مشخص بود دچار افت فشار شده باید پاهایش را بالا نگه میداشت. چادر پیچیده شده دور تن آناشید دست و پا گیر بود.
محرمش بود اما خجالت میکشید. چارهای نداشت، دوباره دست زیر کمرش برد، چادر را از دور تنش باز کرد و بدون نگاه کردن مستقیم به لباسهایش، دنبال بالشتی اضافی گشت تا زیر پاهایش بگذارد. زیادی هول شدهبود، چیزی پیدا نکرد و طوری او را چرخاند که پاهایش روبهروی دیوار قرار بگیرد.
هردو پایش را به دیوار تکیه زد و دوباره صدایش زد:
– آنا خانوم، صدامو میشنوی؟!
تنها صدای نالهی خفهای دیگر شنید. سمت آشپزخانه رفت. در کابینتها را به دنبال پیدا کردن قند، شکر یا نمک باز کرد. سه کابینت آهنی داغان بودند که جز یک دست ظرف ملامین قدیمی و چندتا ظرف چینی چیزی پیدا نکرد.
قندان کنار سینک بود. با دستهایی که میلرزید لیوانی برداشت و برای پیدا کردن شیشه یا پارچی آب در یخچال را باز کرد.
تمام تنش یخ زد، یخچال خالی مثل خاری در چشمش فرو رفت. لب بر هم فشرد و مشتی قند که در لیوان ریخته بود را با چاقویی که دم دستش بود بر هم زد.
سولماز خانم هنوز خواب بود. سمت آناشید رفت. حالا چشمهایش اندکی باز بود. دست زیر گردن لاغر دخترک برد و سعی کرد سرش را بالا نگه دارد و لیوان را به لبهایش چسباند.
– بخور یه کم حالت جا بیاد برم یه چیزی بگیرم برای صبحونه بخوری.
آناشید خجالت کشید، نیمه هوشیار بود اما داشت از شدت خجالت میمرد. چانهاش لرزید، اشکهایش چکیدند و جرعهای از آبقند را نوشید. ناله کرد:
– ب…بخ…ببخشید!
اخم کرد، نگاه از صورت رنگ پریدهی او گرفت و چشمش به موهای پریشان شدهاش که روی دست خودش که زیر سر آناشید بود، افتاد.
– لاالهالاالله! چیو ببخشم؟ چرا گریه میکنی؟
جرعهای دیگر نوشید. چشمهایش هنوز تار میدیدند. چندثانیهای گذشت و بعد جواب امیرحافظ را داد.
– که… شدم… مصیبت… زند… زندگیتون حاج آقا…
چیزی نگفت و اصرار کرد:
– یه کم دیگه بخور، سرحالتر بشی، برم یه چیزی برای صبحونه بگیرم، مادرتو که برسونیم، میریم خونهی مادرم.
حرفی نداشت که بزند، تأیید میکرد؟ میگفت درست است؟ درست وسط بدبختیهایم سررسیدهای و شدهای مصیبت زندگیام؟!
چیزی نگفت، سکوت کرد و پس از اینکه فشار آناشید کمی بالا آمد و حالش بهتر شد، دست از زیر سر او بیرون کشید و درحالیکه میایستاد، گفت:
– هوس چیزی نداری؟ حلیم بخرم میخوری؟
آناشید سعی کرد بنشیند، امیرحافظ با دست اشاره کرد و گفت:
– بلند نشو، یه کم دراز بکش، دوست داری بخرم؟
معذب بود، چه میگفت، رویش نمیشد جواب بدهد. لب به دندان گرفت و ناچار در پاسخ نگاه منتظر او گفت:
– زحمتتون میشه آخه حاج آقا.
سمت در رفت و گفت:
– چه زحمتی، ایرادی نداره. فقط میتونی تا من برمیگردم مادر رو بیدار کنی و وسایلش رو جمع کنی؟!
و پیش از اینکه آناشید جوابی دهد خودش گفت:
– نه نه ولش کن، حال نداری که حواسم نیست، بلند نشو، خودم میآم جمع میکنم.
زمزمه کرد:
– شرمندهام حاج آقا.
هیچی نگفت و از خانهی آنها بیرون زد.
با پرس و جو آدرس حلیمفروشی را پیدا کرد و دائماً تصویر آن یخچال خالی پیش چشمهایش نقش میبست.
حالا از یکچیز مطمئن بود، اینکه حتی اگر جواب آزمایش DNA نشان دهد که پدر آن جنین، امیرحسین نیست، باز هم به این دختر کمک خواهد کرد!
