و باز کردم
کمی در آن خیره شدم بدون اینکه بدانم چه میکنم نزدیک صورتم بردم و سرم را داخلش فرو بردم…
با فشاری مضاعف منتهای نفس را در داخل جسمم فرو بردم!
نفسی با بوی عطر تن او…
عطری که حاصل از بوی طبیعت و بوی مردانه اش بود ، تا عمق وجودم نفود کرد!
یکباره چشمانم بسته شد!
چه اعجازی در آن تکه لباس تن خورده نهفته بود که آنگونه حالم را دگرگون میکرد ؟!
ناگهان به خود آمدم…
پیراهن را داخل چمدان پرت کردم.
بر خود نهیب زدم و بر شیطان لعنت فرستادم
مدام در دل تکرار کردم
“ماهی به خودت بیا!!
قلب تو تنها متعلق بهادر است!
این قلب هرگز نمیتواند جایی برای دیگری داشته باشد…”
برای اینکه حواسم را متمرکز کنم بدون اراده،بدون اینکه بدانم چه میکنم شروع به مرتب کردن چمدانها کردم
یک به یک لباس ها را با دقت و وسواس میتکاندم و تا میزدم و به ترتیب داخل چمدانها قرار میدادم.
عطرش را باز کردم وبوییدم…
حتی صابون ولوسیون مخصوص بدنش را!
و مضحک تر از همه این که برس و مسواکش را نیز می بوییدم!…
چند تار از موهای بلند وسیاهش مابین دندانه های تیز برس جا مانده بود من حتی آن چند تار مو راهم بوییدم…
کارم تمام شد؛
چند قدم عقب تر ایستادم و با تحسین آنها را نگاه میکردم که در باز شد وزغ پیر در آستان در ظاهر شد.
دوباره ترسیدم…
کمی نگاهم کرد.
حالا دیگر کاملا میتوانستم معنی آرامش را در چهره اش بخوانم.
کمی مهربان تر از قبل مینمود!
شاید حتی حسی شبیه یک عذاب وجدان هم در او مشهود بود!
با لحن عامرانه ای گفت:
_آماده باش بر میگردی خونت.
اما قبل از اون خوب به من نیگا کن چون تا آخر عمرت این صورت توی ذهنت باقی میمونه و باعث میشه مدام بهم فکر کنی وعذاب بکشی!
اما صورت من همیشه انقدر زشت و وحشتناک نبود!…
زمونی من هم زیبا بودم و شبیه یه خواهر…
خواهر مهربونی که عاشق تنها امیدش ، عشقش، برادرش بود!
اگه توهم جای من بودی،
اگه اون حلقه ی تنگ طنابیو که دور گردن عزیزم انداختنو میدیدی ،
میدیدی که در عین جوونی چه طور ناجوانمردانه پرپرش کردن…
اون وقت تو هم از من زشت تر میشدی!
میدونی!…
روزگار وبابات دست به دست هم دادن و از من موجودی اینطور زشت وکریه ساختند!
دندانهایش را از خشم روی هم ساییده و گفت:
– اگه باباتو دیدی…
اگه هنوز زنده بود…
اگه از شرم رسوایی وننگ ناموسش خودشو مثل همایون حلق آویز نکرده بود…
سلام منو بهش برسون بگو هما بهت گفته بود،
هشدار داده بود که بالاخره یه روزی بر میگرده ،
اگه صدسال هم طول بکشه نمیمیره و برمیگرده!
حالا هم هما برگشته…
اونم بعد بیست سال!
با همون پسر بچه ی یتیمی که زندگیشو ازش دزدیدی!!
آره با همون پسر برگشتمو دیدی که چطوری زندگیتو به آتیش کشیدم!
دستان لرزانم را روی گوشهایم گذاشتم
چشمانم را بسته و با تمام وجود ناله کردم:
_نه تو رو خدا بسه!
دیگه تمومش کن،خواهش میکنم!!
دیگه کافیه نمیخوام بشنوم…
دیگه تحملشو ندارم!
میان اشک ودرد در حال جان کندن بودم
اگر سرو نمیرسید قطعا زیر تازیانه حرفهای پیرزن مرده بودم!
