نمیدانست چند ساعت گذشته، فقط میدانست هوا تاریک شده، اتاقک کنج پشتبام را دود گرفته و دو پاکت خالی از سیگار مقابلش مانده.
نه، این غم، با یک پاکت و دو پاکت سیگار رفع نمیشد.
این میزان شوک و ناباوری، حتی با چند شبانه روز ماندن در اتاقک هم از بین نمیرفت.
هرچه بیشتر میماند و فکر میکرد، هضم همهچیز سختتر میشد.
باید میرفت و حرف میزد، اینطور ساکن یکجا نشستن و سکوت کردن کار امیرحسین نبود.
میخواست بایستد اما رخوت و سستی مانعش میشد. هم میخواست برود، حرف بزند، بیشتر سر در بیاورد و منطقی برخورد کند، اما نمیشد، احساسش بر منطقش چیره شدهبود.
چیزی درونش غوغا بر پا کردهبود که مانع ایستادنش میشد و وادارش میکرد روی تخت خشک و خاک گرفتهی اتاقک پشت بام دراز بکشد.
ساعدش را حائل میان چشمها و تاریکی آسمان کرد. سعی داشت همهچیز را مرور کند، اما ذهنش آشفتهتر از این حرفها بود.
نمیدانست باید از چه کسی عصبانی باشد؟! خودش؟! آناشید؟! امیرحافظ؟! حانیه که چیزی در مورد مرگ پدرشان و حضور آناشید نگفتهبود؟! باید خوشحال میبود؟! نمیدانست!
میدانست که آناشید را میخواسته، میدانست در ذهنش خودِ ده پانزده سالِ بعدش را کنار او تصور کرده اما حالا… در شرایط فعلی… آناشید بود، تنها هم نه، بلکه با یک بچه!
تصویر نوزادی پشت پلکهای بستهاش شکل گرفت. میان تمام آشفتگیهایش، کنج لبش اندکی بالا رفت.
پس ناراحت هم نبود، فقط نمیتوانست در وضعیت فعلی احساسات در و برهمش را از هم تفکیک کند.
با فکر به اینکه هیچ چیزی از چندماه اخیر نمیدانست باز کلافه شد. نچی کرد و روی تخت نشست.
کمی شقیقههایش را ماساژ داد اما سر سوزنی هم از سردردش کم نشد. چند ضربه به در اتاقک خورد و با صدایی خس برداشته لب زد:
– بیا تو.
حانیه بود، با یک لیوان شیر که بخار از رویش بلند میشد و چند بیسکوییت کنارش در سینی.
تلخندی به رویش پاشید و گفت:
– پاشو بیا بریم پایین، دوش بگیر، لباس عوض کن، تنت گرم شه، یه چیزی بخور و بعد…
جملهی حانیه را قطع کرد.
– بعد چی؟! بعدش چیکار کنم حانی؟! مغزم داره میپوکه، جیگرم داره آتیش میگیره. بابا…
لب زیرینش را جوید و محکم پلک بست.
– اگه شما عزاداریاتونو کردید و با مرگ بابا کنار اومدید، من هنوز باورم نمیشه جدی جدی دیگه بابا نیست.
بغضش را بلعید و اخم میان ابروهایش پررنگتر شد.
– چندساعته رسیدم و هم عزادارم هم حس میکنم بهم…
زبانش را با لبهایش تر کرد و شانه بالا انداخت.
– شاید مسخره باشه ولی حس میکنم بهم خیانت شده!
حانیه همانطور سینی به دست کنار در ایستادهبود، میدانست باید سکوت کند تا او حرف بزند. میدانست امیرحسین با حرف زدن و بلند فکر کردن آرامتر میشود.
– حانی، یه چیزی میپرسم، خداوکیلی، جانِ من راستشو بگو.
حانیه منتظر نگاهش کرد.
– بین داداش و آنا…
حانیه چیزهایی فهمیدهبود، به امیرحافظ هشدار دادهبود که بچسبد به زن و زندگی خودش، گفتهبود نمیتواند و نباید احساسات آناشید را خواسته یا ناخواسته بازیچه کند.
