۱ دیدگاه

رمان آناشید پارت 27

4.3
(99)

 

 

 

 

کمرش زیادی درد می‌کرد، از پهلوی راست به پهلوی چپ چرخید. دیدن امیرحافظ و خانواده‌اش در آن حال و وضعیت، او را یاد مصیبت‌هایی که از سر گذرانده‌بود انداخت.

 

صدای مکالمه‌ی شیما و امیرحافظ برای چندمین بار در سرش اکو شد و کلافه چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد. نمی‌توانست بخوابد،‌ زهره و محدثه از شدت خستگی انگار بی‌هوش بودند اما او، کوهی از غم بر دلش سوار بود. پتو را کنار زد و ایستاد. شال روی سرش انداخت و شومیز مشکی‌ای روی تاپش به تن کرد.

می‌خواست به باغ برود تا کمی هوا بخورد اما پاهایش ناخواسته پشت در اتاق امیرحافظ متوقف شد. در اتاق نیمه‌باز بود و دید که او رو به قبله، روی سجاده نشسته و شانه‌هایش آرام تکان می‌خورد.

 

قلبش در هم مچاله شد. خواست در بزند و داخل برود اما پشیمان شد.

آرام پله‌ها را پایین و داخل آشپزخانه رفت.

 

هرروز از آن‌ نوشیدنی ترکیبی آرام بخش برای فخرالملوک دم می‌کرد. چای‌ساز را روشن کرد و از داخل کابینت شیشه‌های سنبل طیب، اسطوخودوس و گل‌گاو‌‌زبان را بیرون آورد و از هرکدام کمی در قوری ریخت.

کمی بعد با یک لیوان دمنوش از پله‌ها بالا رفت.

تپش قلب داشت و شک داشت که داخل برود یا نه؟ کارش درست است یا نه؟ اما تنهاییِ امیرحافظ مجبورش کرد که یک تقه‌ی آرام به در بزند.

سمت در چرخید و در فضای نیمه تاریک، تن ظریف او را تشخیص داد. ایستاد و درحالی‌که تسبیح را در دستش نگه داشته‌بود لب زد:

 

– بیا تو.

 

داخل شد.

 

– ببخشید حاج آقا، مزاحمتون‌ شدم.

 

نفسش را بیرون راند و زمزمه کرد:

 

– اتفاقاً خوب شد که اومدی، ممنونم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جلوتر رفت. نور نارنجی رنگ آباژورِ کنار تخت، نیمی از صورت هردوشان را روشن کرده‌بود.

 

سرخی و متورم شدن چشم‌های امیرحافظ باعث شد باز هم دلش به درد بیاید. یاد گریه‌های افشین بر مزار پدرشان افتاد.

 

ایستاده‌ رو به روی هم بودند و امیرحافظ با صدایی آرام و خس برداشته، با اشاره به لیوان در دست او پرسید:

 

– این چیه؟

 

لیوان را سمتش گرفت و گفت:

 

– بفرمایید حاج آقا، برای شماست. آرام‌بخشه، باعث می‌شه آروم بشید و بتونید یه کم بخوابید.

 

تلخندی کنج لب امیرحافظ جا خوش کرد.

چه می‌گفت؟! آرام شود؟ بخوابد؟

 

از دستش گرفت و زمزمه کرد:

 

– دستت درد نکنه.

 

– نوش‌جان.

 

– هرچند که، خیلی وقته من و آرامش با هم شدیم مثل جن و بسم‌الله.

 

آه کشید و ادامه داد:

 

– راضی‌ام به رضای خدا.

 

بعد هم پایین تخت نشست و تکیه‌اش را به آن زد، آناشید هنوز مقابلش ایستاده‌بود. لب زد:

 

– من… من می‌رم بخوابم.

 

امیرحافظ به جای خالی کنار خودش اشاره کرد و گفت:

 

– یه کم نمی‌شینی؟

 

بی چون و چرا رفت و با کمی فاصله کنار امیرحافظ نشست.

لیوان را به دهانش نزدیک کرد و پیش از این‌که لب‌هایش با آن تماس پیدا کند گفت:

 

– می‌خوری ازش؟ دلت نخواد؟!

 

سر بالا انداخت.

