–اگر تو هم دوست داری با هم یه تجربهی جدید داشته باشیم بسمالله، اگر نه من دیگه حرفی در این رابطه نمیزنم.
صدای آهنگ اجازه نمیداد سکوت میانشان خودنمایی کند. آمال نفسی گرفت و بالاخره به حرف آمد:
–هیچ آدمی بیگذشته نیست، گاهی یه آدمایی تو زندگیت پا میزارن که با بدیها و سیاهیهاشون ذهنت رو مسموم میکنن، ولی خب باید قبول کرد که همه مثل هم نیستن. من همون هفتهی پیش تصمیمم رو گرفتم.
سرش را به سمت آمال چرخاند و نگاهشان در هم گره خورد. آمال زود نگاه گرفت و زمزمه کرد:
–خیلی فکر کردم، مخصوصا تو این یک هفته که نبودین.
سرش را بالا آورد و نگاهش را به خیابان دوخت:
–فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که ترسها و نگرانیهای من هیچ وقت تموم نمیشن، اگر بخوام همیشه بهشون بها بدم یه روز چشم باز میکنم میبینم به خاطرشون تنهای تنها شدم، بالاخره یه روز باید همهشون رو بقچه کنم و بندازم گوشهی پستو، دلم میخواد اون یه روز، همین روزها و با شما باشه.
تپشهای قلبش عادی نبود. سرش را به طرف آمال چرخاند و نگاهشان در هم گره خورد. آمال زود نگاه گرفت و نفسش را رها کرد. خیره شد به نیم رخ آمال و لبخندش تا عمق چشمانش نفوذ کرد. کاش همین جا و همین لحظه میتوانست حجم تن ظریف او را میان بازوانش بگیرد و ریههایش را از عطر خوشش سیراب کند. پسرک نوجوان درونش به تب و تاب افتاده و عاقله مرد درونش لبخند و نگاهش رضایت بخش بود. او به یک فتح بزرگ رسیده بود. هیچ چیز نمیتوانست لذت بخشتر از این باشد؛ دختری مثل آمال را وادار به اعتراف کرده بود.
–ببین منو.
آمال نگاهش کرد و لبخند زد. حالا چشمانش پر از ستاره بود! بالاخره میرسید روزی که لبخندش را ببوسد و از شب چشمانش ستاره بچیند!
شیطنت نگاهش را در لحن و لبخندش ریخت:
–من چند تا شرط خیلی مهم دارم، شرط اول رو میگم، شرطهای بعدی هم بمونه در زمان و مکان مناسب!
آمال اخم ریزی روی پیشانیاش نشاند و گنگ نگاهش کرد. خندید و با پررویی گفت:
–شرط اول و مهم اینکه دیگه با من رسمی حرف نزن خیلی حرصم میده، اوکی؟
آمال خندید و گفت:
–سعی میکنم!
کف دستش را به سمت آمال گرفت:
–پس بزن قدش!
ابروهای آمال بالا پرید و نگاهش بین دست و چشمان او که بدجنسی و شرارت از آن میبارید رفت و آمد کرد:
–ببینید همین کارهارو میکنید که میگن به مرد جماعت نباید رو داد دیگه!
–رو نمیدی که، میخوای دست بدی.
چشمکی زد و افزود:
–اونم نه یه دست دادن درست و حسابی، فقط یه ضربه میزنی و تمام.
قفل مرکزی را زد و به دستش اشاره کرد:
–حالا بزن، اگر نزنی تا فردا صبح همین جا میمونیم.
بعد خبیث و شرور روحش از این که او را اینطور گیر انداخته راضی و خشنود بود. نگاه آمال روی دستش ثابت مانده بود.
–من الان از خدامه نزنی و تا صبح دوتایی همین جا بمونیم.
آمال چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. چشمانش را باز کرد و با گفتن: ” گرچه هیچ وقت زیر بار حرف زور نرفتم، اما الان مجبورم! ” ضربهی آرامی به کف دست او زد.* * *
آمال را جلوی در خانهشان پیاده کرده و به سمت خانهی پدربزرگش راند. قبل از نسا پدربزرگش تماس گرفته و سوالاتی در مورد سفرش و عقد قرارداد پرسیده بود. قول داده بود شب را به خانهشان برود تا حضوری صحبت کنند.
بدون عجله و شتاب رانندگی میکرد؛میخواست در آرامش از حس و حال خوبی که آمال نصیبش کرده بود لذت ببرد. لذتی که گاهی ترس و نگرانی خاطر آسودهاش را مشوش میکرد. از حقایقی که میخواست در مورد خودش و گذشتهاش به آمال بگوید کمی واهمه داشت؛ اما یادآوری دقایقی که با آمال گذشت، مانند بارانی که با شتاب روی شیشهی خاک گرفتهی دلش میبارید و همهی ترسها و نگرانیهایش را میشست و با خود میبرد. آرامش حضورش را هنوز هم حس میکرد.
