رمان آناشیدپارت ۱۱۹

 

 

 

 

 

در سرش کسی فریاد می‌کشید ” نه، هیچ‌وقت!”

 

در قلبش چیز دیگری می‌گفت که او همیشه امیرحسین را دوست داشته و چشم به راه و منتظرش بوده، حتی در اوج ناراحتی و دلخوری و ناامیدی.

 

و حالا آن فرصتی بود که حانیه در موردش حرف می‌زد، حالا انگار می‌توانست بدون اینکه فکر کند چه جوابی باید به مادرش و افشین بدهد کمی فقط کمی به خاطر خودش هم حتی نه، به‌خاطر جنینش هم که شده به قلبش بها دهد و به امیرحسین فرصتی بدهد.

 

* * *

 

از وقتی که برگشته بود نه حرفی زده و نه داخل خانه آمده‌بود.

 

از تعداد سیگارهایی که نشسته روی نیمکتِ سنگی مقابل ساختمان دود کرده بود، می‌شد فهمید که انگار اوضاع آن‌طور که می‌خواسته پیش نرفته!

 

دل حانیه بیش از این طاقت نیاورد، خیره به نگاهِ نگرانِ آناشید که دائم سمت پنجره و ساعت جابه‌جا می‌شد و حساب می‌کرد که امیرحسین چند ساعت و چند دقیقه است که در باغ نشسته، گفت:

 

– می‌رم باهاش حرف بزنم ببینم چی شده.

 

قبل از این‌که از اتاق خارج شود گفت:

 

– البته اگر می‌خوای تو برو باهاش حرف بزن، ها؟

 

سر بالا انداخت.

 

– نه شاید تو این مورد با تو راحت‌تر باشه.

 

پایین که رفت مادرش گفت:

 

– دل تو دلم نیست به‌خدا حانیه، برو باهاش حرف بزن.

 

– چشم مامان برای همین دارم می‌رم پیشش.

 

سر تکان داد و زیرلب گفت:

 

– زبونش تلخ هست ولی چه کنم؟! اولادمه، جیگرگوشمه، به حق همین وقت عزیز خدا خودش نجاتش بده.

 

از سالن پذیرایی خارج شد. دمپایی به پا کرد و سمت او رفت.

کنار امیرحسین که نشست، پرسید:

 

– خب چی شد؟

 

تلخندی زد.

 

– هیچی!

 

حانیه خم شد و خیره به صورت او گفت:

 

– بگو دیگه لوس نشو. چی شد؟ وکیل چی گفت؟ دادگاه کِیه؟ تکلیف پرونده چی می‌شه؟

 

امیرحسین باز هم سکوت کرد.

 

– امیرحسین؟ جون حانی بگو.

 

چند نفس عمیق کشید و گفت:

 

– الان دو تا مشکل هست، یکی در مورد ورود و خروج غیرقانونی من از کشوره، یکی هم در مورد این‌که کسی که قرار بود شهادت بده نیست! دادگاه اول هم سه روز دیگه تشکیل می‌شه‌.

 

حانیه متعجب پرسید:

 

– ها؟! یعنی چی نیست؟!

 

امیرحسین شانه بالا انداخت‌.

 

– نمی‌دونم فقط می‌دونم که شهادتش توی این پرونده برام مهم بود. یکی از اون عوضی‌هایی‌ام که پولا رو بالا کشیده، نابود شده!

 

دستی به صورتش کشید و با خنده‌ای عصبی لب زد:

 

– در حقیقت انگار مشکلاتم بیشتر از دو سه تاست! دو تا آدم مفقود شده داریم! یکی شاهد و یکی‌ام پفیوزی که معلوم نیست کدوم گوری رفته! نمی‌دونم که چه‌طوری به گوشش رسیده و فهمیده که من برگشتم ولی خب فلنگو بسته و دست منم به جایی بند نیست!