دست پیرزن را کشید و در حالی که سعی میکرد آرامش کند از اتاق خارجش کرد.
پیرزن هنگامی که میرفت برای آخرین بار هشدار میداد:
_آهان راستی اینو هم بهت بگم بیخود سعی نکن پای پلیس یا هر کس دیگه ای رو اینجا باز کنی!
چون ما هم همین حالا اینجارو ترک میکنیم
سرو دوباره به اتاق بازگشت ، بازویم را گرفت وکمکم کرد تا پیکر متلاشیم را از کف زمین جمع کرده و روی صندلی بنشینم
چشمان سراسر دردم را یک بار دیگر به او دوختم و با گریه پرسیدم:
_به من راستشو بگو !
به خدا طاقتشو دارم!
فقط یک کلمه…تو رو خدا فقط بهم بگو بابای من قاتله ؟!
اون کسیه که باباتو حلق آویز کرد؟
لحظه ای سکوت کرد و سرش را پایین انداخت.
در آن لحظه از خدا میخواستم تمام آنچه را که از پیرزن شنیده باشم دروغ باشد…
دلم می خواست سرو ،آرزویم را بر آورده میکرد و میگفت :
“نه ماهی تموم این حرفها دروغه پدر تو هرگز نمیتونه قاتل باشه”
سرش را بلند کرد نگاهش به نگاهم گره خورد ودر پیچش آن نگاه،صادقانه گفت:
_نه
گره ی کور نفسم باز شد
خیالم راحت شد!
انگار یک بارِ چند تُنی روی دوشم بود که یکباره زمین گذاشته شد!
یک نوع آرامش موقت در من پدید آمد
آرامشی که ای کاش پایدار و ابدی میبود!
دستش را جلو آورد؛
چیزی شبیه روسری میان دستش بود
دانستم دیشب خواب نبوده و آن جمله ی آخری را خوب شنیده است!
خودش روسری را در مقابل چشمان مشتاقم گشود…
ساتن مشکی که پر از ستاره های نقره ای بود!
بلند شدم و تا نزدیکترین حد فاصل به او ایستادم…
سرم را بلند کردم،برای اینکه بتوانم چشمان به آن زیبایی را ببینم باید بها میدادم!
بهایش آن بود که تا بالاترین حد ممکن سرم را بالا می گرفتم و خودم را در برابر او بیشتر شبیه بند انگشتی حس میکردم.
دستانش جلو آمد و یک مرتبه شبی نورانی که هزاران ستاره درخشان در آن چشمک میزد را میهمان گیسوانم کرد و در آن حال گفت:
_ چقدر رنگ موهای تو قشنگه دختر
همه را مو به مو برای سهیلا تعریف کردم.
چشمانش از فرط تعجب از حدقه بیرون زده بود
از رنگ پریده اش معلوم بود که خیلی نگران است…
با دلشوره وتشویش پرسید:
_حالا می خوای چیکار کنی ماهی؟
_باید همه چی رو بدونم سهیلا!
این حق منه…باید بدونم توی این بیست سال گذشته دیگه چه اتفاق هایی افتاده که من هنوز از وجودشون بی خبرم!
دارم میسوزم آتیش میگیرم!!
دیگه هرگز نمیتونم اون ماهی گذشته باشم!
الان دو روزه که برگشتم…
خودش منو برگردوند.
توی راه حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد!
حتی یک نگاه کوتاه هم بهم ننداخت…
با اینکه میدونستم مثنوی هزار درده!
تازه وقتی هم که رسیدیم فقط یه جمله شد نقطه ی پایان تموم حرف ها وخاطره هاش
میدونی چی بهم گفت سهیلا ؟
میگفت:
– ببخش منو ماهی…حلالم کن!
نمیدونم چی رو باید میبخشیدم؟
چی رو باید حلال میکردم؟
منکه خودم تا ابد مدیون مردونگیش هستم!
همون موقع زدم زیر گریه…
دستمالی برداشت واشکهامو پاک کرد…
دلم میخواست دستهاشو میگرفتم و دیوانه وار میبوسیدم و بهش میگفتم:
“نه سرو تو باید منو ببخشی!
