به کم قانع نبود. دلش میخواست همین لحظه شهد شیرین تن آمال را یک نفس سر بکشد. دوباره به لبهایش اجازهی بازی داد؛ این بار به غرامت تمام فرار و گریزهای آمال با شدت و حدت بیشتری به جاذبههای تنش شبیخون زد. دست آمال روی سینهاش، درست روی قلبش نشست و اهرمی بین تن خودش و او ساخت. انگار اعتراض نرمی بود به حرکات بیانعطاف او. با اینکه دلش اصلا رضا نبود تنش ذرهای از تن آمال جدا شود، اما با بیمیلی و در نهایت خساست دستانش را کمی از تن او فاصله داد و فضای تنگ آغوشش را اندکی آزاد کرد. پیشانی آمال روی سینهاش فرود آمد و نفسهایش افتان و خیزان از میان لبهایش بیرون خزیدند. از حال دگرگون او لبخند رضایتبخشی روی لبهایش نشست. تنها گوشهای از ناز شست احساساتش را نشان آمال داده بود، ولی همان اندازه هم برای ارضای روحش کفایت میکرد. سرش پایین برد و عطر موهایش را به عمق ریههایش فرستاد. آمال حرکتی به سرش داد و اینبار نیمهی صورتش را روی سینهاش گذاشت. بدون کوچکترین حرکتی به همان حال ایستاد و اجازه داد آوای نفسهای آمال در گوش قلبش جا خوش کند.
بعد از ثانیههایی طولانی، آمال قصد بیرون رفتن از آغوشش را کرد. حلقهی دستانش را دوباره تنگ کرد و مانعش شد. سر آمال که بالا آمد، لبهایش دوباره روی چشمهای او آرام گرفت. پیشانیاش را به پیشانی او تکیه داد و مهربانی و احساس را به تن کلمات پوشاند و لب باز کرد:
–حواست به دنیای من باشه، هیچ وقت بهشون رنگ غم نزن!
سرش را عقب کشید و وقتی تصویر خودش را در چشمان آمال یافت ادامه داد:
–نمیتونم بگم درکت میکنم، چون عزیزی رو از دست ندادم تا حس و حال تو رو بفهمم، ولی با اطمینان میگم کنارتم و حواسم بهت هست. گرچه تو بهترینشون رو داشتی و داری، اما هر وقت بخوای من برات پدر میشم، مادر میشم، دوست صمیمی میشم، خواهر و برادر میشم فقط واسه اینکه حال دلت خوب باشه!
لبهای آمال به لبخندی شکفت و چشمانش درخشید. پنجههایش را میان موهای او فرو برد و با انگشتانش بازی راه انداخت. چه لذتی داشت نوازش انگشتانش!
–یاد حرف عزیزجونم افتادم، بارها ازش شنیدم که میگه: ” مرد اگر مرد باشه میتونه جای همه باشه “!
دوباره دستهایش را دور گردن او حلقه کرد. کمی قد کشید و گونهاش را لمس کرد. به لبخندش وسعت بخشید و خیره به چشمانش، در تکمیل حرف قبلیاش لبهایش را تکان داد:
–مطمئنم تو میتونی جای همه باشی برام!
لبخند جانداری حال و هوای صورتش را عوض کرد و نگاهش به گونههای آمال چسبید. وسوسهای که بارها به جانش افتاده بود، دوباره دلش را هوایی کرد. حس کودکی را داشت که تازه در مراحل ابتدایی دندان درآوردن است. وقتش بود دلش را آرام کند. سرش را به سمت گونهی چپ آمال خم کرد و همزمان با فشردن تنش در حصار تن خود، به سیب سرخ گونهاش دندان زد. دلش میخواست گونهاش را میان دندانهایش آنقدر فشار دهد تا وقتی که دلش راضی شود، اما زود عقب نشینی کرد. یک دستش را از دور کمر آمال برداشت و انگشت شستش را چند بار روی اثر محو دندانهایش کشید.
آمال با خنده پرسید:
–جاش موند؟
همان نقطه را بوسید و زمزمه کرد:
–یه کوچولو!