*
آقاجون در جواب توضیحاتش سری تکان داد و ” خوبه ” ای گفت.
فنجانش را از روی میز برداشت و جرعهای از چایش نوشید. فروغ به همراه عزیز و کاوه در آشپزخانه میز گرد تشکیل داده و طبق معمول همهی صداها زیر صدای، ولوم بلند و خندههایش بود. فنجانش را به لبهایش نزدیک کرد و جرعهای از چایش را نوشید. آقاجون کنترل را از کنار دستش برداشت و شبکهی تلویزیون را عوض کرد. ناخودآگاه سرش به سمت ساعت ایستادهی انتهای سالن چرخید. چند دقیقه به شروع اخبار شبانگاهی مانده بود. یادش آمد قدیمها عزیز و آقاجون گاهی بر سر این موضوع به مشکل برمیخوردند و با هم بحث میکردند. عزیز دوست داشت سریالهای مورد علاقهاش را ببیند و آقاجون هم عادت داشت اخبار تمام شبکهها را دنبال کند. در آخر هم آقاجون با این حرف که ” سریالها باز پخش دارن، اما اخبار نداره ” کار خودش را میکرد. هامون هم همیشه بدجنسی میکرد و برای این که حرص عزیز را در بیاورد ساعت دقیق اخبار همهی شبکه را حفظ میکرد؛ حتی زمان اخبار شبکهی چهار که هیچ استقبالی از برنامههایش نمیشد را به سمع و نظر آقاجون میرساند!
در افکار خودش بود که صدای قهقهه فروغ و پشت بندش تشر آقاجون او را به خود آورد.
–چه خبره؟! ندیده بودیم زنم انقدر باصدای بلند و شلاقی بخنده!
فروغ از آشپزخانه با خنده و لحن بامزهای گفت:
–وای بابا ببخشید؛ یادم رفته بود هر وقت جارو روی طاقچه بخنده دختر بچه میخنده!
لبهایش را روی هم فشرد تا جلوی شلیک خندهاش را بگیرد. مطمئنا عزیز و کاوه هم در وضعیتی مانند او به سر میبردند؛ آقاجون که اخم میکرد و تشر میزد همهی صداها به یکباره خاموش میشد. تنها کسی که به قول عزیز زبان به کام نمیگرفت فروغ بود. سر به سر گذاشتن و کلکل با آقاجون را دوست داشت. همیشه هم آخر کار آقاجون کیش و ماتش میکرد.
آقاجون سرش را با تاسف تکان داد و نگاهش را به صفحهی تلویزیون دوخت و گفت:
–هر چی فریبا آروم و بیزبون بود، این دو برابر جثه و هیکلش زبون داره، قدیم دخترا لبخندم میخواستن بزنن دستشون رو میذاشتن جلو دهنشون که مبادا کسی دندنشون رو ببینه، این بشر طوری میخنده که تا ته حلقش قابل روئیته!
با این حرف یاد آمال افتاد؛ او هم اکثر وقتها موقع خندیدن دستش را جلوی دهانش میگذاشت و تا جایی که امکان داشت جلوی غریبهها با صدای بلند نمیخندید. فقط یکی دوبار جلوی خودش با صدای بلند خندیده و بلافاصله گونههایش گل انداخته بود.
فروغ از آشپزخانه بیرون آمد و خودش را به آنها رساند. از پشت دستانش را دور گردن آقاجون حلقه کرد و بوسهی محمکی روی گونهی لاغر آقاجون کاشت و خودش را لوس کرد:
–دلت میآد حاج علی! بعدم اینجا غریبهای نیست که.
آقاجون با بدجنسی گفت:
–گرچه جلو غریبههام دیدم، ولی باید ببینی همین آشناهای بخت برگشته که دم به دقیقه کنار گوششون قهقهه میزنی نظرشون راجع به صدای بلند خندههات چیه؟ من که ترجیح میدم گوشامو بگیرم و چشمامم محکم ببندم.
عزیز و کاوه که آشپزخانه بیرون آمده بودند خندیدند. کمیل هم فنجانش را روی میز گذاشت و بلند خندید.
فروغ دستانش را از دور گردن آقاجون باز کرد و صاف ایستاد. موهایش را از روی صورتش کنار زد:
–از شما بعیده حاج علی لواسانی! روشتون اصلا درست نیست، جواب عکس میده.
آقاجون خندید و صدای تلویزیون را کمی بالا برد و گفت:
–هیچ روشی روی تو جوابگو نیست بابا، من دیگه ناامید شدم، حالا برو پی کارت اخبار شروع شد.