 

 

حانیه ناباور از شنیده‌هایش گفت:

 

– فایل‌ها و مدارکی که خودت داشتی، فایل‌هایی که من داشتم، به قدر کافی برای اثبات حقیقت کافی نیست؟!

 

– وکیل داره تلاششو می‌کنه، چی بگم دیگه؟!

 

عصبی توپید:

 

– می‌شه یه‌کم بیشتر در مورد جزئیات بگی؟! میشه حداقل به من بگی قراره دستگیر و زندانی بشی یا نه؟! وای امیرحسین من با توام! چرا هیچی نمی‌گی؟!

 

تلخ و کوتاه، در گلو خندید و گفت:

 

– چون خودمم نمی‌دونم. الان فقط در مورد پرونده‌ی اختلاس، اونا می‌دونن که پولا دست من نیست. اما پرونده‌ی من همچنان بازه! همون قدری که من و تو مدرک جمع کردیم، اون بی‌شرفا بیش‌تر از من مدرک دارن، منتها مدارکِ فیک!

 

– خب تو باید با یه وکیل دیگه هم صحبت کنی.

 

– تو فکرش هستم، نمی‌خوام امیدمو از دست بدم حانی، من نمی‌تونم وایسم ببینم دارن به ناحق یه بلایی سرم می‌آرن و سکوت کنم. من به خاطر کار نکرده زندون نمی‌رم. اگر یه پاپاسی از اون پول حرومو خورده بودم، خداوکیلی حبسشم می‌کشیدم، می‌گفتم خب نوش جونم. ولی وقتی سر لج و لجبازی اومدن این کارو با من کردن و زندگی منو نابود کردن، منم کوتاه نمی‌آم.

 

 

حانیه بیش‌تر نگران شد و زانوهایش را بغل کرد و با حالی زار پرسید:

 

– چرا قرضی حرف می‌زنی؟! چه لجبازی‌ای؟!آخه تو چه دشمنی‌ای با کسی داشتی؟!

 

از جواب دادن به حانیه طفره رفت و گفت:

 

– اونا دم کلفت ترن، اونا به بالا بالاها وصلن، عیب نداره منم خدام بزرگه.

 

حانیه با دست‌های سردش دست امیرحسین را فشرد و گفت:

 

– تو که درست حرف نمی‌زنی ولی تا این‌جاش درست شده از این‌جا به بعدشم درست می‌شه‌.

 

لبخندی موتاه به حانیه زد.

 

– باید بشه‌.

 

– منم برات یه خبر خوب دارم‌.

 

امیرحسین خیره نگاهش کرد و حانیه با خنده گفت:

 

– آناشید نرم شده، یه کوچولو می‌خواد با دلت راه بیاد. در ضمن، فردا هم وقت دکتر داره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 185

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از

🌼خلاصه: داستان از یک شب و مهمونی هالوین شروع میشود که با لو رفتن مهمانی (ملودی) مجبور میشود به خاطر شغل پدرش مهمانی را ترک

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک

  خلاصه: الناز با سپهر قرار خواستگاری گذاشته و خانواده ها آماده برای عروسی این دو هستن.. آتلیه ای که الناز و دو دوستش شراکتی

  خلاصه : برای مادر بودن لازمه که زن بود ، حسش کرد .داستان ما سرنوشت یه زنه . یه زن سی ساله که زن

  خلاصه : خزان ، شبیه اسمش نیست! یه زن معمولیه که اتفاقا ساده و مستقل بار اومده . با اینکه مشکلات بوده اما خزان

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 روز قبل

خدا کنه بلایی سر امیرحسین نیاد

آرش حامدی
4 روز قبل

ای بابا خدا کنه زود همه چی خوب شه دلم برای امیرحسین می‌سوزه طفلی آش نخورده و دهن سوخته

Bahareh Afsar
4 روز قبل

ولی به نظرم هدف نویسنده حذف امیرحسین طفلکی چون رو امیر حافظ بیشتر زوم کرده ولی خدا کنه اینطوری نشه من دوست دارم آناشیدوامیرحسین به هم برسن.

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x