حینی که داشت در اتاق را روی امیرحسین می‌بست گفت:

 

– آدم به چیزی که هست، محکوم نمی‌شه!

 

امیرحسین جا خورده از حرف او، دستش را روی در گذاشت و مانع بسته شدنش شد.

 

– وایسا ببینم، من نمی‌گم پاک و منزهم، نمی‌گمم تو اولین دختر زندگی‌ام بودی‌ ولی…

 

مکثی کرد و مطمئن در چشم‌های آناشید خیره شد و گفت:

 

– ولی آخری‌اش بودی آنا!

 

آناشید سرش را به چپ و راست تکان داد، شرایط به آنی تغییر کرده‌بود، نمی‌توانست درست و غلط را تشخیص دهد، حتی نمی‌توانست درست به حرف‌هایی که می‌زند فکر کند. هورمون‌هایش حساسیتش را زیاد کرده‌بودند، نمی‌دانست اگر کمی دیگر بایستد چه می‌شود. به خودش اطمینان نداشت، نمی‌دانست اگر بماند و گوش بدهد خودش را در آغوش امیرحسین می‌اندازد و تمام ناراحتی‌هایش را می‌بارد یا نه، بیش‌تر کنایه می‌زند، بیش‌تر تلخ می‌شود و زهر می‌ریزد؟!

 

با دو دستش فشار به در وارد کرد و نالید:

 

– برو کنار کاری باهات ندارم، حرفی ندارم.

 

چندساعت قبل که ورودش را از پنجره‌ی اتاق زیر باران تماشا کرده‌بود، فکرش را نمی‌کرد که این‌طور مقابلش بایستد و از «حرفی نداشتن» حرف بزند. آن روزی که تصویرش را در لپ‌تاپ حانیه دیده‌بود فقط یک چیز را به قطع می‌دانست، که دلتنگ و دل‌نگران است.

تمام روزهای گذشته را هم همین‌طور. از خودش انتظار هر واکنشی را در دیدار با امیرحسین داشت به جز چیزی که داشت نشان می‌داد.

 

امیرحسین دست از روی در برداشت که او به خودش فشار وارد نکند. آناشید در را بست و امیرحسین تکیه زده به در ایستاد و گفت:

 

– باشه، درو ببند ولی من که ولت نمی‌کنم، من که جایی نمی‌رم.

 

آناشید پشت در سُر خورد و نشست‌. پاهایش را دراز کرد و دست روی شکمش گذاشت و اشک ریخت. جوابی نداد که امیرحسین گفت:

 

– می‌شنوی آنا؟ من هستم، من اومدم که بمونم و از حقم دفاع کنم، جون کندم که الان این‌جا باشم، از حق و حقوقم کوتاه نمی‌آم، تبرئه می‌شم و…

 

آناشید میان حرفش پرید.

 

– موفق باشی، ولی من جزء حق و حقوقت نیستم.

 

شستش را کنج لبش کشید و جواب داد:

 

– من نه از حقم می‌گذرم و دست از جنگیدن برمی‌دارم، نه زن و بچه‌مو ول می‌کنم.

 

آناشید مشت به در کوبید.

 

– من زنت نیستم.

 

 

 

نمی‌دانست چند ساعت می‌گذشت که کنار اتوبان، نشسته در ماشین، فلاشر را روشن کرده و به روبه‌رو خیره شده. صورتش درد می‌کرد، بینی‌اش به شدت آسیب دیده و ورم کرده‌بود اما دردی که میان قفسه‌ی سینه‌اش می‌پیچید بیش‌تر از هر دردی بود که حسش می‌کرد.

 

در آینه‌ی وسط ماشین نگاهی به صورت خودش انداخت، داغان بود. گوشی‌اش روی سایلنت بود، آن را بی‌حوصله از جیبش بیرون آورد. تعداد زیادی تماس از دست رفته از مادرش و حانیه داشت. شماره‌ی خانه را گرفت، هنوز دومین بوق نخورده بود که مادرش فوراً جواب داد:

 

– حاجی جان کجایی؟

 

جواب داد:

 

– سلام مادر، بیرونم، یه‌کم فکرم آزاد بشه و اعصابم آروم، برمی‌گردم.

 

مادرش نفسش را با آسودگی بیرون داد و گفت:

 

– خب خداروشکر که حالت خوبه دلم هزار راه رفت، صدبار زنگ زدم جواب ندادی.

 

خوب بود؟! مادرش این حال را خوب می‌دانست؟! حتی خودش هم نمی‌دانست که مشکلش چیست؟! فقط می‌دانست درد روحش بیش‌تر از جسمش است.

 

– نرفتی دکتر؟ صورتت خوبه؟

 

– نه نرفتم چیز مهمی نیست. حال شیما خوبه؟

 

فخرالملوک جواب داد:

 

– آره خداروشکر خوبه داره استراحت می‌کنه و تلویزیون می‌بینه.

 

پرسید:

 

– حسین چی؟ آروم شده؟

 

مادرش آه کشید و گفت:

 

– چندساعت تو اتاقک پشت بوم بود، حانیه گفت می‌رم باهاش حرف بزنم، براش غذا هم برد ولی نخورد، ناراحته خب بچه‌ام.

 

 

حرف تا پشت لب‌هایش آمده بود که بپرسد حال آناشید چطور است. اما نمی‌توانست، از این‌که می‌توانست حال شیما را بپرسد و حال آناشید را نه، کلافه شده‌بود.

 

پرسید:

 

– پس اوضاع توی خونه کاملاً آرومه؟

 

– آره مادر آرومه نگران نباش.

 

لب زد:

 

– به نظرم بهتره من و شیما بریم خونه‌ی خودمون. حالا که امیرحسین برگشته و این اتفاقات هم پیش اومده دیگه زیاد موندن ما اون‌جا درست نیست.

 

فخرالملوک تند گفت:

 

– نه! فکر کردی می‌ذارم شیما بره خونه‌ی خودتون و تنها باشه؟! این دختر بعد ده سال حامله شده باید استراحت کنه. این‌جا من و محدثه و زهره چهارچشمی هواشو داریم.

 

امیرحافظ جواب داد:

 

– شیما که مشکل خاصی نداره که نیاز به استراحت مطلق داشته باشه ولی خب می‌گیم زن‌دایی بیاد خونمون بمونه.

 

صدای شیما را از آن سوی خط شنید که گفت:

 

– عمه؟ حافظ چی می‌گه؟ داره می‌گه بریم خونمون؟! من نمی‌رم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه: غزل دختر فقیر روستایی است که همیشه سرگرمیم دوشیدن گاوها بوده، یک روز به شهر فرستاده میشود تا پرستار کودکی باشد که مادر ندارد،

      ♥️ خلاصه : در مورد دختری هست که مجبور میشه بخاطر رفتن پدر و مادرش به خارج بره خونه ای خاله اش

خلاصه : توی مسیر … اولش مخالف هست … دشمن هست … پدر و مادر با یه نگاه بی تفاوت که ته چشمشون بهت میگه

خلاصه: با قدم هایی لرزان و خسته؛ تلوتلو خوران از پله ها بالا رفت و دستگیره را پایین کشید و داخل شد. او زنی که

خلاصه: آیناز به سختی با کار کردن در یک خیاطی، چرخ زندگی را به کمک مادرش میچرخاند. درست چند شب بعد از تصادف و فوت

  ♥️خلاصه: رمان «ازدواج من » از سه بخش تشکیل شده بخش اول خواستگاریهای بی سرانجام هست‌؛ تلاش شده تا در یک پارت یا نهایتا

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x