رمان آناشید پارت ۱۱۴

 

 

 

 

 

حانیه که متوجه سر و صدایشان شده بود به سرعت خودش را بالای پله‌ها رساند و گفت:

 

– چه خبرتونه؟! امیرحسین یه‌کم چشم و رو داشته باش، داداش مواظب آنا بوده، دست بردار از تکرار این کلمه‌ی لعنتی صیغه. داداش خودش قبول کرد که درست نبوده، داداش خودش گفت که اصلاً معلوم نیست حکم این عقد موقت چی بوده. بس کن امیرحسین،  وقتی بلند شده رفته جلوی مادر آناشید مجبور بوده ظاهرسازی کنه.

 

امیرحافظ دست مشت کرده‌بود و دندان بر هم می‌سایید.

 

امیرحسین دستش را برای حانیه در هوا تکان داد و گفت:

 

– نه خواهر من، نه. داداشمون یه کلاه شرعی گذاشته رو سر خودش که خوب و راحت زن منو دید بزنه!

 

 

امیرحافظ داد زد:

 

– خب خفه‌شو بی‌شرف!‌

 

– جونم داداش؟! خفه شم؟! مگه دروغ می‌گم؟!  با این کارت یه کاری کردی که این زن سلیطه‌ات در مورد آناشید این‌طوری حرف بزنه!

 

شیما جیغ زد و گفت:

 

– حافظ هیچ حواست هست داداشت هرچی دلش می‌خواد داره بهم میگه؟!

 

امیرحافظ انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار برای برادرش تکان داد و گفت:

 

– اولاً درمورد شیما درست حرف بزن، درثانی من خواستم ثواب کنم کباب شدم. چیزی بین ما وجود نداره. بین من و آنا خانوم هیچی نیست. هیچیِ هیچی! آنا خانوم و بچه‌اش دست من امانت بودن، من خواستم بچه‌شو نگه داره که در قبالش برادرشو آزاد کنم.

 

رو به شیما ادامه داد:

 

– شیما توام بس کن. من اون موقع نمی‌دونستم ما خودمون قراره بغد از ده سال بچه‌دار بشیم من این بچه رو می‌خواستم برای حفظ زندگیمون. می‌خواستم برگردی و از خر شیطون پیاده شی. نمی‌دونستم امیرحسین برمی‌گرده. آنا خانوم شرایط نگهداری از بچه رو نداشت هرچی که بوده تموم شده رفته. چرا هی کشش می‌دی حسین؟!

 

آناشید تمام قد می‌لرزید. حانیه خودش را با چند گام به او رساند و گفت:

 

– آناشید بیا برو توی اتاق، دستات یخ شده، استرس نه برای خودت خوبه نه برای این بچه.

امیرحسین تو هم به جای این‌که بخوای این دخترو آروم کنی با حمایت کردنای مسخره‌ات بیش‌تر داری عذابش می‌دی. چی داری برا خودت شِر و وِر می‌بافی؟!

 

شیما خودش را در آغوش امیرحافظ انداخت و گفت:

 

– اصلاً این دختره باید بره، باید از این خونه بره‌.

 

صدای فخرالملوک از پایین پله‌ها آمد که داد می‌زد:

 

– الهی باعث و بانی این ماجرا خیر نبینه، الهی به زمین گرم بخوری که اون پسرمو اغفال کردی و داری زندگی حاجی‌ام به هم می‌زنی!

 

آناشید بیشتر سرش را پایین انداخت و صدای هق‌هق در گلویش به گوش امیرحسین رسید.

 

 

 

امیرحسین عصبی از گریه‌های مظلومانه‌ی او، خودش را به پله‌ها رساند، تا میان پله‌ها پایین رفت و گفت:

 

– مادر کی گفته آنا منو اغفال کرده؟! چرا با خودت فکر نمی‌کنی من اونو اغفال کردم؟! اونی که بهش ظلم شده آناشیده. راست می‌گه حق داره ناراحت باشه. بی‌خبر ولش کردم و رفتم ولی حالا اگر حاج آقاتون اجازه بده می‌خوام بمونم و باهاش زندگی کنم.

 

امیرحافظ داد زد:

 

– خب تو داری اجبارش می‌کنی! زندگی زوری؟! چرا نمی‌فهمی این زورگوییه حسین؟!