حالش بهتر شد و سمت مادرش رفت. یک دل سیر نگاهش کرد، نمیدانست تا چه مدت قرار است از یکدیگر دور باشند. اشکهایش را پاک کرد. آن چندماه به اندازهی تمام عمرش گریه کردهبود. خانوادهی چهارنفرهشان از هم پاشیدهبود و تمام تلاشش برای به چنگ و دندان نگهداشتن مادرش و نجات برادرش به چه منتهی شدهبود؟! به جنینی بیپدر در بطنش و مردی غریبه که تنها پناهش بود.
مادرش را تکان داد و صدایش زد.
– مامانم، مامان قشنگم بیدار شو باید آماده بشیم.
مادرش با چشمهایی خوابالود نگاهش کرد و انگار در ثانیهای شب گذشته را به یاد آورد که تمام غم دنیا در چشمهایش سرازیر شد و دست آناشید را محکم در دستش فشرد.
آناشید لبخندی کمرنگ زد، خم شد و پیشانی او را بوسید و گفت:
– دلم برات تنگ میشه ولی هروقت بتونم میآم بهت سر میزنم، حاج آقا هم الان میآد، پاشو مامانم، پاشو.
آن زمان که اثاث خانهشان را به حراج گذاشتند، لباسهایشان را هم فروختند و جز چند دست چیزی نگه نداشتند. در کمد چوبی قدیمی را باز کرد. چمدانهایی را که از ترکیه خریده بودند را هم در همان حراجی فروختهبودند. با تلخندی دو ساک کوچک را برداشت. لباسهای مادرش را در یکی گذاشت و پیش از اینکه لباسهای خودش را هم بردارد، زنگ خانه زده شد. حالا به جای آن چادر رنگی و لباسهای خانگی، مانتو و شلوار به تن داشت.
شالی هم روی موهای سیاه و بلندش انداخت اما انتهایش آزادانه تا روی گودی کمرش بود. مادرش گرهی روسریاش را سفت کرد و پر غصه آناشید را که سمت در میرفت نگاه دوخت.
حاج امیرحافظ با ظرف حلیم و نان سنگک پشت در بود. آناشید سلامی آرام کرد و پاسخی آرامتر گرفت.
نگاهش که لحظهای به آناشید افتاد گفت:
– بهتری؟ یعنی میگم… خودت آماده شدی، پس یعنی بهتری دیگه، آره؟
سر پایین انداخت.
– بله حاج آقا چیزی نبود، فقط فشارم افتاده بود.
امیرحافظ فکرش را به زبان آورد و گفت:
– چیزی نبود؟! اگه من نیومده بودم چی؟! چی میشد؟! چه بلایی سرت میاومد؟! چهقدر بیهوش میموندی؟!
آناشید متعجب نگاهش کرد و امیرحافظ برای اینکه او از ترحمش برداشت اشتباهی نکند لب زد:
– برای بچه خطرناکه، اینجوری قراره سالم تحویلم بدیاش؟!
میل نداشت، تکهای نان سنگک در یک دستش بود و قاشق را در کاسهاش میچرخاند.
روز قبل این مرد را برای اولین بار دیده و حالا کنارش سر یک سفره نشستهبود.
سرش را از سنگینی نگاه امیرحافظ بالا آورد و نگاهش که به او افتاد، امیرحافظ آرام و طوری که سولماز خانم متوجه نشود لب زد:
– بخور.
یکی دو قاشق را به زور بلعید و بعد هم به بهانهی جمع کردن لباسهایش بلند شد.
نیم ساعت بعد، حاضر و آماده بودند. امیرحافظ آخرین هماهنگیها را هم با آسایشگاهی خصوصی انجام داد و فقط مانده بود رساندن سولماز خانم.
آناشید خم شد که ساکش را بردارد و امیرحافظ فوراً جلو رفت و درحالیکه هردو ساک را از روی زمین برمیداشت، شاکی غر زد:
– سنگین بلند نکن شما. راستی…
آناشید منتظر نگاهش کرد.
– به مادر گفتم که کمر درد داری، مواظب باش یه وقت وزن مادر رو روی خودت نندازی.
آناشید حرصش گرفتهبود. نمیدانست با این شرایط میخواستند چهکار کنند.
– فقط موندم وقتی کمردردم چندوقت دیگه از شکم بالا اومدم نمایان شد قراره چی بگم بهشون!
