آناشید بیرون رفت و التماس کرد:
– توروخدا، خواهش میکنم با هم اینطوری نکنید، حاج آقا مسئلهای نبود که، امیرحسین…
هردو بیتوجه به التماسهای او و بدون تغییری در موقعیتشان بودند که امیرحافظ لب زد:
– چی داری شِر وِر میبافی به هم حسین؟!
امیرحسین ابرو بالا انداخت.
– نه اتفاقاً، خودتی که داری مزخرف میبافی به هم، من بابت رفتارم نباید بهت جواب پس بدم خانداداش. گفتی زنداری بلد نیستم؟!
یقهی امیرحسین را رها کرد و پر تمسخر به سر تا پایش نگاه کرد.
– مگه به حرفه؟! مگه به چهارتا جمله پشت سر هم ردیف کردنه که آره پاش وامیستم و مرده و قولش؟! پای عمل کجا بودی حسین؟! کجا بودی که حالا نرسیده و بیخبر از حال و اوضاع این دختر افتادی به جونش وقتی نمیدونی استرس براش سمه!
– ببین، من خیلی بهتر از جنابعالی بلدم از پس زن و زندگیام بر بیام. حداقل مثل بعضیا، عین ماست وانمیستم نگاه کنم زنِ وزهام هرچی به دهن پارهاش میآدو بگه.
دستی به تهریشهایش کشید و پلک بر هم فشرد.
– حسین دهنتو ببند نذار رومون بیشتر از این تو روی هم باز بشه. احترام شیما هم حفظ کن!
امیرحسین تکیه از دیوار گرفت، راست ایستاد و دستهایش را در جیب اسلشش فرو برد و گفت:
– شیما پیش من دیگه احترامی نداره که بخواد حفظ بشه. در ثانی، چرا خودتو میزنی به نفهمیدن حاج امیرحافظ؟! پای عمل کجا بودم؟! لابد پاتایا! پی بدبختی تو مملکت غریب دربهدر و آواره بودم دیگه. همچین میگی که هرکی ندونه فکر میکنه از ریز و درشت دهن سرویس شدن من خبر نداری. پای عمل؟! الان دارم چه غلطی میکنم پس؟! حالش بده؟! استرس براش سمه؟! میخوام بشم یه دلیل برای رفع استرسش، میخوام حالشو خوب کنم. میخوام باهاش زندگی کنم.
امیرحافظ چشم گرد کرده بدون نگاه به آناشید با دست سمتش اشاره کرد و گفت:
– آرامشِ زوری؟! زندگی و ازدواجِ زوری؟! باشه من هیچکاره، ولی آرامش با کتک زدن به دست میآد؟!
صورتش را در هم جمع کرد و گفت:
– کتک نبود، چرت نگو جونِ حاجی. تو خیلی میخواستی یقه جر بدی اونموقعی که زن بیچاک و دهنت کلفت بار زن حاملهی من میکرده که مطمئنم مسبب استرس و حال بدش همون شیمای عفریتهست دهن باز میکردی. یا اون موقعم برا حفظ آرامش و تمدد اعصاب تسبیح میگردوندی مبادا به دختردایی بگی بالا چشمش ابروئه؟!
رو به آناشید کرد و پرسید:
– نبودم خیلی بهت زهر ریخت؟! اون موقعم آقای حمایتگر پشتت بود آناشید؟!
سکوت آناشید باعث شد سؤالش را تکرار کند.
– چرا جواب نمیدی آنا؟ چرا هیچی نمیگی؟!
پاسخش فقط اشکهایی بود که روی صورتش روان شدهبود. سر و صدایشان که بالا گرفت، شیما هول و هراسان شالی روی سرش انداخته و شومیزی به تن کردهبود و از اتاق بیرون آمد.
نگاه متعجبش را بین سه نفر آنها چرخاند و پرسید:
– وا! چی شده نصفه شبی؟!
خطاب به آناشید گفت:
– باز چیکار کردی؟!
امیرحسین ابرو در هم کشید و دستش را در هوا تکان داد.
– ها؟ تو چی داری میگی، برو که هر آتیشی هست از گور توی وزه بلند میشه و هر شکی تو دل من هست باعث و بانیاش تویی!
صدایش را بغضآلود کرد و صدا زد:
– حافظ؟ چرا امیرحسین همچین میگه؟! چرا تو هیچی بهش نمیگی؟!
امیرحافظ سری به تأسف برای امیرحسین تکان داد و گفت:
– برو بخواب شیما جان، چیزی نیست داریم صحبت میکنیم منم الان میآم.
امیرحسین خندید.
– آره دختردایی، برو جون مادرت بیشتر از این با دخالت و حرفای مفت و خاله زنکیات آتیش به زندگی ما نزن.
شیما با دست به خودش اشاره کرد و با چشمهایی وقزده گفت:
– من؟! من مگه چیکار کردم؟ من مگه چی گفتم؟!
آناشید نگاه سرگردانش را میان امیرحسین که عصبیتر خندید و شیما که جیغ جیغ میکرد و امیرحافظ که مستأصل ماندهبود جابهجا کرد.
– تو؟ تازه میگی من چیکار کردم؟! چهقدر زهر ریختی به جون آناشید؟! چرا هر حرف مفتی به دهنت اومدو، من رسیده و نرسیده ریختی بیرون؟!
شیما جیغ زد:
– داداشت سرم هوو آورد، این دخترهی خرابو آوار کرد رو زندگیام به بهونهی اینکه تولهسگشو بزرگ کنه، میخوای قربون صدقهی چشم و ابروش برم؟!
امیرحسین هوار کشید:
– دهنتو ببند عفریته، تو گه میخوری به زن میگی خراب و به بچهام میگی تولهسگ، درمورد حافظ؟! آره حاجی موافقم، شما خیلی خیلی غلط کردی زن حاملهی منو صیغه کردی؟! با کدوم دین و شریعت به خودت همچین اجازهای دادی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 169
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااای همش دعوا شد ک
چند پارته همش دعواس