مکث کرد، نمیدانست چه جوابی باید بدهد. امیرحسین سؤالش را دوباره تکرار کرد.
– بیام تو؟ میخوام باهات حرف بزنم.
دست روی شکمش گذاشت، پلکهایش را بر هم فشرد و گفت:
– مگه حرفی برای گفتن میمونه وقتی که تو یه تنه به قاضی میری، قضاوت میکنی و حکم میدی؟!
کنجِ لبِ امیرحسینِ ایستاده پشت در با شنیدن صدای او کمی بالا رفت. اگر چه مفهوم جملهاش قلبش را سوزاند اما…
نفسی عمیق کشید، باز هم دو تقهی کوتاه به در زد و سؤالش را برای سومین بار تکرار کرد:
– بیام تو؟! من میخوام باهات حرف بزنم.
آناشید تند جواب داد:
– به نظرم برای حرف زدن دیره، درواقع چند ماه دیر کردی.
امیرحسین محکمتر جواب داد:
– ولی من میخوام حرف بزنم و میآم تو.
جملهاش دیگر سوالی نبود، اطلاع میداد که چه مخالف باشد و چه موافق او داخل خواهد رفت.
آناشید به سختی خم شد و چادر نمازی را که کنار تخت روی زمین افتاده بود را برداشت، روی سرش کشید و قبل از اینکه امیرحسین بخواهد در را باز کند، سلانه سلانه کنار در رفت، دستگیره را پایین کشید و آن را باز کرد و خیره به امیرحسین لب زد:
– بله؟ بفرمایید؟
نگاه امیرحسین بعد از اینکه جزء به جزء اجزای صورتش را کاوید، پایین رفت، روی شکمش متوقف شد و پرسید:
– دختره یا پسر؟
آناشید سوالش را با سوال جواب داد:
– مگه برات فرقی داره؟!
در دلش لبخند زد اما صورتش خشک و جدی بود.
– نه فرق نداره، ولی، سالمه دیگه مگه نه؟!
جوابش را کوتاه دریافت کرد.
– سالمه.
دستش را آرام تا نزدیک شکم آناشید برد، نگاهی به چادری که روی سرش انداخته و اندامِ کمی تپل شدهاش را قاب گرفتهبود انداخت و دست پس کشید. نمیخواست بدون اجازهی او دست به تنش بزند و زمزمه کرد:
– رو میگیری ازم آنا!
آناشید مستقیم نگاهش کرد و لبش را جوید.
– نامحرمیم.
امیرحسین دست در جیبهای شلوارش فرو کرد.
– باید حلش کنیم که دیگه نامحرم نباشیم، هوم؟!
آناشید بزاق دهانش را بلعید، سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
– من… من باید بعد از بهدنیا اومدن بچه… من… من باید برم!
امیرحسین دستی به پشت گردنش کشید.
انگار زود حرفش را پیش کشیدهبود.
زبان روی لبهایش کشید و گفت:
– میشه دست از دلخوری برداری؟!
آناشید چشم گرد کرد، ناباور تک خندهای کرد و زبانش به تلخی باز شد.
– چشم آقای کُهبُد، امر امر شماست، اصلاً میخوای زودتر بریم زیر یه سقف زندگی کنیم که بچمون از حضور گرم و عاشقانهی پدر و مادرش همزمان بهرهمند بشه؟!
صدایش زد تا توضیح دهد:
– آنا من رفتنم دست خودم نبود، من…
آناشید بی اراده اشک ریخت اما تلخند زد و گفت:
– چی میخوای از جونم؟! چی میخوای؟! حرف بزنیم؟! چه حرفی مونده؟! حرفی نیست وقتی من… من در حد یه اساماس یک خطی هم برات ارزش نداشتم!
– آنا، آنا آروم باش و منو نگاه کن.
مشت کمزورش را به قفسهی سینهی امیرحسین کوبید و هق زد.
– نمیخوام ببینمت، نمیخوام باهات حرف بزنم، دست از سرم بردار امیرحسین، نه حرفی هست نه بحثی. رابطهی ما تموم شده، ما تموم شدیم.
– آنا، لامصب من دیوار ریخته روم تو آجر پرت میکنی سمتم؟! من درگیر بودم، من گرفتار بودم من داغون بودم، نخواستم بین مشکلات خودت بشم یه بار اضافه و بیشتر درگیرت کنم، من شکستم، من قاچاقی برگشتم ایران با یه پروندهی گندهی باز که هنوز متهم ردیف اولشم! به علی قسم من توانایی این که توی یک کشمکش عاطفی باشمو ندارم!
آناشید ناباور خندید.
– خب، وقتی توانایی بودن توی یه رابطهی پرحاشیه رو نداری، وقتی نمیخوای وایستی و منطقی حرف بزنی، چرا اومدی اینجا؟! خب برو دیگه، اجباری نیست که! مگه من زورت کردم که…
اشاره به شکم آناشید کرد و کلامش را برید.
– گفتی ما تموم شدیم ولی نه، نشدیم.
آناشید حس خفگی داشت اما خندهی پر از طعنهاش را حفظ کرد و گفت:
– رابطهای که بخواد صرفاً بهخاطر بچه ادامه پیدا کنه، تموم شده باشه بهتره.
– من نگفتم فقط بهخاطر بچهست، من دارم میگم جونِ بحث کردن تو تنم نمونده، دارم میگم یه سر سوزن آرامش میخوام دختر، دریغ نکن.
آناشید سر بالا گرفت، نگاه کردن به چشمهای او خطرناک بود. زبانش به قدر کافی چرب و نرم بود، اگر میخواست نگاه هم از چشمهایش نگیرد، افسونش میشد.
– تو جون جنگیدن نداری امیرحسین، من کلاً قصدشو ندارم. نگران بچهای؟!
بغضش سنگینتر شد و باز هم اشکهایش روان روی صورتش.
– دل کندن ازش آسون نیست ولی… ولی بهدنیا که بیاد و افشین آزاد بشه، میذارمش پیش تو و خانوادهات و میرم.
اختیار کنترل کردن صدایش را نداشت که داد زد و شانههای آناشید بالا پرید.
– حرفم فقط بچه نیست، حرفم خودتی چرا نمیفهمی؟!
آناشید هم صدای شکستهاش را کمی، فقط کمی بالاتر برد.
– تا الان فکر میکردی آناشید نامی توی زندگیات بوده؟! فکر میکردی اصلاً مردهست یا زنده؟! یا نه، منو یادت میاومده یا بین دوست دخترای دیگهات منو از یاد برده بودی و…
مشت دردناکش که هنوز بهخاطر کتک زدن امیرحافظ درد میکرد را بالا برد و حرصی از جملاتی که شنیدهبود چنان در دیوار فرود آورد که کمی از دیوار فرو رفت! درد در استخوان دستش پیچید و آناشید باری دیگر بالا پرید. نه از ترس، از ترسِ دردِ دستِ او!
– تو مثل بقیه بودی برام؟! چندبار بهت گفتم میخوامت؟! هان؟! چندبار گفتم تو برام یه طوری عزیزی که هیچکس نبوده؟! حالا متهم شدم به هرزگی و زنباره بودن؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 161
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.