باز هم صدای خندهی همه در فضای خانه پیچید. فروغ از پشت آقاجون دور زد و کنار کاوه نشست. عزیز که کنار کمیل نشسته بود با لحن دلجویانهای خطاب به فروغ گفت:
–دلخور نشی یه وقت قربونت برم؟ شوخی میکنه مادر.
فروغ لبخند زد و با غرور گفت:
–میدونم، اینارو میگه که من نفهمم چقدر عاشقمه.
به فروغ نگاه کرد و گوشه لبش خندید. پرروتر از این حرفها بود. هیچ وقت شوخیها و متلکهای آقاجون را به دل نمیگرفت.
کاوه با خنده گفت:
–ولی خوشم میآد بابا خوب از پسش بر میآد!
فروغ سرش را به سمت کاوه چرخاند و لبهایش را آنقدر کش داد که چشمانش ریز شد و گوشهی آنها خط افتاد:
–عزیزم! حالا که خیلی خوشت اومده و خوشحالی، نظرم اینه که امشب این شادی رو زیر سقف آسمون با ستارهها قسمت کنی!
قیافهی کاوه و ” غلط کردم ” غلیظی که در پس نگاهش بود، کمیل را به خنده انداخت:
–لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود، فاتحه مع صلوات کاوه جان.
آخر شب بود. نیم ساعت پیش هامون و حامد هم به جمعشان اضافه شده بودند. فروغ و کاوه هم به هوای آنها تصمیم گرفتند شب را بمانند. دایی صابر بعد از راهی کردن همسرش به تبریز رفته بود. حامد از همان روز اول به خانهی عزیز آمده همین جا میماند. هامون هم بعضی شبها به هوای او میآمد. عزیز به خاطر حضورشان خوشحال بود. برخلاف عادتش تا این ساعت کنارشان نشسته و دل به دل شوخیها و شلوغکاریهایشان داده بود.
چند دقیقهای تا بامداد مانده بود که آقاجون گفت:
–میرم بخوابم، شمام دیگه کاسه و کوزهاتون رو جمع کنید برید بخوابید، فردا میخوایید برید سر کار.
هامون که روی کاناپه ولو شده بود گفت:
–کجا آقاجون اخبار دوازده شب موندهها!
همه خندیدند. آقاجون نگاه چپ چپی به هامون انداخت و دستش را دور گردن فروغ که کنارش نشسته بود حلقه کرد و پیشانیاش را بوسید. این بوسه کمی متفاوتتر از بوسههای همیشگی بود؛ شاید یک جور دلجویی برای حرفی که ساعاتی پیش به فروغ گفته بود. بارها از مادرش شنیده و خودش هم به چشم دیده بود که اگر آقاجون حرفی میزد یا کاری میکرد که حتی یک درصد احتمال میداد همسر و دخترانش ناراحت شدهاند، سریعا در صدد دلجویی و رفع و رجوع برمیآمد؛ کار سادهای که پدر او بلد نبود و همیشه خود را محق میدانست! از همان بچگی، با وجودی که سنش قد این حرفها نبود، بیشتر وقتها در خلوتش آقاجون و پدرش را مقابل هم قرار داده و رفتارهایشان را با هم مقایسه میکرد. با اینکه آقاجون تحصیلات آنچنانی نداشت و یک مرد قدیمی و از خانوادهای تقریبا سنتی بیرون آمده بود، اما بیشتر وقتها در برخورد با مسائل مختلف، خیلی بهتر و سنجیدهتر از پدر او رفتار میکرد؛ مخصوصا خانوادهاش. بزرگتر که شد فهمید، ارتباطات گستردهی آقاجون و تجربهای که از نشست و برخاست با آدمها و قشرهای مختلف داشته در رفتارهایش بیتاثیر نبوده است. برعکس پدر و خانوادهی پدریاش که حتی رفت و آمدشان با قوم خویش نزدیک خود هم محدود بود و از قائده و قانون خاصی پیروی میکرد.
خیلی سال پیش؛ درست از وقتی پا به سن جوانی گذاشت، پی برد که در رفتار آدمها نه تحصیلات عالی داشتن مهم است و نه حتی خانوادهی آنچنانی؛ بلکه به قول آقاجون کمی عقل و درایت لازم است تا از میان اطرافیان و دوستانت الگوهای خوب را پیدا کنی و راه و چاه موفقیت را از آنها بیاموزی. گاهی لازم است در هر چیزی، برای تشخیص خوب از بد یا حتی خوب از خوبتر دست به مقایسه بزنی تا متوجه شوی جایی که ایستادهای چه جغرافیایی دارد؟ خوش آب و هوا و سرسبز و حاصلخیز است یا بیابان و برهوتییست که تو قبل از این گمان میکردی بهترین جای دنیاست؟!
