امیرحسین چشم ریز کرد و پرسید:

 

– باور کنم مشکلت همیناست؟!

 

آناشید فین فین کرد، بینی‌اش را بالا کشید و دست پشت کمر دردناکش گذاشت و سعی کرد او را کنار بزند تا سمت اتاق برود و گفت:

 

– چیز دیگه‌ای هم می‌تونه باشه؟!

 

فکری که به ذهنش آمده‌بود چنان به غیرتش فشار وارد کرد که باعث شد یک دستش را مشت کند و با دست دیگرش چانه‌ی آناشید را در دست بگیرد و از پشت دندان‌های بر هم کلید کرده‌اش پرسید:

 

– یا مثلاً دلت سُریده؟!

 

با چشم اشاره به در بسته‌ی اتاق امیرحافظ و شیما کرد و گفت:

 

– مثلاً برای اون حامی‌ای که جای خالی بقیه رو برات پر کرده، ها؟!

 

آناشید حس کرد دست و پایش دارد یخ می‌زند.

امیرحسین چه می‌گفت؟! چه احساساتی؟! دیوانه شده‌بود؟! او فقط یک حامیِ قابل احترام بود، همین! احساسی هم اگر بود، تنها قدرشناسی بود و بس!

 

با طعنه ادامه داد:

 

– بالاخره شرایطت سخت بوده، پشتت خالی، زیر پات خالی، حاجی یه تنه شده ابر قهرمان و تو موقعیت سخت دستتو گرفته. بهت قول آزادی داداشتو داده، هواتو داشته هوا برت داشته؟!

 

فشار دستش ناخواسته بیش‌تر شده‌بود و عصبی نفس نفس زد:

 

– هوم؟! دل دادی به دل مردِ زن‌دار؟!

 

صدای باز شدن در اتاق همزمان شد با صدای «آخی» که از گلوی آناشید خارج شد!

 

امیرحافظ پیراهنی روی رکابی‌اش پوشیده و در حال تا زدن آستین‌هایش بود که وضو بگیرد و نماز شب بخواند.

 

لحظه‌ای با دیدن صحنه‌ی پیش رویش، خون به مغزش نرسید.

 

توجهی به پوشش آناشید نداشت اما دیدن چانه‌اش در دستان امیرحسین و شنیدن صدای «آخ» او باعث شد با چندگام بلند خودش را به امیرحسین برساند. چند ثانیه‌ی کوتاه بیش‌تر طول نکشید. طوری به شانه‌ی‌ امیرحسین کوبید که کمرش محکم به دیوار خورد و امیرحافظ توپید:

 

– چه گهی داری می‌خوری بیشرف بی‌غیرت؟! دست رو زن حامله بلند کردی؟!

 

 

 

آناشید هین بلندی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت و ناباور صدایش زد:

 

– حاج آقا؟!

 

سر بالا نیاورد اما نگاه آناشید با ناراحتی روی بینی کبود و ورم کرده و کبودی زیر چشم‌هایش ماند. این دو برادر با هم چه کرده‌بودند؟!

 

امیرحافظ دو دستی یقه‌ی پیراهن امیرحسین را که بدون گارد و تنها با پوزخندی به دیوار چسبیده‌بود را گرفت و باری دیگر به دیوار کوبیدش، چشم‌های امیرحسین از درد روی هم فشرده شد.

 

امیرحافظ فریادش را فرو خورد اما با تمام حرصش گفت:

 

– این همه زنم زنم کردی، اینه زن‌داری‌ات نامرد؟!

 

آناشید زیر گریه زده صدایش زد:

 

– حاج آقا ولش کنید‌.

 

نگاه امیرحافظ بدون اختیار خودش سمت آناشید چرخید و لب زد:

 

– شما دخالت نکن آنا خانوم، می‌خوام بفهمم این مرتیکه با خودش چند چنده!

 

امیرحسین دست بالا آورد و صورت او را محکم گرفت، طوری که چهره‌ی امیرحافظ از شدت درد در هم جمع شد و گفت:

 

– اولاً خان‌داداش، نگاهتو از رو ناموس من بردار، نمی‌بینی حجاب نداره؟! حالا نه که من روسری سر کردن و نکردن کسی که از خودش عقل و اختیار داره چپم باشه‌ها، نه! واس خاطر خودت می‌گم نه که می‌خواستی مهیای نماز شب بشی، خوبیت نداره زل بزنی به زن من.

 

صورت امیرحافظ را رها کرد و خیره‌ی چشمانش شد و خطاب به آناشید گفت:

 

– برو تو اتاق، یه چیزی بپوش یا یه چادر بنداز سرت بعد تشریف بیار بیرون. از نگاه این حاجی ماجیا بیش‌تر باید ترسید! حالا داداش من باشه یا هفت پشت غریبه فرقی نداره!

 

امیرحافظ کفری شده «استغفرالله» را زمزمه کرد.

 

آناشید در سکوت اشک می‌ریخت و نگاهش را میان آن‌دو جابه‌جا می‌کرد که امیرحسین‌ بدون جدا کردن چشم‌هایش از چشم‌های پر از خشم امیرحافظ توپید:

 

– با تو نیستم مگه آنا؟!

 

آناشید سنگین نفس کشید،‌ خودش را داخل اتاق انداخت و چادر نماز حانیه را روی سرش انداخت.

 

امیرحسین با لبخندی که امیرحافظ را کفری‌تر می‌کرد گفت:

 

– تکلیف من با خودم روشنه، زنمو می‌خوام، پای خودش و بچه‌ام می‌مونم، ناخواسته بوده، یهویی بوده، الان نمی‌خواستمش؟! چشمم کور و دندم نرم، حالا که هست، حالا که هستم و دارم خودمو از منجلاب نجات می‌دم می‌مونم بالاسرش و واسش پدری می‌کنم. تو چی واسه من می‌گی این وسط حاج آقا؟! ها؟! رفتار من با آنا به تو چه؟! تو رو سننه! چی‌کارشی؟! برادرشوهرا از کی‌ تا حالا انقد صاحب اختیار شدن؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 176

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

  خلاصه:   نهال، دختری ۲۸ ساله، تنها در خانه‌ای کوچک زندگی می‌کند و صاحب یک کتاب‌فروشی دنج و دوست‌داشتنی است. اما گذشته‌ای که پشت

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه

  ♥️خلاصه : من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام

    خلاصه رمان سودا : دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن

    خلاصه : آیه دختری جوان که همسرش درست شب عروسی باعث قتل می شه و برای رهایی محبور به طلاق آیه و ازدواج

  خلاصه :   برکــه دختر زیبا و شیطونی که برای کمک به شرکت پدرش که در استانه ورشکستگیه صیغه بزرگترین رقیب پدرش “میلاد ”

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x