آمال به آرامی از آغوشش بیرون رفت و با چهار انگشت گونهاش را مالش داد.
دست آمال را گرفت و از گونهاش دور کرد. لبخند یک وریاش را با چشمکی همراه کرد و گفت:
–بهت رحم کردم، زیاد معلوم نیست!
آمال لبخند نیم بندی زد و هیچ نگفت. هر دو به چاق کردن نفسی احتیاج داشتند. با گفتن: ” بشین الان برمیگردم “، آمال را تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت. به سمت گاز رفت و قوری چای ساز برداشت. در همین حین صدای پاشنههای کفشهای آمال روی سرامیکهای کف سالن که خبر نزدیک شدنش را میداد لبخند روی لبهایش نشاند. از اینکه بیاید و در حوالیاش پرسه بزند حس خوبی میگرفت. محتویات قوری را در سبد کوچک داخل سینک خالی کرد. آمال کنارش ایستاد و دست دراز کرد تا قوری را بگیرد:
–بده من انجام بدم.
قوری را عقب کشید و با چشم و ابرو به پشت سر آمال، اشاره کرد:
–تو برو بشین، میخوام خودم برات چایی دم کنم.
لبخند تمام اجزای صورت آمال را درگیر کرد و با گفتن: ” چشم ” کشیدهای، مطیع و آرام عقب رفت. نگاهش لحظهای روی حجم سیاهی که یک طرف بدنش را پوشانده بود ماند. حالا به جز خندهها و چشمهایش، موهایش هم دلش را شیدا میکرد.
قوری را از آب جوش پر کرد و صدای آمال را شنید:
–خونهی قشنگی داری، با سلیقهام هستی، سرم کلاه نرفته!
به جملهی آخر آمال که پر از شیطنت بود خندید. برگشت و نگاهش از جایی که ایستاده بود، در سالن چرخ زد. نمیخواست به آمال بگوید چقدر این خانه را دوست دارد. خانهای که با حاصل تلاش و زحمت خودش خریده بود. گرچه از عمر مالکیت و سکونتش تنها سه سال میگذشت، ولی عجیب به آن تعلق خاطر داشت. با همهی اینها از کاری که کرده پشیمان نبود.
نگاهش به صورت آمال برگشت و حرف دلش روی زبانش لغزید:
–خودت و خندههات رو توی آینه ببینی بیشتر پی به خوش سلیقه بودنم میبری خانم معلم!
دقایقی بعد، هر دو به سالن برگشتند. ظرف میوه و شکلات را روی میز گذاشت. آمال هم سینی چای را کنار آنها قرار داد و لبخند زد:
–یلدا بدون غزلهای حافظ معنی نداره، اگر دیوانش رو داری بیار لطفا!
مقابل آمال ایستاد و با شیطنت گفت:
–حافظ میخوای چیکار؟ من توی کارت حافظهی مغزم کلی شعر خوب دارم!
آمال خندید و با کنایه گفت:
–میدونم، از شما به ما زیاد رسیده!
به یادآوری حرفها و شوخیهایش و سابقهی درخشانش پیش او به خنده افتاد:
–من نیتم خیر بوده همیشه!
آمال سرش را تکان داد و ” بله “ی کنایهآمیزی گفت. نشست و با ابروهایش به قفسهی کتابهای اطراف تلویزیون اشاره کرد:
–دیوان حافظ لطفا!
با خنده به سمت قفسهی سمت راست تلویزیون رفت و با برداشتن دیوان حافظ، آمد و کنار آمال، با کمترین فاصله نشست. امشب بهترین شب یلدای عمرش بود. دستش را دور شانههای آمال پیچید و کتاب را روی پایش گذاشت. سر آمال که به سمتش چرخید، بیهوا بوسهای کنار لبهای جمع و جورش کاشت. لبخند زد و نگاهش را روی همان نقطه ثابت نگه داشت:
–همین جناب حافظ میگن تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه، هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی!
لبخند تا پای چشمان آمال راه گرفت و او با شیطنتی که امشب بیش از پیش در وجودش سر برآورده بود ادامه داد:
–خدا بیامرز خیلی اهل دل بوده، همش از کام دادن و کام گرفتن شعر گفته! میبینی آمال خانم کلا این کام خیلی مهمه که هم خوب بدی، هم خوب بگیری!