 

– نه نوش‌جانتون، دمنوشه دیگه من که حتی غذا هم دلم نمی‌خواد.

 

کمی از آن مزه مزه کرد و درحالی‌که نگاهش سمت کنجی از اتاق خشک شده‌بود گفت:

 

– پیرهنمو عوض نکردم هنوز.

 

بدون این‌که آناشید چیزی بپرسد ادامه داد:

 

– یه‌ چندوقتیه که پیرهن مشکی‌ام رو انداختم ته کمد، می‌خواستم نبینمش، چشمم که بهش می‌افتاد، دلم شور می‌زد، قلبم هُری می‌ریخت پایین.

 

آناشید بغض کرد و امیرحافظ بقیه‌ی دمنوش را یک نفس سر کشید و رو به آناشید گفت:

 

– پیرهن مشکی‌ام چروکه و دلم نمی‌آد اتو کنم و بپوشمش.

 

آناشید اشکش را پاک کرد و گفت:

 

– الان اتوش می‌کنم براتون.

 

قدردان نگاهش کرد و پس از چند ثانیه مکث گفت:

 

– خیلی سخته، نمی‌دونستم انقدر می‌تونه دردناک باشه.

 

آناشید سوالی نگاهش کرد و چند قطره اشک پشت سر هم از چشم‌های امیرحافظ پایین چکید و زمزمه کرد:

 

-‌‌ چندساعته که درکِت کردم. چی کشیدی تو دختر؟!

 

 

 

 

 

علی‌رغم خواسته‌ی امیرحافظ، صبح جایی نرفت و همان‌جا ماند. ساعت شش صبح بود.  امیرحافظ حتی یک ثانیه هم چشم نبسته‌بود.

روز قبل با بدن پدرش تماس پیدا کرده‌بود.

 

داخل حمام اتاق شد و صدای هق‌هق‌های مردانه‌اش میان صدای شُرشُر آب گم‌ شد و غسل میت کرد.

با سردردی وحشتناک بیرون آمد و پیراهن مشکی‌ای را که آناشید برایش اتو زده‌بود را پوشید. کت شلوار مشکی را هم به تن کرد و پالتوی کوتاهش را روی دست انداخت.

وقتی چشمش در آینه به چهره‌اش افتاد، حتی برای خودش هم غریبه بود. انگار نسبت به روز قبل، به اندازه‌ی چندسال شکسته‌تر شده‌بود!

 

از در اتاق که بیرون رفت، دید که در اتاق خواهرش باز است و سر حانیه روی شانه‌ی آناشید جا خوش کرده و به خواب رفته.

چشم‌های آناشید اما باز بود.

 

به‌ چهارچوب در تکیه زد و با دیدن خواهرش در آن حال دلش هزار تکه شد. آناشید با حس حضورش سر سمتش چرخاند و امیرحافظ قدمی جلو رفت و به آرامی زمزمه کرد:

 

– باید یه سر برم بیمارستان و مطمئن بشم برای مراسم تشییع، همه چیز آماده‌ست. پاشو برسونمت خونه.

 

سرش را به چپ و راست تکان داد و طوری که حانیه بیدار نشود گفت:

 

– می‌مونم حاج آقا.

 

امیرحافظ دستی به ریش‌هایش کشید.

 

– پاشو بریم لطفاً.

 

حانیه دست آناشید را محکم در دست گرفت و انگار در میان خواب و بیداری متوجه چیزی شده‌بود‌ که بغضی گفت:

 

– نرو آناشید، تنهام نذار.

 

مطمئن‌تر نگاه خسته‌اش را به نگاه امیرحافظ گره زد.

 

– من می‌مونم حاج آقا.

 

هشدارگونه و دستوری، اما با ولومی آرام گفت:

 

– ولی به خودت فشار نمی‌آری.

 

– چشم حاج‌آقا.

 

تا پشت لب‌هایش آمد که از آناشید تشکر کند اما نفسش را بیرون داد و باری دیگر نگاهش را به صورت رنگ پریده‌ی آن دو دوخت و حالا دلش برای معصومیت هردوشان به درد آمد.

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahan M
9 ساعت قبل

آفرین آنا با معرفت

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x