رمان آرزوهای گمشده پارت 49

4.4
(14)

 

زمان خیلی حسود بود؛ وقتی کنار عزیزانت غرق خوشی و شادی بودی، دقیقه و ثانیه‌هایش می‌دویدند و خیلی زود لحظه‌ی خداحافظی می‌شد.
بند و بساطی که آورده بودیم را جمع کردیم. آقا مصطفی پتوهای تا شده و بالش‌ها را که روی هم چیده بود، بغل کرد و به خانه برد. پایین پله‌ها ایستادیم تا آقا مصطفی و مهری که چند دقیقه‌ی پیش مادر را به خانه برده بود تا متوجه رفتن ما نشود، بیایند.
دوقلوها با لب و لوچه‌ی آویزان روی اخرین پله‌ی ایوان نشستند. دلخوری و نارضایتی‌ از نگاه‌ معصومانه‌شان هویدا بود؛ اولین باری بود که نیامده می‌رفتم!
الناز مظلومانه خواهش کرد:
–بمون دیگه!
خواستم حرفی بزنم که کمیل زودتر از من روی پا نشست و مچ الناز را گرفت و به نرمی سمت خود کشید. نگاهی به ایلیا که ساکت و آرام، کنار الناز ایستاده بود کرد و با مهربانی گفت:
–بیایید یک کاری کنیم؛ یک کوچولو سخته، ولی من مطمئنم شما می‌تونید …
یک دستش را روی شانه‌ی الناز و دست دیگرش را با احتیاط روی شانه‌ی ایلیا گذاشت و شمرده شمرده و با حوصله توضیح داد:
–از فردا صبح، شیش تا روز، یعنی وقتی هوا روشنه و خورشید توی آسمونه و پنج تا شب، یعنی وقتی ماه توی آسمونه بشمارید، آبجی آمال رو می‌آرم پیشتون، بعدش با هم می‌ریم هر جا که شما بخوایین، خوبه؟
دوقلوها طبق عادت و مثل همیشه، نگاهشان را به نگاه هم گره زدند و بعد از لختی سکوت، لبهای کوچکشان را لبخند حصر کرد. باز هم با تله پاتی به نتیجه رسیده بودند. من نباید می‌مردم برایشان؟
نگاه‌شان به صورت کمیل برگشت و یکصدا “خوبه” را زمزمه کردند.
کمیل به رویشان لبخند زد و دستی به سرهای پوشیده در کلاهشان کشید و بلند شد. سرش که به سمتم چرخید، لبخندی پیروزمندانه به نگاه خیره و خندانم زد و چشمکی سریع و نامحسوس نفس به نفسش آمد:
–اگر سه‌شنبه و چهارشنبه رو مرخصی بگیری خیلی خوب می‌شه.
آمدن مهری و آقا مصطفی نگذاشت سوال پیچش کنم.
مهری کیفم را به دستم داد. به خاطر اینکه مادر تنها نماند، همان جا با مهری و بچه‌ها خداحافظی کردیم و با آقا مصطفی از حیاط بیرون رفتیم.