امیرحافظ سمت در رفت و گفت:
– والا مغز منم قفل شده، دیگه همه چیز رو سپردم به خودِ خدا. بریم، یاعلی…
آناشید نگاهی به حیاط خانه انداخت و در آهنی کوچک را بست و آن را قفل کرد.
امیرحافظ ماشین را تا نزدیکیهای کوچهی بنبست آنها آوردهبود.
سولماز خانم خواست در عقب را باز کند که آناشید او را سمت جلو هدایت کرد.
خودش پشت سر مادرش نشست و عمداً هم طوری گوشه رفتهبود که امیرحافظ چشمهای تر شدهاش را نبیند.
صفحهی جدیدی از کتاب زندگی برایش رقم خوردهبود. صفحهای که بسیار غیرقابل پیشبینی بود و نمیدانست رفتن به آن خانه برایش چه ماجراهایی خواهد داشت.
بستری شدن مادرش زیاد طول نکشید، اتاقش دنج و راحت به نظر میرسید اما حس غربت داشت سولماز خانم را خفه میکرد.
امیرحافظ کنار در ایستاده بود و دید که مادر و دختر یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدند و شنید که آناشید با صدایی آرام میان هقهقهایش گفت:
– ببخش مامان، منو ببخش، قول میدم تا چندماه دیگه من و تو و افشین کنار هم باشیم.
غصه نخوریا آناشید فدات بشه، خداحافظ مامانجونم، مواظب خودت باش، نگران منم نباش.
امیرحافظ سمت ماشین رفت، نگاهی به او انداخت که اشکهایش بند نمیآمدند.
اینبار مجبور بود جلو بنشیند.
امیرحافظ هم پشت فرمان جای گرفت و کمی از مسیر را که رفتند برای از میان بردن سکوت تلخ میانشان پرسید:
– هر وسیلهای احتیاج داشتی برداشتی؟
سر تکان داد.
– بله.
نمیدانست به دختری که در آن شرایط بود چه دلداریای میتوانست بدهد.
با پیچیدن ماشین در کوچهای آناشید حدس زد نزدیک باشند. دستمالی برداشت و اشکهایش را پاک کرد اما میدانست چیزی از اثری که گریه بر صورتش گذاشته کم نمیشود.
چشمها و نوک بینیاش سرخ شدهبودند.
امیرحافظ ماشین را روبهروی خانهای نگه داشت. آناشید نگاه به نمای بیرونیاش انداخت. برخلاف بقیهی ساختمانها که چندطبقه و نوساز بودند، به نظر میرسید آن خانه قدیمی و بازسازی شدهباشد. درختهای تنومند داخلش که از بیرون هم مشخص بودند، نظریهاش را تأیید میکردند.
بالای دیوارهای آجرنمایش حفاظهای شاخه گوزنی بود و از همانجا میتوانست ساختمان دوطبقهی خانه را در انتهای حیاط که نه، گویا باغ، ببینید.
امیرحافظ گفت:
– قبل از اینکه بریم توی خونه لازمه که یک چیزی رو بهت بگم.
چشمهای بیحسش را از خانه گرفت و نگاه به امیرحافظ دوخت.
– بفرمایید حاج آقا.
مستقیم نگاهش نمیکرد و آناشید از این بابت بسیار راضی بود.
– مادر برای من بسیار عزیز هستن و قابل احترام ولی لازمه که شما بدونی ایشون گاهی، کمی زبون و کلامشون تند میشه اما چیزی توی دلشون نیست. خصوصاً این مدت اخیر باتوجه به شرایط خاص خانوادگی دلنازک هم شدن.
آناشید غمگین خندید و گفت:
– ایرادی نداره حاج آقا، فکر میکنم مادر خودمن، ناراحت نمیشم.
و در حالی که نمیدانست چرا، اما به زبان آورد و گفت:
– این مدت اخیر توی شرکت خدماتی کار کردم پوست کلفت شدم. یعنی زمونه باعث شد از یه دختر نازک نارنجی تبدیل بشم به…
حرف را خورد و لب گزید و گفت:
– ببخشید، چی دارم میگم، پر حرفی کردم.
احساس ترحم در دل امیرحافظ بیش از پیش شد. نفسش را بیرون راند و گفت:
– درست میشه. بریم پایین شما رو بذارم توی خونه و به بقیه معرفی کنم خودم باید برگردم برم پاساژ.
کاش پارت گذاریش بیشترباشه
همونی ک بودم دیگه نیست🤦
پارت جدید نداریم؟؟