* * *
دو ساعتی میشد که در اتاق مانده بود. حانیه داخل اتاق شد و پرسید:
– چهطوری؟ خوبی؟ چیزی احتیاج نداری برات بیارم؟
سر تکان داد.
– نه مرسی.
کنار آناشید نشست. کمی میانشان به سکوت گذشت که حانیه گفت:
– از مامان به دل نگیر، داشتم باهاش حرف میزدم.
آناشید منتظر نگاهش کرد و حانیه شانه بالا انداخت.
– به هرحال طرز فکر نسل گذشته رو که نمیتونیم تغییر بدیم، مامان از دید خودش داره به قضایا نگاه میکنه و…
دست روی دست آناشید گذاشت و لبخندی زد.
– قربونت برم من فقط میخوام تو از چیزی ناراحت نشی.
آناشید تلخ خندید و نگاهش را زیر انداخت.
حانیه نچی کرد.
– من از طرفش ازت معذرت میخوام.
آرام و به شوخی روی دست حانیه زد.
– دیوونه!
روبهروی آناشید نشست و پرسید:
– اصلاً مامانو بیخیال، بگو ببینم چرا آشفتهای؟! چرا انقدر به هم ریخته به نظر میرسی؟!
کمی مکث کرد و بعد گفت:
– نه… نه مشکلی نیست.
اما مشکلات زیادی بود، در واقع یک دنیا مشکل بود.
حانیه گفت:
– خداروشکر از پس فردا کلاسام شروع میشه و خیالم راحته که امیرحسین هست. دروغ چرا، همهاش میترسیدم توی این خونه تنهات بذارم.
با خنده ادامه داد:
– خصوصاً با شیمای مهربون!
هردو خندیدند، پرمهر نگاه به حانیه انداخت و لب زد:
– امیدوارم بتونم این همه محبتتو جبران کنم.
حانیه چشمکی زد و گفت:
– این چه حرفیه بابا؟ جبران شدن نمیخواد، ولی خب، حالا که اصرار داری به یه طریقی میتونی جبرانش کنی.
آناشید در گلو خندید.
– به چه طریقی؟!
– آنا من نمیخوام اذیتت کنم، قصد اینکه بخوام تحت فشار بذارمت هم ندارم اما حالا که امیرحسین برگشته، حالا که داره این همه تلاش میکنه تا خودشو بهت ثابت کنه، حالا که فهمیدی بازیچهی دستش نبودی و اون مجبور بود که بره، بیا و یه فرصت دیگه بهش بده.
باز هم چشمکی زد و با خنده گفت:
– انقدر ناز نکن دیگه، بهخدا گناه داره داداشم.
لحن حانیه شوخ بود اما بغض به گلوی آناشید چنگ انداخت و باعث شد چشمهایش لبریز از اشک شوند.
با صدای لرزان جواب داد:
– حانیه واقعاً فکر میکنی من دارم ناز و ادا میآم؟! اگر بخوایم تعارف رو بذاریم کنار و من رک و راست حرفمو بزنم باید بگم که خودم میدونم ناز و عشوهام خریداری نداره! من توی موقعیتی نیستم که با خودم فکر کنم خیلی دختر خاصیام! نه، سطح خودمو میدونم! الان از نظر اجتماعی توی موقعیتیام که افتضاحه! با یه… با یه خونوادهی در هم شکسته!
حانیه دست روی زانوی او گذاشت و گفت:
– وای آنا! توروخدا گریه نکن! عجب اشتباهی کردم بهت اینجوری گفتما! بابا من شوخی کردم.
مکثی کرد و با جدیت بیشتری گفت:
– بعدم چرا خودتو دست پایین میگیری؟!
اشکش را پاک کرد و گفت:
– دست پایین نمیگیرم، دارم حقیقت زندگیمو میگم. من از حرف تو ناراحت نشدم من از بیفکریهای که خودم کردم و بازیهایی که زندگی برام درآورده خستهام. من از فکر کردن به گذشته که دردی رو دوا نمیکنه ولی دائم دارم شخمش میزنم، خستهام. از سرزنش کردن خودم خسته شدم و یه جورایی حس میکنم من لایق محبت زیاد امیرحسین نیستم!
حرفا و فکرام یه دنیا تناقض داره. حتی خودمم نمیدونم چی میگم و چی میخوام.
من… من لایق محبت هیچکس نیستم حانیه! من به مامانم دروغ گفتم، من زندگیمو از داداشم مخفی کردم، احساس گناه پا گذاشته بیخ گلوم و داره خفهام میکنه.
هق زد و ادامه داد:
– چهطوری بهت بگم؟ من… من فکر میکنم همون قدری که از امیرحسین ناراحتم از خودمم هستم! همون قدری که به امیرحسین حق میدم به خودمم حق میدم. حس میکنم توی این موقعیتِ امیرحسین، من دست و پاگیرشم و اونم دست و پاگیرِ زندگیِ منه!