* * *
آلما خانم سبد گل و جعبه‌ی شکلات را از آرش گرفت و با لحن صمیمانه و مهربانی گفت:
–چه خوش سلیقه … ممنون!
لبهای آرش کش آمد و “خواهش می‌کنم”ی زمزمه کرد.
آلما خانم گل و جعبه‌ی شکلات را به دست آقا صابر داد. پالتوی آرش و کمیل گرفت و آنها را به همراه آقا صابر و همایون راهی سالن کرد و خودش همراه من به اتاقی که سمت چپ ورودی قرار داشت آمد. پالتو و شال بافتم را به دستش دادم و به طرف میز آرایش رفتم.
–آمال جان ماشاالله خیلی خوش پوشی، آدم کیف می‌کنه. این تیپ و لباستم محشره.
تفاوتی با روزهای قبل نداشتم؛ مثل همیشه بلوز و دامنی مطابق با شرایط فصل تنم بود، اما از تعریفش ذوق کردم؛ ذوقی که دلم نمی‌خواست پنهانش کنم.
لبخند دندانمایی زدم و گفتم:
–ممنون؛ محبت دارین!
به یکباره یاد ترانه افتادم و دلم گرفت؛ وقتی زیادی ذوق زده می‌شدم، یا از تعریف و تمجید کسی نیشم تا بناگوشم در می‌رفت، می‌گفت: “خودت رو کنترل کن و خر کیف نشو!”. از وقتی به طاها جواب رد داده بودم سرد شده بود. در مراسم عقد هم با همه گفت و خندید، اما با من به طور نامحسوسی سرسنگین بود!
سرش به سمتم چرخید. لبخند عمیقی تحویل نگاهم داد و دوباره مشغول کارش شد.
مقابل آینه ایستادم. موهای خیسم را باز کردم تا دوباره جمعشان کنم که تقه‌ای به در خورد و نگاه هر دویمان را سمت در کشید. فروغ لبخند به لب وارد اتاق شد و سلام داد. آلما خانم به رویش لبخند زد و چوب رختی را به رگال آویزان کرد.
جواب سلامش را پر شور و نشاط دادم. رو به او کردم و درحال پیچیدن موهایم پرسیدم:
–چطوری؟
نیم نگاهی به آلما خانم انداخت و به طرفم آمد:
–عالی!
با چشم و ابرو اشاره‌ای به موهایم زد:
–یه رنگ طلایی می‌خواد تا بشی راپانزل.
آلما خانم در کشویی کمد را کشید و بست. به طرف ما برگشت و با لحن جدی مخالفت و اعتراضش را اعلام کرد:
–موهای به اون قشنگی رو با رنگ خراب کنه که بشه راپانزل؟! حیفه! آدم اولش نمی‌فهمه چند سال بعد که موهاش خراب شد به خودش می‌آد و می‌بینه خودش با دستهای خودش چه بلایی سر موهای سالم و قشنگش آورده!
آلما خانم شوخی فروغ را زیادی جدی گرفته بود. فروغ کوتاه خندید و راحتش کرد:
–دارم شوخی می‌کنم باهاش، خودم می‌کُشمش رنگ کنه!
ریز خندیدم و با گیره موهایم را فیکس کردم. آلما خانم لبخندی زد و من را مخاطب قرار داد:
–فروغ اومد پیشت من دیگه برم عزیزم.
–راحت باشین، ممنون!

آلما خانم که رفت، فروغ نزدیکتر آمد. رو به من و پشت به آینه ایستاد و لبخند عمیقی روی لبهایش نشاند. چند ثانیه همانطور نگاهم کرد و وقتی با خنده سرم را به معنی “چیه؟” تکان دادم، زبانش باز شد:
–دوست داری بچه‌ام بهت بگه خاله یا عروسِ خاله؟
نگاهم را بند کردم به نگاه خندانش. چند ثانیه زمان رفت تا مفهوم سوالش را فهمیدم. پلک زدم و لبهایم به لبخندی عمیق از هم فاصله گرفت و پیاله‌ی چشمانم از شوق، پر آب شد. در آغوشم حبسش کردم و محکم گونه‌اش را بوسیدم:
–وای … مبارکه! خیلی خوشحالم فروغ.
عقب رفتم و در حالی که از داخل کیف شالم را در می‌آوردم پرسیدم:
–کی فهمیدی؟ تو که گفتی چهارشنبه وقت دکتر داری!
خندید:
–امروز صبح؛ گفتم که چهار روزه عقب انداختم، دیگه طاقت نیاوردم سر خود رفتم آزمایش دادم.
لبخند زدم و با گفتن: “خیلی هم عالی!” شالم را روی سرم انداختم و با هم بیرون رفتیم.

سلام کلی به جمع حاضر در سالن دادم و نگاهها را به سمت خودم کشیدم. غریبه‌ای در جمع نبود که نشناسم. مهمانی خودمانی و خانوادگی که آلما خانم طبق عادت همیشه‌اش، به خاطر همایون، خانواده‌ی خودش و همسرش را دور هم جمع کرده بود. از خانواده‌ی آلما پدر و مادرش و خواهر کوچکش با همسرش حضور داشتند.
از فروغ جدا شدم. با هر کسی که سر راهم بود، خوش و بشی کردم و به سمت مبلی رفتم که پدربزرگ کمیل و پدر آلما خانم کنار هم نشسته بودند. پدر آلما خانم گرم و صمیمی احوالم را پرسید و مثل همسر و دخترش تبریک گفت و برایمان آرزوی خوشبختی کرد.
به مهربانی‌اش و لهجه‌ی غلیظ و دلنشینش لبخند زدم و “ممنون”ی زمزمه کردم.
آقاجون دستش را به سمتم دراز کرد و با لحن مهربانی گفت:
–عروس خودم! خوبی؟
دستم را به دستش سپردم و به صورت پیر و مهربانش لبخند زدم و جواب دادم:
–خوبم!
با گفتن: “شُکر” دستم را آرام کشید و تکیه‌اش را از پشتی مبل گرفت. نیتش را فهمیدم و با کمی خم شدن، کارش را راحت کردم. دست آزادش به پشت سرم رفت و لبهایش روی پیشانی‌ام فرود آمد. روز عقد هم همینطور گرم و مهربان پیشانی‌ام را بوسیده بود. پدر کمیل هم به همین شکل محبتش را ابراز می‌کرد. من با کمیل فقط عشق به دست نیاورده بودم؛ آدمهایی پا به زندگی‌ام گذاشته بودند که می‌توانستم از دریای محبت و مهربانی‌شان سیراب شوم. می‌توانستم غمِ سالها تنهایی و خلوتی دور و برم را در جمع‌شان از یاد ببرم.