آمال لبهای کش آمدهاش را روی هم فشرد و سینهاش را پر از هوا کرد. به زور سعی در کنترل خندهاش داشت.
–فکر کنم عشق جناب حافظ هم مثل تو بوده که طفلی همیشه از ندادن کام مینالیده!
آمال با اخمی شیرین، شماتت بار نگاهش کرد:
–عجب!
بالاخره کلنجار رفتنهایش با آمال نتیجه داده بود. آنقدر در این مدت شوخی کرده و سر به سرش گذاشته بود که دیگر به اندازهی قبل خجالت نمیکشید. اینکه برای هر حرفی سرخ و سفید نمیشد و کمتر به شوخیهای آنچنانی او اعتراض میکرد راضی کننده بود. با لحن بامزه و شوخی گفت:
–والا به خدا که!
سد مقاومت آمال شکست و بالاخره خندید:
–تو توی خلوت یک کمیلِ دیگه میشی؛ کمیلی که حتم دارم حتی فروغم اون رو نمیشناسه!
آمال را به سینهاش فشرد و دمی از موهایش گرفت:
–فقط با تو یک کمیل دیگهام … کمیلی که خودمم دوستش دارم!
ساعت نزدیک به دو بامداد بود. آمال آخرین بیت را هم خواند و به آرامی کتاب را بست. برای چندمین بار و اینبار با لحن ملتمسی گفت:
–خیلی دیر شد! بریم؟!
ابروهایش را بالا انداخت و تُخسی و یکدندگیاش را به رخ کشید:
–شب من هنوز تموم نشده!
آمال بلند شد و با بیطاقتی گفت:
–اینجوری کنی دیگه نمیآم کمیل! کلید نیاوردم، آیهام گفت بیدارم، اما میشناسمش امکان داره بخوابه!
آنقدر در کنارش حال خوبی داشت که راضی به رفتنش نبود. تا این ساعت هم با زور و تهدید نگهش داشته بود.
کف دستانش را روی زانویش گذاشت و با بیمیلی بلند شد. با دیدن لبخند آمال اخم کرد و با لحن جدی گفت:
–فقط امشب رو استثنا میذارم بری، اونم واسه اینکه مهمون دارین، از دفعهی بعد هر وقت اومدی شبم میمونی!
حس پسر بچهی لجوج و شروری را داشت که به خواستهاش نرسیده.
آمال نزدیکش شد و کف دستانش را دو طرف صورتش گذاشت. دوباره روی نوک پا قد کشید و مهر لبهایش را روی خط عمیق میان دو ابرویش زد:
–چشم!
دستهایش را پایین انداخت و گردن کج کرد:
–برم خونه دلم برات تنگ میشه، ولی نمیشه نرم، تا الانم موندم از عمو محمود خجالت میکشم!
با نگاهش جز به جز صورت آمال را کاوید. روی گونههایش مکث بیشتری کرد؛ دیگر اثری از جای دندانهایش نبود.
–الان خیلی پشیمونم؛ باید یه رد درست و درمون روی گونهات میذاشتم که تا چند روز مجبور باشی شب و روز بمونی پیشم!
لبهای آمال لبخند را هجی کردند. دستهایش دور گردنش حلقه شدند و با لبهایش روی جز به جز صورتش را آرام و با حوصله لمس کرد. تنها کاری که کرد این بود که دستهایش را دور کمر آمال پیچید و کمی سرش را پایین برد. خودش را به دست او سپرد و در لذت عشق و مهربانی او غرق شد.
نقطهی پایان لمس لبهای آمال گودی چانهاش بود. فارغ که شد، سرش را عقب برد و لبخند زد:
–دیگه بهم نگو هِتی گرین، من خیلیام دست و دلبازم، شبیه عشق جناب حافظم نیستم!