آقاجون در حالی که به سمت اتاقشان میرفت خطاب به عزیز گفت:
–سوده جان شما هم هر چی نشستی ور دل نوههات بسه، پاشو بیا بخواب که فردا نگی کم خوابم سرم درد میکنه.
هامون بلند شد و صاف نشست و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
–الان شما عزیز رو فقط محض خاطر خودش میبری بخوابونی؟ حالا درسته جمع شدن ما اینجا حس آخر هفته رو میده ولی در جریان باشید امروز سه شنبهاس.
همه، حتی خودِ آقاجون هم از این حجم بیحیایی هامون خندهشان گرفت، اما هر کس به نحوی سعی در کنترل خود داشت. آقاجون ابروهای پرش را که چند تار سفید میان آنها ابراز وجود میکرد به هم پیوند زد و چند ثانیه خیره شد به هامون که سیب بزرگی از ظرف میوهی روی میز برداشته و با خونسردی گاز میزد.
–حرف بدی که نزدم! فقط اطلاع رسانی کردم همین!
گاز بزرگی به سیبش زد و افزود:
–خدا وکیلی ذهنتونو بشورید!
آقاجون با تاسف سری تکان داد و وارد اتاقشان شد. عزیز هم بلند شد و بدون اینکه به روی خودش بیاورد، با گفتن: ” شبتون بخیر، بیدارم موندین ایرادی نداره فقط زیاد سر و صدا نکنین ” راهی اتاقشان شد.
فروغ خودش را به سمت هامون کشید و نیشگون جانانهای از بازوی لخت او که از آستین کوتاه تیشرتش بیرون زده بود گرفت و غرید:
–تو چرا یه ذره حیا و آبرو نداری آخه؟!
هامون مچ فروغ را گرفت و با پررویی گفت:
–عمهام تویی دیگه، خودت کلاسهای فشرده برام گذاشتی یادت نیست؟!
فروغ گوشتی که لای انگشتانش بود را بیشتر فشار داد و هامون داد زد:
–آخ لعنتی گوشتمو کندی!
–هیس! بگو غلط کردم!
صورت هامون از درد جمع شده بود:
–غلط چیه بابا؟ کیلو کیلو شکر خوردم.
کمیل گوشیاش را از روی میز برداشت با خنده از جایش برخاست. رو به هامون ” نوش جونت ” کشداری گفت و از آنها دور شد و از سالن بیرون رفت.
چرخی در حیاط زد و روی لبهی آجر کاری شدهی باغچهی سمت راست نشست. حالا که شور و هیجانش فروکش کرده، در این فکر بود که چطور و چگونه از خودش و گذشتهی درخشانش برای آمال بگوید؛ اصلا اول از کدام شروع کند؟ گفتن از ریحانه و نامزدی ناموفقش آنقدر سخت نبود؛ گرچه ته دلش برای این جریان هم از واکنش آمال میترسید. خنده دار بود؛ حتی به این که شاید آمال هم مثل بیشتر دخترها دلش بخواهد برای مردی که برای دوستی و ابراز عشق پیش قدم شده، جزو اولینها باشد!
همهی اینها به کنار؛ اگر آمال جریان نامزدیاش را هم هضم میکرد، گفتن از روزهای بعد جداییاش از ریحانه و حماقتهایی که کرده دشوارتر و نشدنیتر به نظر میرسید.
پوفی کشید و نگاهش را در اطراف چرخاند. نگفتن هم دردی را دوا نمیکرد. وقتی انتظار داشت آمال همه چیز را در مورد خودش رک و روراست بگوید؛ پس باید خودش هم همه چیز را در کمال صداقت بیان میکرد، حتی اگر گفتنش باعث عقب نشینی آمال میشد.
درستترین و عاقلانهترین کار این بود که از همین ابتدای کار آرام آرام همه چیز را به خورد آمال دهد. برای شروع هم از ریحانه و نامزدیشان میگفت.
پای چپش را دراز کرد و دستش را در جیب شلوار راحتیاش فرو برد و گوشیاش را بیرون آورد. پایش را جمع کرد و گوشی را به دست راستش داد.
انگشت شستش را روی صفحه کشید. اینترت گوشی را روشن کرد و وارد برنامهی تلگرامش شد.
موقع پیاده شدنِ آمال، با شیطنت پرسیده بود: ” کِی میری کاشون ما؟ ”
آمال لبخند زده و جواب داده بود: ” آرش برای امشب بلیط گرفته، ساعت ده باید ترمینال باشیم “.
به همین بهانه میتوانست اولین چراغ ارسال پیام در تلگرام را روشن کند.
بدون توجه به پیامهای نخواندهاش، به سراغ لیست مخاطبینش رفت. همه را رد کرد و در پایین صفحه به تنها نامی که با حروف فارسی نوشته بود رسید. روی نامش ضربه زد و وارد صفحهی چت شد، اما دیدن ” last seen recently ” از نوشتن متن منصرفش کرد. از انتظار خوشش نمیآمد؛ معلوم نبود آمال چه زمان آنلاین شود و پیامش را ببیند.