میان فروغ و کمیل نشستم. طولی نکشید که آلما خانم فنجانی چای مقابلم گذاشت. لبخند زدم و تشکر کردم. با گفتن: “نوش جان” دوباره به آشپزخانه برگشت و چند ثانیه بعد مادر کمیل را صدا زد.
نگاهم از آرش و کاوه که سمت راستم نشسته و مشغول گپ و گفت بودند، گذر کرد و تصویر دیگری را قاب گرفت. نسا روی مبل تک نفره‌ای‌ که چفت مبل همایون بود نشسته و بشقاب میوه‌اش را مقابل او گرفته بود. وقتی همایون تکه‌ای سیب برداشت، نسا به نگاهش لبخند زد؛ لبخندی عادی و معمولی که هر دخترعمه‌ای به پسر دایی‌اش می‌زد. چه می‌دانست در پس آن نگاه، عشق و علاقه‌ای دیرینه و وفادار، منتظر فرصت است تا ابراز وجود کند. اگر نسا از آن همه عشق همایون خبر داشت، محال بود انقدر عادی و بی‌تفاوت باشد؛ محال بود میان این همه چشم، کنار او بنشیند و میوه تعارفش کند؛ نسای آرام و خجالتی، اینگونه خودش را در چشم نمی‌کرد!
همایون دو روز دیگر برمی‌گشت؛ اما به کمیل گفته بود که شاید دیگر در غربت و تنهایی ماندگار نشود. نمی‌دانم چرا وصال آنها و به ثمر رسیدن عشق همایون انقدر برایم مهم شده بود. آرزو می‌کردم که شایدش حتما شود؛ برگردد و بالاخره برای ابراز عشقی که تمام این سالها به مظلومانه‌ترین شکل ممکن مسکوت مانده، تلاش کند. همایون نمی‌خواست در این اوضاع و بلبشوی فکری و ذهنی که نسا دارد، از عشق و علاقه‌اش حرفی بزند. کمیل هم به او حق می‌داد و معتقد بود در شرایط فعلی، نسا توانایی پذیرش هیچ مردی را ندارد، حتی اگر آن مرد همایون باشد. همه‌ی حرفهایشان منطقی و قابل قبول بود! این روزها چشم امید همه، علی‌الخصوص نسا، به پرونده سازی بود که کاوه با کمی دست کاری و به قول خودش دوز و کلک، از تصادف نسا و سقط جنینش برای رضا ساخته بود. نسا که خلاص می‌شد، دیگر وقتِ گفتن بود؛ وقت پیش قدم شدن همایون و وقت تلاشی که به حتم آسان نبود؛ اما من ایمان داشتم که اگر دست شفا بخش یک عشق پرشور، آرام آرام روح‌ نسا را لمس کند، خیلی زود زخم‌هایش ترمیم می‌‌شود و همایون را باور می‌کند!

از آن دو که تصویرشان در یک قاب زیادی دوست‌داشتنی بود، نگاه گرفتم و فنجانم را از روی میز برداشتم. فنجان خالی‌ام را که روی میز برگرداندم، آلما خانم هامون و حامد را احضار کرد برای انداختن سفره.
هامون بدون اینکه نگاهش را از گوشی که در دست محمد بود بردارد، یا سرش را اپسیلونی تکان دهد گفت:
–مامان یه چند لحظه … می‌آم الان!
آلما خانم با لحن شوخی تهدیدش کرد:
–بعد از اینکه کارها تموم شد بیای فقط واسه غذا خوردن، دست به هر چی بزنی با کفگیر بی‌رحمانه می‌کوبم رو دستت.
همه خندیدند. حامد مطیع و آرام بلند شد و به کمک مادرش رفت، اما هامون باز هم بدون اینکه از صفحه‌ی گوشی نگاه بگیرد گفت:
–جان عزیزت خونسرد باش، تا ده بشماری اومدم.
جالب بود هیچ کس کنجکاوی برای اینکه بداند چه چیز توجه او را تا این حد جلب کرده نداشت. شاید هم آنقدر او را می‌شناختند که می‌دانستند در حال تماشای چیست.
نگاهم را به فروغ دادم و گفتم:
–پاشو ما هم بریم کمک کنیم.
دستش را روی رانم گذاشت و با جلو کشیدن سرش، با پایین‌ترین تن صدا توضیح داد:
–آلما دیپورتت می‌کنه؛ دوست نداره آشپزخونه پر رفت و آمد و شلوغ باشه، بعدم یکی از قوانین آلما نوشت اینه که شبِ قبل از مهمونی تقسیم وظایف می‌شه و پسرها باید کار کنن، همایونم چون مهمونه استثنا قائل شد براش.
ریز خندیدم و گفتم:
–چه قانون خوبی! عمه‌ی منم سه تا پسر داره، ولی جایی که ما دخترها باشیم، فقط معین، پسرِ کوچیکش یه دستی میچرخونه.
–لابد در حد سفره پاک کردن؟!
با دست گذاشتن روی دهانم، خنده‌‌ی بلندم را مهار کردم و سرم را به معنی جواب مثبت تکان دادم.