* * *
با صورت خیس مقابل آینهی کنسول ایستادم. تلویزیون روشن بود و نوای آرام و دلنشین ترانهای در فضای خانه میرقصید که جزو لیست ترانههای ثبت شده در حافظهام بود. ” çoktan sen yarim olmazsa olmazimsin ” *
را زیر لب زمزمه کردم و نگاهم رفت به دنبال رد پای خواب دوساعتهای که بیشتر در چشمهایم مشهود بود. انگشتان اشارهام را از ابتدا تا انتهای ابروهایم کشیدم. قطرههای آبی که میان تارهایش جا مانده بودند، از کنار صورتم راه گرفتند و زیر چانهام به هم رسیدند و فرو ریختند. به خواب نیمروزی عادت نداشتم. مخصوصا حالا که روزها کوتاه بود و خورشید خیلی زود با شهر وداع میکرد؛ اما اضطراب روزهای گذشته و دوندگی چند روز اخیر برای مراسم عقد، جسم و روحم را رنجور و خسته کرده بود و بدنم داشت کمبود خوابهایش را جبران میکرد.
چند وقتی بود که به تماشای خودم در آینه مشتاق شده بودم. کمیل با حرفها و رفتارهایش کاری کرده بود که خودم را با تمام کم و کاستیهایم دوست داشته باشم؛ درست حسی که همیشه بابا به من میداد!
وارد آشپزخانه شدم. بوی گوجهی پخته در آشپزخانه آکنده بود. فردای مراسم عقد عزیز و حاج بابا به همراه عمو محمود و پسرها به تبریز برگشتند. آیه میخواست تا جمعه بماند؛ چون از قبل با دو دوست صمیمیاش برنامه چیده بود. عمه را هم با اصرار زیاد نگه داشته بود که با هم به تبریز برگردند. قبل از ظهر آنها هم رفتند و دوباره با آرش تنها شدیم. جزو معدود روزهایی بود که آرش این ساعت در خانه حضور داشت. پای اجاق گاز ایستاده و در حال شکستن تخم مرغ بود. چه بیسر و صدا کار میکرد! سرش به سمتم چرخید و لبخندش با شیطنت کلامش در هم آمیخت:
–مادرشوهرت خیلی دوست دارهها، بیا که خوب موقع رسیدی؛ بیا ببین چه کردم برو برای بچه محلهاتون تعریف کن!
لبخند بی پر و بالی روی لبهایم نشست. چند وقتی بود که دیگر همهی کارهایش را خودش انجام میداد. دیگر از آن درخواستهای یکهوییاش خبری نبود. حتی وقتی خسته از راه میرسید، از من نمیخواست برایش چای بریزم یا قهوه دم کنم! خیلی آرام و مظلومانه داشت برای روزهای نبودنم آماده میشد!
حال و هوای دلم ابری شده بود. بیحرف رفتم و کنارش ایستادم. در حالی که با چنگال تخم مرغها را هم میزد، باز به حرف آمد:
–میدونی که منظورم از بچه محلهاتون کیان دیگه؟
حدسش سخت نبود، اما باز حرفی نزدم. بغض در گلویم چمپاتمه زده و منتظر بود دهان باز کنم تا زودتر از کلماتم بیرون بجهد. قاشق را برداشتم و محتویات ماهیتابه را هم زدم. گوجههایی که پوست گرفته و نامنظم و درشت خرد شده بودند، در آب خودشان قُل میزدند؛ درست مثل قلب من که درون دیگ غم میجوشید.
چنگال را در کاسه رها کرد و به سمتم چرخید. فهمیده بود؛ نباید سکوت میکردم و نگاه میدزدیدم! دم کوتاهی گرفتم و بدون اینکه نگاهش کنم زمزمه کردم:
–چرا بیدارم نکردی خودم برات بپزم!
تک خندهای زد و ملامتم کرد:
–بچه شدی آمال؟! گرسنهام بود خودم دست به کار شدم، واقعا انتظار داشتی یکاره بیام تو رو از خواب بیدار کنم بگم بیا واسم املت بپز؟ من کی از این کارها کردم؟!
