خجالت میکشید مردمکهایش را بالا بیاورد. محبتهای امیرحسین آشکار بود، به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید، با هر کلام او دلش گرمتر میشد و از سویی این حجمِ محبتِ او، باعث میشد حس کند نفرت فخرالملوک نسبت به آناشید بیشتر شود.
از چشم در چشم شدن با شیما و فخرالملوک امتناع میکرد و از اینکه نگاه بالا بیاورد و چشمش به امیرحافظ بیفتد بیشتر از همه چیز هراس داشت.
امیرحسین نگاهی به او کرد و سؤالش را دوباره پرسید:
– آناشید جان؟ با شما بودم، چایی میخوری؟
دستهای یخ شدهاش را روی پاهایش گذاشت و سر تکان داد.
– آره ممنونم.
برایش یک استکان چای ریخت. صندلی کناریاش را بیرون کشید و خودش هم روی آن نشست.
کمی شکر در چای آناشید ریخت و با لبخند گفت:
– زیاد شیرین دوست نداشتی دیگه، درسته؟!
فخرالملوک دندان قروچه کرد. امیرحسین خیره به نیمرخ آناشید چای را برایش هم زد.
ظرف پنیر نزدیک آناشید بود.
در حالی که احساس میکرد همه نگاهش میکنند، تکهای کوچک از نان سنگک کند و اندکی پنیر رویش مالید.
امیرحسین ابرو در هم کشید و گفت:
– گردو هم بذار روش.
آناشید کمی از چای داغ را سر کشید و آرام گفت:
– نه همین کافیه.
امیرحسین حرصی شده، دست دراز کرد. یکی از هرکدام ار ظرفهای عسل، مربا، کره و گردو را سمت او گذاشت و گفت:
– دارم میگم بخور. اگه دوست نداری میخوای پاشم برات نیمرو درست کنم؟!
امیرحسین نمیدانست همان یک لقمه را هم زیر نگاه خیرهی بقیه به زور بلعیدهبود.
آناشید آرام جواب داد:
– نه امیرحسین من جداً اشتها ندارم.
امیرحافظ دستهایش را زیر میز مشت کرده بود، رو به برادرش گفت:
– چرا انقدر اصرار و تعارف میکنی حسین؟!
امیرحسین خیره در صورت سرخ شدهی برادرش جواب داد:
– برای اینکه حاملهست و باید خوب بخوره. بدنش ضعیف شده.
پوزخندی زد و ادامه داد:
– حالا چرا اصرار کردن من شما رو ناراحت کرده خان داداش؟!
امیرحافظ بزاقش را بلعید و بازدمش را بیرون راند. دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما قبل از اینکه زبانش بجنبد، شیما استکان چایش را سمت امیرحافظ گرفت و گفت:
– حافظ برای من یه چایی میریزی لطفاً؟!
محدثه ایستاد و گفت:
– شیما خانوم بدید من میریزم.
امیر حافظ استکان را از دست شیما گرفت و جواب داد:
– نه محدثه خانوم خودم میریزم، ممنون.
آناشید با تکهی نان در دستش بازی بازی میکرد. میخواست زودتر از آن فضا دور شود که امیرحسین پرسید:
– چرا هیچی نمیخوری؟! همهی این چند ماهی که اینجا بودی رو، انقدر رودروایسی داشتی؟! بخور دیگه عزیزِ من.
و رو به بقیه گفت:
– چرا آناشید اینجا انقدر معذبه؟!
آناشید سرخ شده سر پایین انداخت و آرام، طوری که فقط امیرحسین بشنود جواب داد:
– میخوام برگردم توی اتاق.
فخرالملوک در جواب امیرحسین با دلخوری و ابروهای در هم کشیده گفت:
– والا همچین خجالتی هم نبود! اگه بود که اتراق نمیکرد کنج اتاق حانیه!
شیما زیرلب و زمزمهوار گفت:
– بعضیا سیاست دارن والا، خوب میدونن کِی و کجا و پیش کی خودشونو بزنن به موش مردگی!
امیرحسین که تیز و متعجب نگاهش را میان مادرش و شیما جابهجا کرد، فخرالملوک آه کشید و گفت:
– خب چی بگم والا مادر؟! دروغ میگم؟! کجاش خجالتیه؟!
امیرحسین دندان بر هم سایید و دلخور رو از مادرش برگرداند و پرسید:
– آناجان، اصلاً این مدت که من نبودم شده بود که چیزی ویار کنی و برات بخرن؟!
با کنایه رو به شیما که با اطوار به امیرحافظ میگفت:
– تو چایی من شکر نریز، با عسل شیرینش کن.
گفت:
– چیزی خواستهبودی؟ برات آماده کردن؟!
امیرحافظ قاشق چایخوری را در استکان چای چرخاند و پوزخندی زد و به جای آناشید جواب داد:
– بله ما هوای ایشونو داشتیم.
حانیه هم فوراً با لبخندی گفت:
– امیرحسین خیالت راحت ما نذاشتیم به آناشید سخت بگذره.
و آناشید با سری پایین انداخته، در ذهنش دو دفعهای را که هوس دونات و بستنی کرده بود را به یاد آورد. سر بالا گرفت و نگاهی قدردان به صورت پر از اخم امیرحافظ انداخت.
اما او نگاهش نمیکرد و متوجه تشکرِ در چشمهایِ آناشید نشد و زودتر از بقیه از آشپزخانه بیرون رفت. فضای آنجا برایش خفقانآور و غیرقابل تحمل شدهبود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 178
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم آخرش چی میشه نکنه بلایی سر امیرحسین بیاد