– من این‌جا راحت‌ترم می‌خوام پیش شما باشم عمه، اگر کسی قرار باشه بره این دختره‌ست ما که ده ساله ازدواج کردیم و سر جمع یک سالشم خونه‌ی خودمون نبودیم. اصلاً من توی خونه خودمون احساس غربت دارم.

 

بغضی ادامه داد:

 

– من که جای کسی رو تنگ نکردم عمه، از وقتی این دختره اومده هی فتنه کرده و بلا پشت سر هم سرمون نازل شده.

 

امیر حافظ عصبی به مادرش گفت:

 

– مامان من نمی‌خوام یه چیزی بهش بگم که حالش بد بشه و بعد اتفاقی برای خودش و بچه بیفته اما شما بهش بگو این رفتار درست نیست. این‌که اون حرفا رو جلوی امیرحسین زد خیلی کار زشتی بود. کم ازش دلخور نیستم.

 

فخرالملوک جواب داد:

 

– حق داره حافظ، زن نیستی بفهمی که! بی‌خبر سرش هوو آوردی!

 

امیر حافظ ناباور گفت:

 

– مامان شماام که داری حرف شیما رو می‌زنی! هوو؟! آخه این دیگه چه حرفیه؟!

 

فخرالملوک صدایش را پایین‌تر آورد که شیما چیزی نشنود و گفت:

 

– امانت برادرمه، هم خونِ خودمه، درست به اندازه‌ی تو برام عزیزه. معلومه که من شیما رو ول نمی‌کنم بچسبم به اون دختره‌ی بی صاحابِ بی پدر مادر!

 

عصبی شده مشتش را روی فرمان کوبید و گفت:

 

–  مادر من، آخه حرف زدن شما هم درست نیست! به ولله زشته.

 

فخرالملوک گفت:

 

– همین کارا رو می‌کنی و همین حرفارو می‌زنی که دل زنتم می‌شکنی! بعد به من می‌گی چرا هی پشت شیما در می‌آم.

 

 

نچی‌ کرد و در جواب مادرش گفت:

 

– آخه شما که فقط به تنهایی آنا خانومو نمی‌کوبی! منی هم که پسرتم زیر پا می‌ذاری.

 

فخرالملوک انکار کرد:

 

–  نه، اصلاً هم این‌طور نیست! منتها چون من زنم، حقو می‌دم به همجنس خودم و فکر می‌کنم اگر حاج اکبر خدا بیامرز این کارو با من کرده بود اصلاً می‌تونستم ببخشمش یا نه؟! والا که شیما خوب دختریه بخشیدت!

 

تلخندی زد و جواب داد:

 

 

– بله مادر شما درست می‌فرمایید. شیما ماهه، یه دونه‌ست که به پای منِ کثافتِ هرزه مونده. هرچی کار بد و غلط و اشتباهم بوده من مرتکب شدم. الان هم اگه کاری ندارید با اجازتون قطع کنم.

 

– بلانسبتت مادر، نه چ کاری ندارم زودتر بیا خونه که شامو دور هم بخوریم.

 

تماس را که قطع کرد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با خودش فکر کرد اوضاع به زودی انقدر نرمال شده که مادرش حرف از خوردن شام دور همی می‌زند؟!

 

پس چرا او انقدر سردرگم بود؟! چرا انگار از درون تهی شده‌بود؟!

 

 

* * *

 

– داداش؟

 

متوجه او نشد، سیگار دود می‌کرد و خیره به پنجره‌ی اتاق حانیه مانده‌بود.

 

دوباره صدایش زد:

 

– داداش؟ امیرحسین؟

 

حواسش جلب حانیه شد که سه قدم آن طرف‌تر با پتوی نازکی در دستش ایستاده‌بود.

 

کام آخر را عمیق گرفت و ته سیگارش را گوشه‌ی باغچه فشرد و خاموشش کرد.

 

– جانم؟

 

– نمی‌خوای بخوابی؟

 

دست‌هایش را ستون بدنش کرد، سرش را رو به آسمان گرفت و لب زد:

 

– نه، خوابم نمی‌آد.

