دل در دلش نبود. نه آناشید اولین دخترِ زندگیاش بود و نه دختری بود که اولین بار میخواست با او بیرون برود. به قول امروزیها دیت اولشان که نبود، قبلاً هم با هم وقت گذراندهبودند اما نمیدانست چرا قلبش آنطور دیوانه وار میتپید. آناشید و فکر همراهی کردن او توانسته بود ذهنش را از اتفاقات غیر قابل پیشبینیِ پیشِ رویش، منحرف کند.
سر جایش روی تخت نشست، در اتاقش قدم زد، سیگار پشت سیگار دود کرد و چند بار به سرش زد کنار اتاقِ مشترکِ آناشید و حانیه برود و با آناشید حرف بزند اما ترسید که مزاحم استراحتش شود.
شرایط آناشید هم چندان فرقی با او نداشت. هزار و یک فکر و احساس که از قضا دستخوشِ تغییرات هورمونهایی که در حساسترین مرحلهی زمانی خود بودند، در هم آمیختهبود.
آناشید حس میکرد نیاز به یک منبع آرامش دارد. نیاز به کسی که با او حرف بزند، نیاز به یک آغوش گرم داشت. نه حرف زدن با حانیه، به چیزی بیشتر از اینها احتیاج داشت! به محبتی از جنس محبتهای امیرحسین!
اعترافش برای خودش هم سخت بود اما دلتنگ آغوشش شدهبود.
جنینش هم بیقراری مادرش را حس کرده بود دائم تکان میخورد. دست روی شکمش گذاشته و با او حرف میزد. از آیندهی نامعلومشان میگفت.
میگفت:
– پسرکم میدونم نباید اینا رو به تو بگم. مامانی نمیخواد تو غصه بخوری ولی من نمیدونم قراره چی بشه، من و تو بابایی به کجا و به چی میرسیم ولی امیدوارم هرچی که پیش میآد خوب باشه. مامانی از همهی اتفاقای بد خسته شده.
جنینش که آرام گرفت دم دمهای صبح بود، هوا گرگ و میش شده و او هم به خواب رفت.
صبح کمی بیشتر از همیشه مقابل آینه ایستاد. وقت بیشتری را صرف رسیدن به صورت پُف کردهاش کرد.
امیرحسین هم همینطور.
لباسهای یک دست مشکی اتو زدهاش را پوشید. میخواست کمی از عطرش را کنارههای گردنش اسپری کند اما ترسید که آناشید نسبت به بو حساس باشد. از تصور اینکه قرار بود با او به مطب دکتر برود و شاید صدای تپشهای قلب دختر یا پسرش را بشنود، جنینی که جنسیتش را نمیدانست، قند در دلش آب شد تا نوبت دکتر دو ساعت مانده بود اما او حاضر و آماده از اتاق بیرون رفت، دیگر طاقت ماندن نداشت.
طوری در راهرو منتظر ایستادهبود و اضطراب داشت که حتی خودش هم از احساسش خندهاش گرفتهبود.
ده دقیقهای منتظر شد شاید آناشید بیرون بیاید اما کلافه جلو رفت و چند تقه به در زد.
آناشید نگاهی به خودش در آینهی قدی انداخت و به جای اینکه جوابی بدهد، سمت در رفت و آن را باز کرد.
نگاه به امیرحسینِ آماده شده انداخت و لبش را گزید تا بلند نخندد.
– آماده شدی؟! فکر کردم من خیلی زود حاضر شدم.
امیرحسین دست در جیبهای شلوارش فرو برد، بدون اینکه جوابی دهد تکیهاش را به چهارچوب در زد و خیره به آناشید ماند.
موهای مشکیای که از زیر شال تا گودی کمرش آویزان بود میتوانست نفسش را بگیرد.
اندام تپل شدهی آناشید و برجستگی شکمش در آن مانتوی پانچوی زرشکی جداً میتوانست برای دقایقی طولانی او را خیرهی خود کند.
آناشید دستش را مقابل صورت او تکان داد.
– امیرحسین؟
نگاهش را از روی شکم آناشید بالا کشید و تا چشمهایش آورد.
– جان؟
– زود نیست از الان بریم؟
راست ایستاد و دستی پشت گردنش کشید.
– خسته میشی اگر زودتر بریم؟ یه کمم با هم بیرون باشیم، هوم؟
آناشید شانه بالا انداخت.
– نه زیاد، بذار کیف و جواب آزمایشای آخرمو بردارم، بریم.
حانیه دوید و از پلهها بالا آمد و گفت:
– داداش دارید میرید؟
– آره، کارم داشتی؟
آناشید از اتاق بیرون آمد و حانیه با نیشِ گشاد شده گفت:
– چند دقیقه داداشمو قرض بگیرم ازت؟
و دست روی شکم او گذاشت و گفت:
– تربچه الان بابات میآد، کارِش دارم.
آناشید کوتاه خندید.
– میرم پایین منتظر میمونم.
امیرحسین فوراً گفت:
– نه، پایین نرو، همینجا بمون الان میآم.
آناشید لب گزید.
– کسی منو نمیخوره که!
ابرو در هم کشید.
– از کجا میدونی؟ شاید شیما یهویی خوردت!
آناشید و حانیه هردو خندیدند و امیرحسین با جدیت گفت:
– والا، چشمم از اون زن ترسیده، بلایی سرت بیاره دستم به کجا بنده؟!
حانیه داخل اتاق هولش داد و گفت:
– برو تو، چرا مسئله رو جنایی میکنی؟
داخل که شدند منتظر خیرهی حانیه ماند.
سمت کشوی میزش رفت، آن را باز کرد و سوییچ و کارت عابربانکی را بیرون آورد و سمت امیرحسین گرفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 184
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
از حانیه خوشم میاد
شعورشو تو موقعیتای مختلف ثابت کرده
آخی چقد حانیه ماهه