چند ثانیه به پس زمینهی صفحهی چتش زل زد؛ تصویر زیبای یک شب پرستاره و نورانی از آسمان کویر که او را به یاد آرزوی روزهای نوجوانی و جوانیاش میانداخت. نگاهش را از تصویر گرفت و صدای آه بلندش گوش درختانی که پشت سرش بودند را پر کرد. از برنامه خارج شد و اینترنت را خاموش کرد.
پوشهی پیامهایی که با آمال داشت را باز کرد. آرنجهایش را روی رانهایش گذاشت و گوشی را میان دستانش گرفت و با انگشت شست دست راستش حروف را کنار هم چید:
« سلام، رسیدین؟ »
طولی نکشید که جوابش رسید:
« سلام، خوبین؟ »
باز هم جمع بسته بود! شیطنتش گل کرد و جملهی همیشگی آمال را که در جواب ” خوبی؟ ” میداد جور دیگری نوشت:
« تو خوب باشی منم خوبم ».
جوابش کمی دیر آمد:
« من خیلی خوبم، نیم ساعت چهل دقیقهی دیگه هم میرسیم به کاشونتون ».
خودش همیشه دو ساعته میرسید، ولی انگار با اتوبوس زمان بیشتری طول میکشید. به شیطنت آمال لبخند زد. مطمئن بود ” کاشون ” را عمدا و به تلافی ” کاشون ما ” یی که گفته برایش نوشته است.
« تا آخرین روز مرخصیت میمونی کاشون یا زودتر برمیگردی؟ ».
پیام آمال در چشم بر هم زدنی رسید. چه زود این همه کلمه تایپ کرده بود!
« راستش تصمیم داشتم این دو هفتهی آخرو دیگه نیام، اما تو این مدتی که کافه بودم زیاد مرخصی گرفتم واسه همین گفتم شاید زشت باشه ».
زیاد مرخصی نگرفته بود؛ قراردادی هم نداشتند و راحت میتوانست هر وقت که دلش میخواهد نیاید، اما الان دلش میخواست خبیث شود.
« کل دوران مدیریتم تو کافه رستوران، اونم در عرض سه ماه، به هیچ کس اندازهی تو مرخصی نداده بودم، واقعا زشت بود این دو هفتهی آخرم نیای! »
با ” واقعا؟! “ی که بلافاصله بعد از پیامش آمد، خندید و عمدا برای تایپ هر حرف چند ثانیه را تلف کرد.
« من در مورد کار با کسی شوخی ندارم ».
شکلک چشمکی آخر جملهاش گذاشت و ارسال کرد. صفحهی گوشی تار شد، اما قبل از اینکه کاملا خاموش شود، پیام آمال رسید:
« میدونم، حالا شما گذشت کنید، ده روز دیگهام منِ بینظم رو تحمل کنید تمومه ».
بلند شد و تایپ کرد:
« اشتباه نکن تازه میخواییم شروع کنیم! ».
اینبار صفحهی گوشی خاموش شد و پیامی نیامد. زیاد منتظر نماند و دوباره گوشی را روشن کرد و پیام آخر را نوشت:
« قرار گذاشتیم که دیگه رسمی حرف نزنی، ولی تو زدی زیرش! تا دفعهی بعد تمرین کن. شبت بیغم خانم معلم! ».
قدم زنان به سمت ساختمان راه افتاد و پیامی که آمال ارسال کرد را خواند.
« چشم تمرین میکنم، به خانواده سلام برسون، شبت پر از آرامش ».
پیامش پی نوشت هم داشت:
« این چَشم از اون چَشمهای قائله ختم کن نبودها! واقعی بود. »
همیشه همین قدر حرف گوش کن بود؟ پیام و پی نوشتش را دوباره خواند و لبخندش رفته رفته عمیقتر شد. از برنامه خارج شد و با فشردن دکمهی کنار گوشی، صفحه را در تاریکی فرو برد. گوشی را داخل جیبش گذاشت و نفس عمیقی کشید. با پنجههایش موهایش را مرتب کرد و قدم زنان به طرف ساختمان راه افتاد. از همین حالا حس خوبی در وجودش شروع به جوانه زدن کرده بود؛ کاش ریشههای این حس خوب در قلبش محکم و استوار میشدند.
” میخواهم پا بگذارم
روی تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشتم و دوباره آرزو کنم؛
کاش مانند آرزوهای قبلام حسرت نشوی! “.