نمیدانم شاید هم زیادی حساس شده بودم؛ ولی او هم بیتقصیر نبود! لپ راستم را از داخل گاز گرفتم و قاشق را در ماهیتابه چرخاندم:
–از این کارها نکردی؛ ولی تو کی لباس اتو زدی؟ کی پای اجاق وایستادی آشپزی کردی؟ کی توی اوج درگیریت با طرح و نقشههات، یا وسط تکمیل کردن لوگوها و پازلاهات پاشدی واسه خودت چیزی آوردی؟ تو حتی دیگه بهم نمیگی برات میوه پوست بگیرم!
خندید و بیهوا نوک بینیام را میان دو انگشت اشاره و میانیاش که خمشان کرده بود گرفت و ثانیهای فشار داد. سرم را عقب کشیدم و تمام تلاشم را کردم تا بغضم سر باز نکند. قاشق را از دستم گرفت، به آرامی کنارم زد و با نرمی و مهربانی کلامش قلبم را نوازش کرد:
–انقدر سختش نکن، اینجوری میکنی ناراحت میشم. من و آیه بچه نیستیم که فکرت مدام پیش ما باشه، بچسب به شوهرت و زندگیت و نگرانی هم بابت ما نداشته باش!
بیجواب گذاشتمش؛ گفتنش شاید برای او راحت بود، اما انتظار این که انجامش برای من راحت باشد، انتظار عبثی بود! حس و حال مرا تنها کسی درک میکرد و میفهمید که به قول معروف، حداقل چند قدمی با کفشهایم راه رفته باشد!
کنار اجاق، در جهت مخالفش به کابینت تکیه دادم و با نگاهم حرکت دستانش را دنبال کردم. تخممرغها را روی گوجهها ریخت و بعد از مخلوط کردنشان قاشق را داخل کاسه گذاشت:
–لب و لوچهات رو جمع کن بدو میز رو بچین، بخوای از این اداها بیای و خودت رو لوس کنی زنگ میزنم به مستر محتشمت میگم بیا دست زنت رو بگیر ور دار ببر که استقلال و آزادی رو از ما سلب کرده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*یارم خیلی وقته نبودنت غیر ممکن منه!
املتی که از ماهیتابه به بشقاب انتقال داده بود روی میز گذاشت و کنارم نشست. یک پر نعنا از داخل سبد سبزی خوردن برداشت و کنار بشقاب گذاشت:
–اینم تزئین، استاد شما که از رنگ و بو متوجه کیفیت غذا میشید نظرتون چیه؟
لبخند عمیق و جاندارش، به لبهایم جان بخشید:
–رنگ و بوش که میگه خوشمزه شدم، بعدم چون تو پختی حتما خوبه!
خندید و در حالی که تکهای نان از داخل سبد برمیداشت گفت:
–انشالله که از تعریفت پشیمون نشی!
خندیدم و او قبل از اینکه لقمهی پر ملاتی که گرفته بود را در دهانش بگذارد پرسید:
–ساعت چند میری کافه؟
لقمهی به قول خودش گنجشکی گرفتم و خواستم جوابش را بدهم که با شنیدن صدای زنگ تلفن، کلمهها پشت لبهایم ماندند. زودتر از آرش بلند شدم و با گفتن: ” تو مشغول باش از دهن میافته “، لقمه را در دهانم گذاشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم. تا قبل از رسیدن به تلفن لقمهام را با آرامش میجویدم، اما به محض دیدن شمارهای که روی گوشی افتاده بود، جویده و نجویدهاش را فرو دادم و گوشی را برداشتم. به گمان اینکه با شمارهی همراهم تماس گرفته و صدای زنگاش را نشنیدهام، بعد از سلام، برای جلوگیری از هر گونه ملامتی با خنده و شیطنت در صدد رفع و رجوع بیحواسیام برآمدم:
–قول میدم همین امشب یه کیف کوچیکِ بنددار میبافم و مثل مادربزرگها گوشیم رو میذارم توش و آویزون گردنم میکنم!
خندید و با لحن نرم و مهربانش روی قلبم دست کشید:
–ایدهی خوبیه، ولی من به همراهت زنگ نزدم، با شمارهی خونه تماس گرفتم که اگر هنوز خوابی بیدارت کنم، حالا که بیداری لباس بپوش یک ربع دیگه جلوی در خونهاتونم!