 

امیرحسین خطاب به امیرحافظ گفت:

 

– کاش به عنوان مردی که عرضه نداره دهن زنشو ببنده، برای زندگی بقیه نسخه نپیچی!

 

فخرالملوک به صورت خودش کوبید و گفت:

 

– می‌بینی امیرحسین؟! دختره توام جادو جنبل کرده! وگرنه تو آدمی نبودی که بخوای این‌طوری تو روی من و برادرت وایسی!

 

 

امیرحسین جواب داد:

 

– دختره نه، آناشید، اسم داره، درضمن مادرِ من شما هم آدمی نبودی که مظلوم کشی کنی. دیدی فعلاً کسیو نداره گفتی بذار بتازونم؟! شیما خانوم تو گوشِت خونده که این زندگی منو خراب کرده و با خودت گفتی خب بذار منم تلافی کنم که اگر اشک به چشم برادرزاده‌ی نازک نارنجی‌ام اومده جیگرش خنک شه؟!

هی زجرش دادید، هی بهش گوشه کنایه زدید، رعایت حامله بودنشم نکردید. تا الان تنها بوده، تا الان کسی حمایتش نکرده، تنها حمایتتون یه دکتر بردن و آوردنش بوده اما از الان به بعد نه! دیگه تنها نیست، بی‌کس نیست که هرکی هرچی خواست بهش بگه. خودم مثل شیر پشتشم. درسته خونه‌ام مصادره شده، ماشینمم همینطور، حسابای بانکی‌امم بسته‌ست. من الان خودمم با چند دست لباسِ تنم. ولی… ولی به خدا قسم شده برم کارگری کنم، شده برم تو میدون بار میوه جابه‌جا کنم، شده برم تو بازار گاری هل بدم و پادویی کنم، شده برم زمین جارو بزنم ولی ولش نمی‌کنم، نه خودشو نه بچه‌مو.

 

دل آناشید گرم شد، گرم‌تر از زمانی که امیرحافظ حمایتش می‌کرد. می‌شد مردی این‌طور مطمئن از بودن بگوید و زنی دلگرم نشود؟!

 

امیرحسین نفس عمیقی کشید و هشدارگونه گفت:

 

– شماها هم کم آتیش بزنید به زندگیمون. نمی‌بینید من به قدر کافی آسیب دیدم؟ خرد شدم و شکستم…

 

آناشید پا روی دل گرم شده‌اش گذاشت. پس مادر و برادرش چه؟! میان حرف امیرحسین پرید و گفت:

 

– خانواده‌ات راست می‌گن. من… من باید برم. وقتی من برم اوضاع زندگی همتون به روال عادی‌اش برمی‌گرده. من باید برم امیرحسین.

 

** یکم دست دلبازی کنید امتیاز بدین دیگه ،، ما انقدام بد نیستیم🤓🤓

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 414

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه : نام جلد دوم (صدای_بارون_عطر_نفسهات) داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی به یک خواننده داره

  خلاصه : جلد اول؛عشق و احساس من بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون

    خلاصه: باران بخاطر باج‌گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله‌اش از شهاب‌الدین کارآفرین برتر سال مصاحبه می‌کند و این آغاز آشنایی و بعد ازدواجشان

    خلاصه رمان دومینو : فاخته توکلی، دختری که شوهر خواهرش رو مسبب مرگ تنها خواهرش می‌دونه و برای انتقام وارد بازی مرموزی می‌شه

دانلود رمان پروانه ام به صورت pdf کامل نویسـنده: صدف_ز خلاصه : با قتل مشکوک “سیاوش امیر افشار” ، برادر کوچکترش “آوش” به ایران فرا

  خلاصه: همه چیز از یه جر و بحث شروع شد … یه جر و بحث ساده …   و بعد کم کم تبدیل شد

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
16 روز قبل

ما امتیاز میدیم شمام هرشب پارت بذار

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
16 روز قبل

نه نگو عزیزم قدرتو می‌دونیم به شدت🩷

آرش حامدی
15 روز قبل

نمیشه هر شب پارت بدی و این اناشید به امیرحسین دل بده من فقط امیر حسین رو دوس دارم از حافظ ای که نمی تونه حمایت کنه خوشم نمیاد

آخرین ویرایش 15 روز قبل توسط آرش حامدی
آرش حامدی
پاسخ به  قاصدک
13 روز قبل

مرسی که پارت گذاشتی من همش میترسم امیرحسین چیزیش بشه لطفا سالم بمونه

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x