خوردن شام کنار این همه آدم، آن هم روی زمین و دور سفره، حسابی چسبید. چنین دورهمی‌هایی را فقط در بچگی و خانه‌ی حاج بابا دیده بودم که حتی آن هم به این دلچسبی نبود. بعد از خوردن شام هم، باز هم حامد و هامون بودند که به کمک محمد تمام کارها را کردند. به من و نسا اجازه ندادند حتی به عنوان تماشاچی در آشپزخانه باشیم. فقط خواهر آلما خانم و فروغ ماندند و ظرفها را داخل ماشین ظرفشویی چیدند.

پذیرایی بعد از شام که انجام شد، آقاجون ساز رفتن کوک کرد. در همین حین برای چندمین بار صدای هامون بلند شد که کلمه‌ی “گُل!” را کشدار و طولانی فریاد زد و پشت بندش صدای اعتراض محمد به گوش رسید که گل را قبول نداشت. نگاه همه به سمت ردیف پله‌ها رفت؛ نزدیک یک ساعت می‌شد که به پیشنهاد همایون، پسرها به طبقه‌ی بالا رفته و فوتبال دستی بازی می‌کردند.
پدر کمیل فنجان خالی‌اش را روی میز کنار دستش گذاشت و بلند شد:
–پاشید‌، می‌ترسم دست بعدی دست به یقه بشن!
خودش هم به همراه بقیه خندید.
پسرها که آمدند، همگی آماده بودیم. پالتوی آرش و کمیل را به دستشان دادم و همراه هم به سمت در رفتیم. با آلما خانم و خانواده‌‌اش خداحافظی کردیم، اما آقا صابر و پسرها تا بیرون از خانه مشایعتمان کردند.
آرش جلو نشست و من هم روی صندلی عقب جاگیر شدم. نگاهم را از پنجره به بیرون دادم و با حامد چشم در چشم شدم. به نظرم امشب زیادی مظلوم و ساکت و سر به زیر شده بود. البته با شناختی که به واسطه‌ی کمیل و آیه از او داشتم، می‌دانستم که زیاد اهل در جمع سر و صدا کردن و خودنمایی نیست؛ اما به نظرم به خاطر حضور آرش و اینکه می‌دانست او از ارتباطش با آیه خبر دارد، دست و پایش را جمع کرده و پسر مؤدب و ساکتی شده بود.
چند روز قبل از مراسم خواستگاری، از آیه و حامد برای آرش حرف زده و او را در جریان همه چیز قرار داده بودم. مثل من عقیده داشت که برای آیه خیلی زود است و نگران بود که درگیری احساسی به درسش لطمه بزند؛ اما در نهایت کاری را انجام داد که از او انتظار می‌رفت؛ آخرین شبی که آیه کنارمان بود، در حضور عمه عاطی با جدیت خواست که چشم بسته اعتماد نکند و با چهار تا قربان صدقه و حرف قشنگ، عقلش را در کوزه نیندازد و خیال کند خبری‌یست و حامد معجزه‌ی الهی‌یست. در آخر هم تاکید کرد که من را در جریان همه‌ چیز بگذارد و سر خود و بی‌فکر کاری انجام ندهد!
دلم نیامد من هم مثل آرش بی‌انعطاف باشم. به رویش لبخند زدم تا کمی ذوق کند و از آن ژست مظلوم‌نمایش دربیاید. همان هم شد، سریع نیشش وا رفت و دندانهایش را به نمایش گذاشت.
کمیل دستی برای دایی و پسردایی‌هایش بلند کرد و با نیش گازی از مقابلشان گذشت. به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم و نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم. آرش با پویا قرار داشت. خانه‌ی پدر پویا دو خیابان بالاتر بود و قرار گذاشته بودند از همین جا حرکت کنند. می‌خواستند شبانه به لواسان-خانه‌ی پدربزرگ پویا- بروند. می‌گفت پدر پویا بعد از مدتها رهایشان کرده و اجازه داده چند روزی برای خودشان باشند؛ اما