تعجبم قبای تن کلماتم شد:
–یک ربع؟! ساعت چهار و نیمه، قرار بود شیش بیای دنبالم!
با خنده گفت:
–اون برای قرار کافه بود، الان میآم ببرمت یه جای دیگه، پیاده میریم چون دور نیست، زیادم طول نمیکشه، بعدش خواستی باهام میآی کافه، نخواستی برمیگردی خونه همون ساعت قرارمون میآم دنبالت. حالا برو حاضر شو!
کنجکاو شدم و بیطاقت پرسیدم:
–خُب بگو کجا میریم؟
با لحن جدی و شمردهای دستور داد:
–برو بپوش زنگ زدم بیا پایین!
تسلیم شدم و نجوا کردم:
–باشه رفتم!
قبل از اینکه قطع کنم نامم را صدا زد و تذکر داد:
–هوا سرده، پوست پیاز نپوشی بیای!
–پوست بوفالو میپوشم!
صدای تک خندهی جذاب و مردانهاش ابعاد لبخندم را وسیعتر کرد. ” فعلا “ی گفتم و گوشم را از شنیدن آن آوای دلنشین محروم کردم.
یک ربع وقتم در پلک بر هم زدنی تمام شد. صدای زنگ آیفون که در خانه پیچید به حرکاتم شتاب بیشتری دادم. بافت بلند و پاییزهام را از روی بلوز و دامنی از همان جنس پوشیدم و شالم را نامرتب روی سرم انداختم. کیفم را برداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفتم. آرش در حالی که به سمت آیفون میرفت، نگاه گذرایی به سر تا پایم کرد و با خنده طعنه زد:
–پوست بوفالوت رو برم!
خندیدم و به سمت در رفتم:
–ضخیمه به خدا، بگو اومد!
آرش آیفون را جواب داد و بعد از سلام و احوالپرسی مؤدبانه و رسمی، تعارف زد:
–میاومدی بالا!
نیم بوتهایم را از داخل قفسهی جا کفشی برداشتم و درش را بستم. دوباره صدای آرش را شنیدم:
–باشه پس فعلا!
با تکیه به دیوار مقابل جاکفشی، خم شدم و در حال پوشیدن بوتهایم به رفتار آرش با کمیل فکر کردم. رفتار و برخوردش خیلی محترمانه و دوستانه بود، اما کاملا مشخص بود میلی به صمیمیت و نزدیکی بیشتر ندارد. انگار واقعا سر حرفش ایستاده و نمیخواست به داماد رو بدهد.
–کلیدت رو برداشتی؟
کیفم را از روی زمین برداشتم و کمر راست کردم.
–برداشتم.
تکیهاش را از در برداشت و بازش کرد. کف دستش را پشت کتفم گذاشت و آرام به سمت بیرون هلم داد:
–ذهنت رو از هر چی حاشیهاس خالی کن و متن رو دریاب! برو به سلامت.
با دلخوری نگاهش کردم و با اطمینان گفتم:
–کمیل از حاشیه وارد متن شده؛ تو، آیه، ایلیا و الناز از اول متن زندگیم بودید و هستید.
بدون اینکه منتظر جوابی بمانم، سریع گونهاش را بوسیدم و از پلهها پایین رفتم.
در را بستم و به عقب برگشتم. تکیهاش را از کاپوت ماشینش گرفت و قدم روی پیاده رو گذاشت. خوب میدانست چه بپوشد که جذابتر شود و چشمهای زیادی را به دنبال خود بکشد. اورکت شتری رنگش را با پلیوری یکی دو درجه روشنتر و شلوار جین تیرهای ست کرده بود. با چند گام بلند مقابلم ایستاد و با آن قد بلند و شانههای پهنش روی سر و تنم سایه انداخت. لبخند زدم و سلام کردم. جوابم را داد و نگاه شماتتبارش سر تا پایم را از نظر گذراند:
–آخر خودت رو به سرما میدی!