اما مقابل امیرحسین چه میگفت؟! نمیخواست بشود آتشِ زیرِ خاکسترِ خشمِ او. پس قسمش را نشنیده گرفت و گفت:
– داری درمورد برادرمون حرف میزنی امیرحسین. تو که میدونی اون چهقدر شیما رو دوست داره، آخه این چه فکریه؟!
چنگ میان موهایش زد.
– آنا چی؟! اگه اون این مدت از من متنفر شده باشه و…
مشت به تخت کوبید.
از اینکه افکار بچهگانهاش را به زبان میراند لحظهای از خودش متنفر شد.
– من توی سر آناشید نیستم امیرحسین، خودت باید باهاش حرف بزنی. این مدت خیلی روزای سختی رو از سر گذرونده.
پلک بر هم فشرد، دست روی صورت و پوست لبهایش کشید و کلافه گفت:
– امروزم من گند زدم با حرف زدنم؟!
حانیه سر تکان داد.
– چی بگم والا؟!
یک انگیزه میخواست که از روی آن تخت بلند شود.
ایستاد و سمت حانیه رفت. جرعهای از شیر که حالا ولرم شده بود را سر کشید و گفت:
– میرم باهاش حرف بزنم.
حانیه متعجب گفت:
– همین الان؟!
– آره پس کِی؟!
– آخه… آخه الان…
– باید تکلیف زندگی خودم و آنا رو روشن کنم، پای یه بچه وسطه، بچهی منو حاملهست، نمیتونم دست دست کنم.
از وقتی که امیرحسین به خانه آمده بود، آن حرفها میانشان رد و بدل شده بود، با امیرحافظ کتک کاری کرده بود و اوضاع خانه در چند دقیقه زیر و رو شدهبود، انگار همه چیز زیادی برایش غیر واقعی به نظر میرسید.
روی تخت حانیه در خودش مچاله شده بود، دست روی شکمش گذاشته و پسرش که حالا کمی آرامتر شدهبود را نوازش میکرد.
آرام اشک از گوشهی چشمهایش سرازیر شد و با پسرش حرف زد:
– به نظرت الان عموت توی چه حالیه؟ بابات چی؟ یعنی بابات خوبه؟ میدودونی پسرم، هیچ کدومشون نباید برای من مهم باشن فقط تو… تو برای من مهمی. مامانی فقط تو رو دوست داره، مامانی باید برگرده پیش دایی افشین و مامانبزرگ، مامانی باید تو رو بذاره، یه تیکه از قلبشو، از وجودشو بذاره و بره و دوباره سرپا بشه که… که زندگی خودشو بسازه.
هق زد و صورتش را در بالش فرو کرد تا صدایش بیرون نرود.
– پسرم، عزیزدلم، ما باید از الان بدونیم که قرار نیست کنار هم باشیم، نمیدونم قراره چی بشه، نمیدونم تو بدون مامانی خوشبخت میشی یا نه ولی… باید بشی. اتفاقاً شاید بدون مامانی خوشبختتر باشی.
حرکات جنینش باز هم تند شد، اضطراب آناشید را درک میکرد.
نوازشش کرد.
– پسرکم، آروم باش بندِ دلم، هنوز پیشتم.
آه کشید و ادامه داد:
– نمیدونم قراره پیش عموت بمونی یا بابات؟ من فقط میخوام پیش هر کدومشون که هستی حالت خوب باشه، من نمیخواستم بین عموت و بابات دعوا و جدایی بندازم، من میترسم، من از همه چی میترسم، از آیندهای که نمیدونم قراره چه شکلی بشه وحشت دارم.
هزار و یک فکر و خیال در سرش بالا و پایین میشد، هوا تاریک شده بود و ضعف داشت. گرسنه بود اما همچنان ترجیح میداد یکجا بماند و با رخوت و کسلیاش دست و پنجه نرم کند. چند تقه که به در اتاق خورد دستش را تکیهگاه بدنش کرد، روی تخت نیمخیز شد و جواب داد:
– بله؟
به خیالش حانیه بود اما صدای امیرحسین بود که گفت:
– میشه بیام تو؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 158
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگر آنا با امیرحسین آشتی کنه حافظ با عشق آنا چکار کنه ممنون قاصدک جان