رمان آناشید پارت ۱۱۶

 

 

بدون‌ این‌که اصرار بکند بیرون رفت و پشت در اتاق منتظرش ایستاد.

آناشید برس را در دستش گرفت، مقابل آیینه خیره‌ی خودش شد و اشک از چشم‌هایش سرازیر شد. او هم دلتنگ بود.‌ تنها تفاوتش با امیرحسین این‌بود که او یک دلتنگِ سردردگم بود اما امیرحسین دلتنگی بود که با خودش و دلش و زندگی‌اش صادق بود.

 

نمی‌دانست اگر بچه را نگه دارد و به امیرحسین پاسخ مثبت بدهد، تکلیف افشین و مادرش چه می‌شود؟!

نمی‌دانست اصلاً ادامه دادن با امیرحسین‌ درست است یا نه؟!

ماندن در این خانواده که هر لحظه با امیرحافظ و شیما که او را هووی خودش می‌دانست عقلانی بود؟!

ترک کردن فرزندش چه؟! بدون جنین کوچک درون بطنش که از ته قلب دوستش داشت، کار راحتی بود؟!

هیچ‌چیزی نمی‌دانست. از فکر به حسی که به امیرحافظ داشت می‌ترسید. با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد افکارش را با صدای بلند برای امیرحسین بازگو کند. شاید هم برای حانیه‌.

به هرحال بلند گفتن آن‌چه در مغزش می‌گذشت از این نشخوار ذهنی نجاتش می‌داد.

 

بی حوصله دست از شانه زدن موهایش کشید و همه‌شان را با یک کلیپس بالای سرش جمع کرد.

 

پیراهن بلند و آستین‌داری پوشید و شال را روی سرش انداخت.

 

قبل از بیرون رفتنش نم زیر چشم‌هایش را گرفت.

در را که باز کرد انتظار دیدن امیرحسین‌ را نداشت.

 

– فکر کردم رفتی پایین.

 

ابرو در هم کشید اما لبخند یک طرفه‌اش سر جایش ماند.

 

– گفتم که می‌خوام با تو برم.

 

کنار امیرحسین قدم برداشتن در این خانه از احساس غربتی که ماه‌ها گریبان‌گیرش بود کم می‌کرد.‌ حس امنیتی که داشت صد چندان شده‌بود. قبلاً اگر دلش به حمایت‌های زیرپوستی امیرحافظ گرم‌ می‌شد، حالا انگار همه‌ی وجودش در عین تناقض، گرم بود. پشتش پُر بود، نه یک پُر سست، که یک نوع پُرِ محکم. و قلبش می‌توانست لحظاتی آرام بگیرد.

 

امیرحسین دستش را با فاصله از کمر او پشتش نگه داشته‌بود. نگاهش به هر قدمی بود‌ که آناشید برمی‌داشت.

اندک لبخندی هم روی لب‌های آناشید جا خوش کرد.

 

پیش از این‌که هردو سمت هال بروند و وارد آشپزخانه شوند، گوشی امیرحسین زنگ خورد.

 

نگاه به شماره انداخت و گفت:

 

– سرپا واینستا، برو الان می‌آم.

 

سر تکان داد و چند قدم بیش‌تر برنداشته‌بود که زهره با شیشه‌پاک‌کن در یک دستش و دستمال در دست دیگرش مقابلش ایستاد.

 

چشم گرد کرد و با تمسخر لب به متلک باز کرد:

 

– به‌به شاهزاده خانوم چه عجب دو تا پله رو اومدی پایین امروز دیگه خدم و حشم نمی‌خواستی برات صبونه بیارن؟ راه اومدی نترسیدی تخم دو زرده‌ی دُل دُل خان چیزی‌اش بشه؟!

 

 

 

با صدایی آرام، در حالی که بسیار تعجب کرده بود و در لابه‌لای ذهنش دنبال دلیلی می‌گشت که بفهمد منشأ این میزان نفرت زهره از او چه می‌تواند باشد، چیزی پیدا نمی‌کرد. جواب داد:

 

 

– سلام زهره خانوم، ببخشید ولی متوجه نمی‌شم!‌ یعنی چی؟!

 

از این‌که سریع بغض می‌کرد متنفر بود. سعی کرد خودداری کند اما صدایش لرزید‌.