–سخت نگیر زیاد سرد نیست. بگو پیاده کجا میخواییم بریم؟
دستم را میان دست گرمش گرفت و قدمی رو به جلو و به سمت راست برداشت:
–تموم شور و هیجانش به اینه که ندونی!
اصرار نکردم و همقدمش شدم. دستش را نرم و آهسته باز و بسته کرد و دست و دلم را با هم به بازی گرفت.
–نمیدونستم آرش خونهاس، با هم صحبت میکردیم نگفتی!
–بعد از اینکه قطع کردی اومد، عمه و آیه رو رسونده بود دیگه نرفته بود شرکت.
سرش را تکان داد و دیگر حرفی نزد؛ ولی همچنان به باز و بسته دستش ادامه داد. از جلوی چند ساختمان که در راستای خانهی خودمان بود گذشتیم و مقابل ساختمانی که نمایی آمیخته از سنگ و چوب داشت ایستادیم. به نگاه متعجب و پر سوالم لبخند زد و با انگشت اشارهاش زنگ شمارهی شش را لمس کرد. چند ثانیه زمان رفت و در بدون سوال و جواب باز شد. با یک دست در را نگه داشت و با دست دیگرش فشار نرمی میان دو کتفم وارد کرد. پاهایم را به زمین قفل کردم و سرم را به سمتش چرخاندم:
–چرا نمیگی چه خبره؟! خونهی کیه؟!
در مقابل بیصبری و کنجکاویام پلک روی هم گذاشت و با آرامش و خونسردی گفت:
–خیلی زود متوجه میشی عزیز من!
پوفی کشیدم و وارد لابی کوچک ساختمان شدم. خندید و پشت سرم وارد شد:
–قبلا انقدر عجول و کنجکاو نبودیها!
نگاه گیج و کنجکاوم از کاویدن اطرافم دست کشید و لبهایم تکان خورد:
–تو صبر و قرارم رو گرفتی!
عمدا حالا که دستش بسته بود و نمیتوانست به یکباره شبیخون بزند، اغواگرانه و با ناز آن جمله را گفتم؛ یک جورهایی به روش خودم انتقام گرفتم تا با من بازی راه نیندازد.
لبهایش طرحی از لبخند گرفت، اما زود جمعشان کرد و با نگاهی که حریف خندهاش نمیشد برایم خط و نشان کشید. با چشم و ابرو به جلو اشاره زد و زمزمه کرد:
–برو!
لبخند پیروزمندانهای زدم و نگاهی به سمت راستمان که ورودی پارکینگ بود کردم و راه افتادم. مقابلمان راهروی عریضی بود که انتهایش به حیاط ساختمان میرسید. چند قدمی پیش رفتیم و رسیدیم به دری شیشهای که ردیف پلهها و آسانسور را ورودی ساختمان جدا میکرد.
وارد آسانسور شدیم و تا رسیدن به طبقهی پنجم و توقف آسانسور، با حدس و گمانهایم کلنجار رفتم. ذهنم به جایی قد نمیداد. حدسهایی که میزدم هم یک یا چند دلیل نادرست بودنش را ثابت میکرد.
از آسانسور بیرون رفتیم و مقابل تنها واحدی که در طبقهی پنجم قرار داشت و عدد شش روی در نیمه بازش بود ایستادیم. کمیل تقهای به در زد و صدای زنی با گفتن: ” بیایین تو پسرم ” ما را به داخل دعوت کرد. متعجب و پر سوال به کمیل نگاه کردم. گونهام را کشید و با خنده گفت:
–این شکلی نگاهم نکن، کفشت رو در بیار بریم تو!
نمیدانم استرس و اضطرابی که زیر پوستم دوید از هیجان بود یا از ترس ندانستن چیزی که انتظارم را میکشید!
نفسم را رها کردم و کاری که خواسته بود انجام دادم. وارد خانه که شدیم، زنی هم سن و سال عزیز، از آشپزخانه بیرون زد و به استقبالمان آمد. سلام کردیم و او با خوشرویی جواب داد و خوش آمد گفت. نزدیکمان شد و دستش را به سمتم دراز کرد. صورتم را همراه با لبخند مهربانی کاوید و بعد از معرفی خودش، خطاب به کمیل ادامه داد:
–عروس قشنگی داری، خدا برات حفظش کنه!