وارد خانه شد. به جز حامد که پشت به او مشغول وصل کردن لب تابش به تلویزیون بود، کسی در سالن حضور نداشت. بیسر و صدا از کنار حامد گذشت و خودش را به آشپزخانه رساند. از کابینت یکی از لیوانهای مخصوص خودش که هامون به آنها ” گالن ” میگفت، برداشت و به سمت یخچال رفت. در یخچال را باز کرد و پارچ شربت را بیرون آورد. عزیز عادت او را فراموش نمیکرد؛ شربتهای بیدمشک عزیز فقط مختص او بود.
لیوانش را پر کرد و پارچ را به داخل یخچال برگرداند. با آرنج دست آزادش در آن را بست و از آشپزخانه بیرون رفت.
هامون با یک بغل پتو و بالش از اتاق انتهای سالن بیرون آمد و همه را پرت کرد جلوی تلویزیون. هر وقت در خانهی عزیز جمعشان جمع بود، به یاد قدیم، همه رختخوابشان را کنار هم در سالن پهن کرده و همانجا در حین تماشای فیلم میخوابیدند. گاهی آقاجون که برای نماز بیدار میشد به داد تلویزیونی که حرارت از آن ساطع میشد میرسید.
هامون بعد از پهن کردن یکی از پتوها روی زمین، کمر راست کرد و رو به کمیل گفت:
–جای تو رو میندازم جلو توالت که راحت باشی!
نزدیک رفت و مقابل او ایستاد و افزود:
–تو باید الان ولاییتون باشی، حضورت تو این جمع رو درک نمیکنم.
چند ثانیه نگاه خندانش را به نگاه فاتحانه و تخس هامون دوخت و با مکث نگاه گرفت و گوشهی کاناپه نشست:
–ولایتمونم میرم، اما قبل از اون تو رو میبرم یه گاوداری خوب، اونجا بیشتر به درد میخوری سنگ نمک!
–آره خیلی خوبه، گاوها لیسش بزنن نمکش بریزه.
هر سه به سمت فروغ برگشتند. بالشی را زیر بغل زده و با دست دیگر پتویی به دنبال خود میکشید.
حامد پقی زد و صدای شلیک خندهاش سکوت خانه را شکست. فروغ جلو آمد و بالشش را پست سر حامد کوبید. با این کار سر حامد به جلو پرت شد.
–هیس! الان بابا بیدار میشه یه چی بارمون میکنه!
خندهی حامد بند نمیآمد؛ میان خندههایش که حالا بیصدا شده بود گفت:
–آخه تصور کنید هامون رو بزاریم جلو چند تا گاو لیس بزنن، خیلی خندهداره!
هامون چپ چپ نگاهش کرد و با پا ضربهای به ران او زد:
–فیلمتو بزار!
رو به فروغ دست به کمر شد و با اخم کم رنگی ادامه داد:
–برو بغل خامه جان بگیر بخواب، امشب فیلمامون جنگی و بزن بزن نیست به درد تو نمیخوره.
حامد با تعجب گفت:
–عمه که جنگی و بزن بزن دوست نداشت!
هامون بازویش را که حسابی قرمز شده بود به سمت حامد گرفت:
–قبلا نمیدید، اما جدیدا خیلی علاقمند شده و تو روحیاتش هم خیلی تاثیر گذاشته!
فروغ بالش و پتویش را روی زمین انداخت و دستانش را بالا آورده و پنجههایش را نزدیک صورت هامون گرفت:
–با همین ناخنهام چشمهات رو در میآرم که بفهمی جنگجو چه مدلی میشهها!
هامون دست به چانه زد و متفکرانه پرسید:
–میگم تو با این ناخنهای بلندی که داری مشکلی برات پیش نمیآد؟
فروغ اخم کرد و هامون ادامه داد:
–همیشه برام سواله که دست تو دماغت میکنی یا تو دستشویی…
فروغ که به سمتش هجوم برد دیگر ادامه نداد و به سمت در سالن دوید. از جا کلیدی که به دیوار آویزان بود، سوئیچ ماشینها را برداشت:
–برم ماشینها رو بندازم تو حیاط.
فروغ با حرص انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد:
–امشب تو ماشین بخواب، دستم بهت برسه نابودت میکنم بیتربیتِ چندش!
هامون از میان در سرک کشید و با نیشخند حرص درآری بوسهای برای فروغ فرستاد و رفت.
کمیل خندید و با برداشتن لیوان خالیاش از روی میز، بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت:
–تو که میدونی لودهاس، واسه چی حرص میخوری؟
فروغ به دنبالش رفت و پشت سرش وارد آشپزخانه شد:
–درستش میکنم!
پای ظرفشویی ایستاد و به حرف فروغ خندید. لودگی و شیطنت خمیر مایهی شخصیت هامون بود؛ مگر میشد تغییرش داد؟
فروغ در جهت مخالف او به کابینت کنار ظرفشویی تکیه زد:
–حواسم به تو هم هست شازده، تو حیاط سرت رو کرده بودی تو گوشی و نیشتم تا بناگوشت در رفته بود!