حانیه با لحنی آرام گفت:
– عزیزدلم، چرا از یه بُعدِ دیگه بهش نگاه نمیکنی؟! چرا به خودت فکر نمیکنی؟! ممکنه کنار امیرحسین باشی و همه چی درست بشه. ممکنه اوضاع بهتر پیش بره.
اشکهایی که روی گونهاش سرازیر شده بود را با پشت دست پاک کرد و گفت:
– تصمیمگیری سخته حانیه. من نمیدونم باید با برادر و مادرم چیکار کنم؟! برم به افشین چی بگم؟ بگم همهی این مدت بهت دروغ گفتم؟!
دو دست آناشید را در دست گرفت و گفت:
– تو بهخاطر خودش مخفیکاری کردی، کاری بوده که شده و دست برادرت از توی زندان برای هر کمکی بهت کوتاه بوده. مخفیکاری کردی که نگرانی و دغدغهاشو بیشتر نکنی. من اینکه میخوای بری به داداشت چی بگی رو نمیدونم، اما اینو میدونم که اول و آخر داداشت متوجه همه چیز میشه. این قضیه چیزی نیست که تو بتونی پنهونی نگهش داری! اگه الان تو رو با این شکم نبینه ممکنه چند وقت دیگه بچه به بغل ببینه!
#part326
آنــــــاشــــــــید
یا نه، به هر حال یه طوری متوجه این قضایا میشه. من حس تو رو نسبت به برادرت با پوست و گوشت و استخونم درک میکنم. چون دو تا داداشام جون منن. میدونم چهقدر مامانتو دوست داری چون خودم همون قدری که از کارای مامانم، از رفتارش و طرز فکرش زجر میکشم، عاشقشم. ولی خودتم در نظر بگیر آناشید. حس خودتو، چیزی که قلبت داره بهت میگه رو از یاد نبر. تو خودتو فراموش کردی! توی این مدت کلاً خودتو از یاد بردی! اینکه خودت چی دوست داری، دلِ خودت چی میخواد؟! ها؟! یک کلام صادقانه جواب منو بده، تو امیرحسینو دوست داری یا نه؟!
حالا میتوانست جواب این سؤال را بدون لحظهای تردید بدهد. او امیرحسین را دوست داشت! با تمام وجودش او را دوست داشت. میتوانست بفهمد احساسی که به امیرحافظ دارد با حسش نسبت به امیرحسین کاملاً متفاوت است. او برای امیرحافظ به عنوان یک حامی و پشتوانه احترام زیادی قائل بود. نه اینکه فراموش کردهباشد روزهای قبل از بازگشتنِ امیرحسین هوایش را داشت و آناشید روزها و شبهایی دلش به بودن او گرم میشد، نه. اما حسش یک جورهایی شبیه به حسی بود که میتوانست به یک پدر داشته باشد! حسی که به برادر بزرگتر، به یک حامی، به یک مرد محترم و باشخصیت داشتهباشد.
او کسی بود که در روزهای سخت زندگیاش دست آناشید را گرفتهبود، کمکش کرده و نجاتش داده بود. حتی اگر این کار را با روش اشتباهی انجام داده بود، حتی اگر دیر گفته بود که فرزندِ درونِ بطنِ آناشید از امیرحسین است، حتی اگر مخفیکاری کرده بود، برای کمک به آناشید بود. اگر برای او خانهای جدا نگرفته بود، برای این بود که میگفت میخواهد هوایش را مستقیم داشته باشد. حالا که میخواست با خودش صادق باشد، رو به حانیه کرد و گفت:
– آره، من امیرحسینو دوست دارم و حسی که به حاج آقا دارم، حسم به عنوان کسیه که مورد حمایت ایشون بوده، من دوسشون دارم و براشون ارزش و احترام زیادی قائلم. شک امیرحسین بیدلیله.
او فکر باطلی در مورد امیر حافظ نداشت او نه میتوانست و نه میخواست که دلبستهی یک مرد متأهل باشد! اصلاً مگر میشد؟! این اتفاق و فکر اگر رخ میداد نه فقط یکپایش بلکه کلش، از ریشه و بنیان میلنگید.
بارها امیرحافظ گفته بود که اگر بابت خورد و خوراک و سلامتیاش هشدار میدهد، صرفاً نگران بچه است. بارها به او گفته بود که فکر باطلی نکند و آناشید باز هم با خودش فکر کرد که آیا هیچ زمانی، خیال باطلی درمورد امیرحافظ داشته؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 179
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون قاصدک جان
مرسی عالی بود میشه این بحث حس به حافظ کلا تموم بشه یه روز خوش ما تو این رمان ندیدیم والا