لبخند خجولی زدم و کمیل گفت:
–ممنون!
الهه خانم دستم را به آرامی رها کرد و نگاهی در اطراف چرخاند:
–از هر جا دوست دارین شروع کنین.
کمیل مؤدبانه خواهش کرد:
–لطفا خودتونم همراهیمون کنید!
* * *
همین که کیفش را روی میز گذاشت، به سمتش رفتم و دستانم را به گردنش آویختم. هر چه تا اینجا خوددراری کرده بودم را کنار گذاشتم و به لبهایم اختیار تام دادم تا رسالتشان را به نحو احسنت و آنطور که درخور و شایستهی مهربانی اوست انجام دهند. هیچ کلمه و جملهای پیدا نمیکردم که لایق مهربانی و لطفش باشد! ممنونم ” و ” مرسی ” و ” متشکرم ” کلمههای کوچکی بودند و حق مطلب را ادا نمیکردند؛ کم بودند برای قدردانی از کسی که حالم را اینطور عوض کرده و باری از روی دلم برداشته بود!
دستانم را از دور گردنش برداشتم و محکم دور کمرش پیچیدم. سرم را روی سینهاش گذاشتم و کلمهها را از دلم بیرون کشیدم:
–خیلی خوشحالم کمیل! اصلا نمیدونم چی بگم …!
خوشحالی و ذوق و شوقم، برای چندمین بار چشمانم را نم زد و صدایم را لرزاند. بازویم را گرفت و از خودش جدایم کرد. انگشتان شستش را زیر چشمانم کشید و صورتم را قاب گرفت.
–تو ارزشش رو داری!
سرش را پایین آورد و لبهایش کوتاه لبهایم را لمس کرد. عقب رفتم و لبخند زدم:
–من دیگه برم پی کارم!
کوتاه خندید. نرم و آرام روی موهایم دست کشید و شالم را روی سرم مرتب کرد:
–بمون با هم میریم.
بدون چون و چرا به سمت پنجره رفتم و او هم پشت میزش نشست که صدای تقهای نگاه هر دویمان را به سمت در اتاق کشید.
–بفرمایید.
در باز شد و دیدن همایون لبخند روی لب هر دویمان نشاند. سلام کردم و او مثل یکی دوبار قبل خیلی خوشرو و مؤدبانه جواب داد و احوالپرسی کرد.
نگاهش را به کمیل که از پشت میزش بیرون آمده و به سمتش میرفت داد:
–ببخشید فکر کردم تنهایی!
چهرهاش شبیه دو برادرش بود؛ اما از نظر اخلاقی شباهتی به آن دو نداشت. شناختم از او به واسطهی کمیل بود؛ میدانستم نه مثل حامد زود جوش و تند است و نه مثل هامون زیادی شوخ و راحت.
کمیل با خوشرویی به داخل دعوتش کرد:
–بیا تو آمال که غریبه نیست.
لبخند زد و دست دراز شدهی کمیل را در دست گرفت. بدون تعارف و حرف اضافهی دیگری وارد اتاق شد و بعد از خوش و بش با کمیل، دوباره به سمتم چرخید:
–خوشحالم دوباره میبینمتون!
لبخند زدم و از پنجره فاصله گرفتم:
–ممنون، منم همینطور! خوش میگذره؟
صدایش را بعد از مکث کوتاهی شنیدم:
–میگذره!
همراه کمیل به سمت مبلها قدم برداشت و من فکر کردم که چقدر حرف پشت کلمهی به ظاهر سادهاش تلنبار شده. گرچه قیاس مع الفارق بود؛ اما من عشق را هم با رسیدنش و هم با نرسیدنش تجربه کرده و خوب میفهمیدم در این سالها چه اندوه بزرگی در دل همایون خشت روی خشت گذاشته و خانهای بزرگ، با اتاقهایی تو در تو ساخته است!
به این میگن سورپرایز روز جمعه، ممنون ادمین.
برو بابا
پارت گداریت مسخره س نویسنده
ملت و اسکل کردین..؟!