دستانش را خشک کرد و چشمکی حوالهی نگاه منتظر و شاکی فروغ کرد:
–لطیفه میخوندم!
فروغ پشت چشم نازک کرد و با گفتن: ” خوشمزه! ” رو گرفت و یک گام به جلو برداشت.
سریع دست دراز کرد و مچ فروغ را گرفت:
–قهر نکن حالا.
مقابلش ایستاد و با لبخند افزود:
–قرار شد به هم دیگه فرصت آشنایی و شناخت بیشتر بدیم!
فروغ با ذوق دستانش را دور کمر او پیچید:
–وای خیلی خوشحالم!
–نگرانم و میترسم آمال گذشتهام رو نپذیره!
فروغ از او فاصله گرفت و با اخم گفت:
–همچین میگی انگار تو گذشته جنایت کردی! تو همه چی رو بگو چیزی نمیشه، آمال دختر با شعور و عاقلیه، مطمئن باش دلیل کارهات رو بدونه شاید بهت حق هم بده.
نفسش را رها کرد و انگشت شستش را روی شقیقهاش گذاشت و با دو انگشت اشاره و میانی، پیشانیاش را ماساژ داد:
–میگم؛ آسه آسه همه رو براش تعریف میکنم.
فروغ دستش را روی بازوی لخت او گذاشت و با لحن دلگرم کنندهای زمزمه کرد:
–توی گذشته، تو بر حسب شرایطی که توش بودی یه سری تصمیمات گرفتی که اشتباه بود، ممکنه برای هر کسی توی جونی و خامی حتی با شرایط خوب و ایدهآل هم پیش بیاد. توکل کن به خدا و بد به دلت راه نده.
* * *
عصر دلگیر پنجشنبه بود و آفتاب کم جان شهریور ماه، نفسهای آخر را میکشید. نگاهی به ساعت گوشیاش کرد؛ یک ربعی میشد که داخل ماشین منتظر فروغ نشسته بود.
بالاخره فروغ آمد. سوار که شد، به عقب برگشت و ساک کوچک و جمع و جورش را روی صندلی عقب گذاشت و گفت:
–ببخشید معطل شدی.
ماشین را روشن کرد و با خنده گفت:
–تازگی نداره؛ هیچ وقت آن تایم نبودی.
فروغ در حال بستن کمربندش با تخسی گفت:
–خوب کاری میکنم!
نگاهی به صورت آرایش کردهی فروغ انداخت:
–آدم واسه یه دلیل مهم منتظر بمونه مشکلی نیست، مطمئنم علت انتظار من دلیلی جز اینکه تو سه ساعت به صورتت رنگ و لعاب بزنی نبوده!
فروغ با لحن شاکی گفت:
–یه رژ و ضد آفتاب و ریمل من خار شد رفت تو چشمت یا یک ربع تاخیرم؟!
قبل از اینکه جواب دهد فروغ ادامه داد:
–من دارم از خودم مایه میزارم که عادت کنی، فردا خانمت یک ساعت معطلت کرد مشکلی پیش نیاد.
صورت بکر آمال که همیشه بدون آرایش بود را تصور کرد و با شیطنت گفت:
–عیال من اهل مشاطه نیست، چون خدا خیلی تمیز و بینقص آرایشش کرده.
فروغ چینی به بینیاش انداخت و رو گرفت:
–خیالت تخت اونی که داری بهش مینازی هم آرایش میکنه، منتها نامحسوس!
بلند خندید:
–حسودی کردی!
فروغ دهن کجی کرد و او با بدجنسی افزود:
–این اداها همه نشونهی حسادته! حالا سفت بشین که میخوام تخت گاز برم تا زودتر برسم.
فروغ کمربندش را جلو کشید و کمی آزادش کرد، به پهلو چرخید و پرسید:
–عمو صادق و عمو هادیت به کجا رسیدن؟
دستی به ته ریش چانهاش کشید و گفت:
–دیروز صبح با محمد حرف زدم، میگفت صادقِ نامرد بعد از رو کردن کلی حساب و کتاب الکی به هادی گفته ” سهم باقی موندهات رو به نام نمیزنم، ازت میخرم “
نیم نگاهی به فروغ کرد و با حرص ادامه داد:
–بعد از دعواشون دیگه هادی رو هیچ جا راه نمیده!
فروغ چشمانش را بست و پوفی کشید و با ناراحتی گفت:
–کاش همه چی به نام صادق نبود!