 

– خب من… من اگر… من اگر دائم توی اتاق بودم… به خاطر این بود که… استراحت مطلقم! در ضمن… زحمت آوردن غذای منو که… شما نمی‌کشیدی! یا محدثه می‌آورد یا حانیه جون.

 

چندبار پلک زد تا مانع اشک ریختنش شود.

 

– اصلاً مشکل شما با من چیه؟!

 

زهره پوزخندی زد و گفت:

 

 

– چی بگم والا؟! من کلاً با آدمای خونه خراب کن مشکل دارم!

 

امیرحسین به تماسش خاتمه داده بود. چیزهایی شنیده بود، در تیررس نگاه زهره هم نبود. با چند گام سریع جلو رفت و گفت:

 

 

–  چه خبره زهره خانوم؟! این دیگه چه طرز حرف زدنه؟!

 

زهره هول شده از دیدن ناگهانی او به تته پته افتاد و گفت:

 

– هی… هیچی آقا! خوش‌حال شدم که بالاخره آناشید خانوم از جاش بلند شده! مثل این‌که الحمدلله وجود شما شفابخش هم بوده!

 

امیرحسین ابرو درهم کشید و خیره رو به صورت زهره دندان قروچه کرد و گفت:

 

– راست می‌گن آب که سر بالا بره قورباغه ابوعطا می‌خونه. حالا حکایت توئه! در ضمن یه بار دیگه بشنوم با آناشید این‌طوری حرف می‌زنی و به بچه‌ی من به کنایه می‌گی تخم دل دل خان، خودم بار و بندیلتو می‌دم زیر بغلت که از این خونه بری بیرون.

 

با چشم‌هایی ترسیده و وق زده جواب داد:

 

– بب… ببخشید آقا!

 

امیرحسین اشاره به آناشید کرد.

 

– از من نه، باید از آناشید عذرخواهی کنی که رنجوندی‌اش‌.

 

آناشید ناخواسته و بی‌حواس دست روی دست امیرحسین گذاشت و با صدایی خفه گفت:

 

– نه… نه لازم نیست.

 

امیرحسین سنگین نفسش را بیرون داد. زهره  نگاهی زیر چشمی به آناشید انداخت و لب زد:

 

 

– ببخشید.

 

و فوراً از کنار آن‌ها دور شد.

 

زیرلب گفت:

 

– نذار باهات این‌طوری حرف بزنن. هیچ‌کس، حتی مادرم.

 

آناشید دیگر چیزی نگفت، هر دو پا به پای هم سمت آشپزخانه رفتند. آناشید سرش را پایین انداخته بود و با صدایی آرام لب زد:

 

– سلام صبح‌به‌خیر..

 

 

جز حانیه و محدثه که پاسخش را با خوش‌رویی دادند و امیرحافظ که بسیار آرام زمزمه کرد:

 

– علیک سلام.

 

جوابی از شیما و فخرالملوک دریافت نکرد.

 

قبل از این‌که خودش صندلی را بیرون بکشد امیرحسین صندلی‌ای را برایش عقب کشید و گفت:

 

– بشین عزیزم. چایی بریزم برات؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 189

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه:   آرشام بوکسور معروفی که پسر اول خانواده ای مهربون و منسجمه . با اصرار خانوادش برای ازدواج با دختری که باب میلش نیست

خلاصه : دلیا دختری که بعد از مست دستگیر شدن، مجبور به هم‌خونه شدن با پسرعموی دخترباز و عیاشش که نامزد داره میشه و یک

  خلاصه: داستان درباره دختریه به اسم نفس که به خاطر بدهی های هنگفتی که پدرش بالا آورده مجبور میشه برای پاس کردن همه بدهی

  🌼خلاصه: سمرا دختری از قوم عرب که عاشق بیژن پسری تهرانی و دانشجو در شهر آنها می شود. بیژن به قصد سرگرمی و دوستی

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
13 روز قبل

فخرالملوک کوتاه بیا تیست

آرش حامدی
13 روز قبل

یعنی اگه آنا از امیرحسین جدا بشه یا امیرحسین چیزیش بشه من دق میکنم دیگه رمان رو نمیخونم خیلی کنار هم قشنگن بهم میان لطفت اینا بهم برسن بدون مزاحمت

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x