من احساس می‌کردم عمدا به این مسافرت یکباره می‌رود تا من با کمیل وقت بیشتری بگذرانم و مدام نگران تنهایی او نباشم. آرش اهل این برنامه‌ها نبود که با دوستش به مسافرت چند روزه برود و از ما دور شود. با همه‌ی اینها خوشحال بودم که بعد از سالها می‌خواهد با دوستانش وقت بگذاراند، فقط شب و شلوغی آخر هفته کمی نگرانم کرده بود. بنا بود صبح زود حرکت کنند، اما به خاطر اینکه آقا صابر خودش تماس گرفته و او را سوای از ما به مهمانی دعوت کرده بود، رفتنشان موکول شد به شب. اگر مانعی به نام ترافیک وجود نداشت، از اینجا تا لواسان راه زیادی نبود.
آرش را سر قرارش رساندیم. پویا اطمینان داد که از وضعیت جاده‌ خبر دارد؛ گفت که خیالم راحت باشد، ترافیک سنگین نیست و خیلی زود می‌رسند. تا یک مسیری پشت سرشان بودیم، اما بعد از دقایقی راهمان جدا شد.

در واحد را که باز کرد، جلوتر از او وارد خانه شدم و گرمای مطبوع خانه با آغوش باز به استقبالم آمد. کفش‌هایم را درآوردم و با برداشتن شالم به سمت سالن رفتم. درد در پیشانی و کاسه‌ی سرم پا می‌کوبید. همان چند دقیقه‌ای که پیاده شدیم و با پویا و آرش حرف زدیم، با پیچیدن باد سرد لای موهای نمدارم و لرزی که تنم را لرزاند، به خودم نوید این سردرد را دادم.
کیف کوچک دوشی‌ام و کیفی که چند تیکه از لباسها و وسایل شخصی‌ام داخلش بود را روی مبل کناری‌ام گذاشت و وارد آشپزخانه شد:
–الان برات دمنوش دم می‌کنم.
روی کاناپه نشستم و به مهربانی‌اش لبخند زدم. با همان پالتو و لباس بیرونش کتری چای ساز را پر از آب کرد و بعد از زدن کلیدش از آشپزخانه بیرون آمد.
–می‌خوای تا آب جوش می‌آد لباست رو عوض کن!
پیشنهاد خوبی بود. بلند شدم و با برداشتن پالتویم، همراهش به اتاق رفتم. کیف لباسهایم را روی تخت گذاشت و پالتو را از دستم گرفت. لبه‌ی تخت نشستم و کیفم را باز کردم. مانتو و شلوار و مقنعه‌ام را بیرون آوردم و گفتم:
–می‌‌شه اینا رو هم آویزون کنی؟
پالتوی من و اورکت خودش را که به تن یک چوب رختی پوشانده بود آویزان کرد و گفت:
–آره …
نوک پایش را به کشوی پایین کمد زد:
–این کشو خالیه، بقیه لباسهات رو بذار اینجا.
لباسهای راحتی‌ام را روی پایم گذاشتم و سرم را تکان دادم. لباسها را آویزان کرد و تیشرت و شلواری از اولین کشو برداشت. با بیرون آوردن وسایلم از داخل کیف مشغول شدم. او هم لباس عوض و کرد و دقایقی در اتاق تنهایم گذاشت. وقتی دوباره به اتاق برگشت، لباس عوض کرده و وسایلم را هم داخل کشو گذاشته بودم. لبخند دستپاچه‌ای زدم و به سمتش رفتم:
–دیگه داشتم می‌اومدم.
با قلبی که نامزون می‌زد، خواستم از کنارش بگذرم که مچم را گرفت و در آغوشش حبسم کرد:
–کجا فرار می‌کنی!
لبخند موذیانه‌ی گوشه‌ی لبش و نگاه بازیگوش و شرورش می‌گفت که کارم تمام است؛ امشب به تلافی شب گذشته که از ملاحظه و خودداری‌اش سوءاستفاده کرده بودم، حسابی از خجالتم درمی‌آمد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Marjan
Marjan
4 سال قبل

سلام عااالی بود خسته نباشی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x