منی که حتی لیاقت اون رو هم نداشتم که بتونم آتیش انتقامتو سرد کنم!”
حالاهم اون رفته سهیلا !
ازش برام فقط یک روسری ابریشمی و یه چند تا دونه موی سرش که دزدکی از میون دندونه های برس برداشتم و بین یه دستمال ، ته جیبم مخفی کردم مونده!
یه کوچه ی پر از سرو !
هوایی که تا ابد فقط بوی تن اون توش جریان داره و یک مشت خاطره تلخ!
دیگه هیچی برام باقی نموند!
آخ سهیلا دارم میسوزم قلبم داره آتیش میگیره!
نمی دونی چقدر زود همه چی فرق کرد…
همه یهویی عوض شدن و اون روی واقعیشونو نشون دادن!
اونا فکر میکنن چی به سرم اومده که همه چی انقدر زود وآنی دگرگون شد؟!
اگه این مصیبت که هزاران بار دیگه برای هزاران دختر بیگناه ممکنه خواسته یا ناخواسته اتفاق بیوفته،
اگه یه نامردی پیدا شه ودامن یه بیگناه
رو آلوده کنه،
گناه اونی که معصومانه سوخت وهمه چیشو باخت چیه ؟
آیا باید تا آخر دائم مورد سرزنش دیگران باشه؟!
مامان نگام میکنه گریه میکنه!…
آمنه نگام میکنه گریه میکنه!…
بابام که اصلا نگامم نکرد !
خانواده ی همسر آیندم حتی زحمت یک تلفن زدن مختصر رو هم نکشیدن !
اون بهادر نامردو بگو…
بیشتر از همه اون داغونم میکنه !
میدونم توی دلش چه خبره…
میدونم تموم حرفهاش بوی سردی میده…
میدونم نگاهش چقدر با قبل تفاوت کرده…
سنگینی نگاهش،سردی احساسش،ترحم توی رفتارش،همه رو با تموم وجود حس میکنم و زجر میکشم از اینکه میبینم شخصیت من…
ارزش واعتبار من…فقط در حد یه جدار
به وسعت بال پشه ای بوده!…
های های گریستم.
سهیلا مثل همیشه،مثل خیلی وقت پیشترها،یک بار دیگه تنگ در آغوشم کشید.
در همان حال گفتم:
– فقط تو برام موندی سهیلا!
فقط تویی که هیچی درونت عوض نشد!…
فقط این تویی که هنوزم برام همون سهیلای همیشگی هستی؛به خدا خیلی دوستت دارم سهیلا!
تنگتر در آغوشش میفشردم ودرحالی که همپای من در گریستنم بود گفت:
_همه چی درست میشه ماهی…
به خدا همه چی درست میشه.
خودم را از میان آغوشش بیرون کشیدم
با گوشه ی آستین اشکهایم را پاک کرده و همه ی قدرت و شهامتم را یکجا جمع کردم
آب دهانم را به سختی قورت داده وگفتم:
– آره درست میشه سهیلا.
باید درست بشه!
بالاخره همه چیز رو میفهمم ..
پرده از همه ی رازها و اتفاقاتی که تو این بیست سال افتاده و من تا حالا ازشون بیخبر بودم برمیدارم
بعد هم خودمو بهشون ثابت میکنم!
ثابت میکنم یک شب تمام ، تنها بامردی توى اتاقی خلوت به صبح رسوندم و اون مرد تمام شب رو نشسته خوابید و چشماشو روی هم میذاشت تا حتی با نگاهش دچار عذاب نباشم!
میخوام عرق شرمی رو که تو صورت یک یکشون میشینه رو ببینم سهیلا!
دستهایش را محتاجانه در میان دستهایم گرفته و فشردم و یک بار دیگر مانند یک نیازمند واقعی گفتم:
– کمکم میکنی سهیلا؟
منو که تنها نمیذاری؟!
او مثل همیشه مهربان لبخند زد وسرش را به نشانه ی تایید تکان داد