 

کنار امیرحسین نشست و گفت:

 

– خب نمی‌شه که! سه روزه اومدی، هرشب تا سه و چهار صبح بیداری، می‌خوابی باز ساعت شیش بیدار می‌شی! خستگی داره از چشمات می‌باره.

 

آه کشید و گفت:

 

– خواب به چشمم نمی‌آد، فردا با وکیله قرار دارم، نمی‌دونم قراره چی بشه.

 

حانیه دست سر شانه‌اش گذاشت.

 

– درست می‌شه غصه نخور، همین که این‌جایی خودش کلیه.

 

با حسرت چشم از پنجره گرفت و رو کرد سمت حانیه و گفت:

 

– آنا خوبه؟

 

– خوبه.

 

– بچه اذیتش نمی‌کنه؟

 

خندید و همان‌طور که پتو را سمت او می‌گرفت جواب داد:

 

– شیطونه فنچ کوچولو، حرکاتش خیلی زیاده. کمر مامانش امروز درد گرفته‌بود و…

 

با دیدن نیم‌رخ نگران امیرحسین فوراً گفت:

 

– ولی خوبه، چیز خاصی نیست، عادیه دیگه بالاخره توی حاملگی. هنوز نمی‌خوای بگم جنسیتش چیه؟

 

 

امیرحسین پتو را میان انگشتانش فشرد و‌ گفت:

 

– نه می‌خوام خودش بهم بگه. کاش راضی می‌شد دو کلوم باهم حرف بزنیم.

 

حانیه خندید.

 

– تو که حرف می‌زنی.

 

کلافه دست به صورتش کشید و گفت:

 

– آدمیزادی نه! سه روزه بست می‌شینم پشت در اتاق، من حرف می‌زنم اون گوش می‌ده و سکوت می‌کنه، خب این که نشد حرف زدن.

 

– حساسه، توی موقعیتیه که استرس براش سمه. نیاز به وقت داره‌، بذار چند روز بگذره، بعد…

 

چراغ اتاق حانیه روشن و توجه هردوشان‌ سمتش جلب شد.

 

امیرحسین آرام پرسید:

 

– بیدار بود؟

 

حانیه سر تکان داد.

 

– آره، گفتم که کمرش درد می‌گیره، نصفه شبا هم زیاد بیدار می‌شه می‌ره دستشویی.

 

امیرحسین پتو را در آغوش حانیه گذاشت و ایستاد.

 

– من بخوام صبر کنم و دل به دل آنا بدم تا روزی روزگاری دلش بخواد بشینه و به حرفام گوش بده، یهو به خودم می‌آم و می‌بینم کلاهم پس معرکه‌ست.

 

حانیه هول شده دنبال او که با گام‌های بلند سمت خانه می‌رفت راه افتاد و گفت:

 

– امیرحسین، داداش، نرو، اذیت می‌شه خب، گناه داره بذاری‌اش لای منگنه، فکرشو مشغول‌تر از اینی که هست نکن.

 

نگاهی تیز به حانیه انداخت و گفت:

 

– مادر بچمه، دوسِش دارم، گه زده شده به زندگی‌ام، بذار لااقل تکلیف دل بی‌صاحابمو با خودم روشن کنم حانی. باید امشب باهاش حرف بزنم، هرطور شده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 184

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه: نوید همسر هورام بر اثر تصادف مرگ مغزی می‌شود و خانواده تصمیم به اهدای اعضای او می‌گیرد. قلب او نصیب دانیال می‌شود؛ دانیالی که

  خلاصه رمان:   سپهر دکتر جوان و جذابی با کوله باری از تجربه و غصه ی مرموزی که تو چهره اش داره به اصرار

  خلاصه:   نهال، دختری ۲۸ ساله، تنها در خانه‌ای کوچک زندگی می‌کند و صاحب یک کتاب‌فروشی دنج و دوست‌داشتنی است. اما گذشته‌ای که پشت

خلاصه: رمان در مورد دو دختر دانشجو نازنین و سپیده ست که یه شهر دیگه درس میخونن، توی محل اقامتشون با دوتا از پسرای دانشگاهشون،

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x