پوزخند زد:
–کاش رو کاشتیم در نیومد؛ همهی این بدبختیها به خاطر اعتمادِ بیجا و گوش نکردن به حرف یه بزرگتره، مامانم میگه ” آقاجون همهی این روزا رو پیش بینی کرده بود “، بعدم کی از اون همه پول بدش میآد؟! به قول آقاجون ” صادق اونقدری که باید زحمت نکشیده، همهی بار کاری کارگاه و کارخونه رو دوش عمو هادی و بابای من بوده، صادق فقط تو نمایشگاه نشسته پشت میز و پولا رو شمرده، یهو کلی پول دستش اومده، یهو به مقام و منزلت رسیده و اسم در کرده “.
سرش را به سمت فروغ چرخاند و افزود:
–جنبه و ظرفیت که نداشته باشی میشی یکی مثل صادق؛ همهی این یهوییها هار و بیوجدانت میکنه، برادر که سهله بچهی خودتم میزاری زیر پات!
فروغ سری به معنای تاسف تکان داد و گوشهی پیشانیاش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
–میدونی دیشب به چی فکر میکردم؟
–به چی؟
–به جدی شدن رابطهی تو و آمال و عکسالعمل صادق خان.
سرش را بلند کرد و افزود:
–من نگرانم!
انگشتانش را دور فرمان پیچید و میان ابروهایش گره افتاد:
–این روزها هر وقت گذشته رو مرور کردم هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا اون موقع دهنمو بستم و فقط به طلاق راضی شدم، باید هم خودش هم دخترش رو رسوا میکردم تا الان نتونه حرف بزنه و چشمش رو روی من و زندگیم ببنده، اما چه کنم که هیچ وقت نتونستم از نسا بگذرم، اما حالا همه چی فرق کرده، من قبل از اینکه به آمال پیشنهاد بدم فکرامو کردم و پی همه چی رو به تنم مالیدم، نسا هم کمکم داره یاد میگیره دختر ترسو و بله قربان گوی گذشته رو تو خودش بکشه و یکم خودخواهتر و جسورتر باشه، حالا برم خونه از خودم و آمال براش میگم تا در جریان باشه.
فروغ صاف نشست و نفسش را رها کرد:
–خیلی خوبه؛ اما توقعات عموت واقعا برای هیچ کس قابل هضم نیست، چه طور انتظار داره تو همه چی یادت بره و دوباره بری بگی دخترت رو میخوام؟! من جای اون بودم همون روز که ریحانه رو تحویلم دادن به جای این که بزنم دست و پاش رو بشکنم، زنده زنده میسوزوندمش!
خودش هم اگر دختر یا خواهری مثل ریحانه داشت همین کار را میکرد! گوشهی لبش را بالا کشید و گفت:
–عموم به بهونهی آبروی نداشتهی خودش و دخترش، بیخیال پسر باجناقش شد و طوق بیغیرتی رو انداخت گردنش، انتظار داره منم مثل خودش باشم!
از ترافیک و شلوغی داخل شهر خلاص شده و وارد اتوبان قم شدند. سرعتش را بالا برد و با حرص افزود:
–فکر کرده منم مثل خودش و بابامم که حرفای بی سر و ته اون ریحانهی هفت خط و مادر بدتر از خودش رو باور کنم و چون بعد از یک هفته باکره برگشته، اتفاق خاصی نیافتاده! دیگه خبر ندارن ریحانه خانمشون خیلی کاربلدتر از این حرفهاست!
فروغ دستش را روی دست او که فرمان را چسبیده بود گذاشت و با لحن گرفتهای زمزمه کرد:
–باشه حرص نخور، تقصیرِ منه، اصلا نباید راجع بهشون حرف میزدم اوقاتت رو تلخ کردم.
لبخند ساختگی زد که تضاد آن با لحن گرفتهاش کاملا ملموس بود:
–نه اصلا، گفتم که این روزها مدام دادگاه تشکیل میدم و خودم رو محاکمه میکنم، مقصر خیلی چیزها خودمم!
صدای ضبط ماشین را بالا برد و به جلو خیره شد؛ شاید صدای بلند آهنگ میتوانست صداهای درونش را خفه کند! فکر کردن به ریحانه و کارهایش، به روزهایی که با هم بودند، روح و روانش را بهم میریخت. فقط دو ماه اول همه چیز خوب و عادی گذشت. روزها از پس هم سپری شد؛ خیلی زود با رفتارهای عجیب و غریب ریحانه، تب و تاب قبل از وصال و روزهای اول از سرش افتاد. هر روز چیز تازهای در وجود او کشف میکرد و کم کم به این نتیجه میرسید، ریحانهای که دلش را برده، زمین تا آسمان با ریحانهای که حالا محرمش شده فرق دارد؛ اما باز هم دوستش داشت، انتخاب خودش بود و همهی رفتارهایش را قبول کرده بود، گرچه گاهی به شدت میانشان شکر آب میشد و چند روزی سراغ هم را نمیگرفتند.