کف دستش را تخت سینهی امیرحسین کوبید که امیرحسین لبخندی زد، دست او را از مچ گرفت و بیتوجه به تقلای آناشید برای رها کردن دستش، مجبورش کرد دستش را همانجا نگه دارد.
گرمای کف دستش آرامش میکرد.
– ولم کن، بهم دست نزن.
نچی کرد.
– تو منو زدی، من شروع نکردم.
دوست داشت پشت دستهایش را ببوسد، انگشتانش تپل شدهبود، مثل قبل کشیدهنبود، لحظهای که فکرش از همهی مشکلات آزاد شده و در حال قیاس انگشتان آناشید با چندماه قبل بود، لبخندی ناخواسته کنج لبش جا خوش کرد.
آناشید بزاقش را فرو داد و نگاه از صورتش جدا کرد. اینکه چال گونهی امیرحسین نقطه ضعفش بود باعث شد از خودش متنفر شود.
امیرحسین دست که شُل کرد فوراً دستش را از روی سینهی او برداشت و قدمی عقب گذاشت.
– بعد از چند ماه بیخبری پاشدی اومدی، انتظار داری چیکار کنم؟! بعد از چندماه نگرانی، اصلاً… اصلاً تو هیچ میدونی چی به من گذشت؟! میدونی وقتی فهمیدم حاملهام و تو نیستی دنیا چهجوری روی سرم آوار شد؟! میتونی خودتو بذاری جای من؟! تصور کنی یه دختر مجرد، اعتماد مادر و برادرشو لگدمال کرده، بعد میفهمه حاملهست و به خودش که میآد میبینه پسری که تنها نقطهی روشن روزای جهنمی زندگیاش بوده، به جرم اختلاس فراری شده.
میان حرفش پرید.
– آنا اجازه بده…
– هیس! نه، هیچی نگو، تو اجازه بده تا من حرفامو بزنم. مگه نمیگی سه روزه سکوت کردم؟! تو گفتی، حالا که سکوتمو شکستم بذار من بگم. امیرحسین من اونموقع پررنگترین حسی که داشتم حماقت بود. فکر میکردم شدم بازیچهی دست یه پسر هوسباز. که من موندم و یه خانوادهی از هم پاشیده. میخواستم سقطش کنم، برادرت کمکم کرد، موقعی که دستم خالی بود، پشتم خالی بود، زیر پام خالی بود شد تنها پشتوانهام. تو ولی امیرحسین… تو… تو منو توی بیخبری ول کردی! تو حتی با خودت فکر نکردی که یه زنگ به من بزنی؟! یه زنگ مگه چهقدر وقتتو میگرفت؟! یه زنگ نه، یه پیام، یه پیام خداحافظی فقط. قبل از رفتنت فقط یه پیام میدادی. بهخدا انتظار زیادی نیست.
امیرحسین دست به سینه خیرهاش بود، سخت بود که آنطور سفت و سخت جلوی خودش را گرفتهبود که در آغوش نگیردش.
هق زد و ادامه داد:
– فقط میگفتی داری میری که من راه نیفتم دنبال پاساژ و گالری برادرتو پیدا کنم. میگفتی نیستی که من… تحقیر نشم وقتی جلوش وایسادم و گفتم از داداشش حاملهام و حرفمو سخت باور کرد. میدونی اینکه نگاه یه دختر هرزهی خونهخراب کن روت باشه چه حسی داره؟! میدونی؟!
صدایش در گلو شکست.
– نه، نمیدونم.
– خب حالا چی میخوای ازم؟!
– خودتو! یه فرصت برای ثابت کردن خودمو.
از سکوت آناشید استفاده کرد و حرفهایی که چندین بار گفتهبود را باز هم تکرار کرد.
– بهت نگفتم چون از مشکلاتت خبر داشتم، بهت نگفتم که یه غصهی اضافی برات نشم. آره من بهت نگفتم، چون تو به قدر کافی گرفتاری داشتی. با خودم فکر کردم که اگر فکر کنی گیر یه پسر لاشیِ بکن دررو افتادی، بهتر از اینه که میون دردسرای خودت چشم انتظار منی که دوسِت داشتم بمونی. من نمیدونستم میتونم به همین زودیا برگردم آناشید. من حتی هیچ امیدی نداشتم که بتونم مدرک پیدا کنم. اون بیپدر مادرایی که برام پروندهسازی کردن، دم کلفتتر از این حرفا بودن که فکر کنم میتونم دستشونو رو کنم. اگر حانی اینور یه کارایی نکردهبود و خودم تو ترکیه با یکی آشنا نشدهبودم و کمر همت نبستهبودم برای اثبات بیگناهیام و مثل دو هفتهی اول تو افسردگی و ناامیدی غرق میشدم، حتی الانم اینجا نبودم.
آناشید اشک ریخت و گفت:
– بازم با همهی اینا، ما نمیتونیم با هم باشیم امیرحسین!
امیرحسین خندهای عصبی و هیستریک کرد.
– یعنی چی؟! میخوای بیشتر نازتو بکشم؟! بیشتر توضیح بدم و تکرار کنم؟! التماست کنم؟!
سرش را به چپ و راست تکان داد، غمگین لبخندی زد و اشکهایش روی لبهایش چکید.
– به نظرت بعد از همهی این اتفاقا، بعد از اون صیغهای که حاج آقا جلوی مامانم خوند، بودن ما کنار همدیگه منطقیه؟!
دندان بر هم سایید.
– من ریدم وسط اون صیغه! حرفشو نزن که حالمو به هم میزنه. آره منطقیه چون من پدر بچتم.
کلافه سرش را تکان داد که موهایش روی کمرش تاب خورد.
– همین، مسئله همینه. مادر و برادر من از هیچی خبر ندارن. داداشم که فکر میکنه اوضاع گل و بلبله و من حتی از دانشگاه انصراف ندادم. من بهش نگفتم مامانم آسایشگاهه. اونا هیچی از شرایطم نمیدونن. نمیدونن من باردارم. مامان من فقط حاج آقا رو دیده که به عنوان خواستگار اومد خونمون، حالا با یه شکم بالا اومده، دست تو دست تو بذارم و بگم مامان اشتباه شده؟! اون آقا فیک بود داداشش واقعیه؟! بچمونم داره بهدنیا میآد؟! کجای این ماجرا منطق میبینی امیرحسین؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 162
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.